۲۳ بهمن ۱۳۹۲

آن که گفت : « غلط کردم » و آن که گفت : « نه »


در چند ماه گذشته, در میان جماعت « واداده » و تسلیم شده در مقابل آخوندها, شاهد یک مسابقه چندش آور هستیم . مسابقه ی شرم آور « توبه نامه نویسی » و « غلط کردم»گویی نسبت به مواضع سیاسی گذشته خودشان که همچنان در جریان است .
ندامت نامه ها پشت سرهم منتشرمی شوند . برای مثال چندی قبل یکی از این افراد که گویا  سابق بر این شاعر هم بوده , « غلط کردم»گویی اش را با ردیف کردن اسامی آنهایی که سالها قبل درمقابل شان موضع گرفته بود منتشر کرد . حدس می زنم  باید منتظر طولانی تر شدن لیست  و « عذرخواهی » های این شخص و رفقای دیگرش باشیم وبه احتمال زیاد در لیست های بعدی ندامت,   «عذرخواهی» از « شمر » و « یزید » و « شیخ فضل الله » و خمینی هم به آن اضافه شود .
شاید فکر کنید من قصد دارم با بیان مواضع و کارهای حقیرانه این جماعت وقت شما را گرفته  و  ذهن و روان  خوانندگان گرامی را  آزرده کنم . خیر , اینطور نیست . بلکه هدف من از این نوشته  این است که خاطره ای را که بدنبال خواندن این «غلط کردم نامه »ها  بیادم آمد  با شما هم میهنان عزیز و یاران مقاومت در میان بگذارم  تا بیش از پیش برای همگان روشن شود که در شرایط تاریخی که ما در آن قرار داریم چه کسانی نماد راستین و فرزندان خلف ملت ایران در دوران سیاه حاکمیت خمینی و ملاهای وحشی  می باشند ؟
 آیا نماینده و معرّف مردم ایران و سخنگوی شهیدان و زندانیان سیاسی سه دهه گذشته ,  این عناصر فرومایه و نادم هستند ؟؟ یا کسان دیگری هستند که  با پایداری و رادمردی و فداکاری تمام عیار بر  اصول ومواضع مبارزاتی خودشان ومصالح و منافع مردم ایران پای فشردند  و از همه وجود خویش مایه گذاشتند و ذرّه ای « کوتاه آمدن» و یا «عقب نشستن » را  به مغزشان راه ندادند و امروز نیزاستمرار آن را  همچنان در قالب سازمان مجاهدین خلق ایران و شورای ملی مقاومت ایران تحت رهبری  آقای مسعود رجوی شاهد هستیم .
و اما  آن که گفت : نه
سال 1365  است و داستان ما  در بند 19  زندان گوهردشت در سلول شماره شش بوقوع می پیوندد :
نفرات سلول شماره شش  بجزخودم , علی آقا سلطانی , جهانبخش امیری , « محمدرضا ـ الف » و « علیرضا ـ الف » , مهرداد مریوانی , علی زارع  و حسن فارسی بودند  .
بعد از شام, به پیشنهاد « محمدرضا ـ الف » که مسئول سلول مان بود تصمیم گرفتیم با بچه های سلول دیگر  دورهم جمع شویم و برنامه«سازن ضربی » داشته باشیم . « سازن ضربی»  نام طنزآمیزی بود که محمود یزدجردی به شوخی بر روی برنامه های هنری گذاشته بود . این برنامه ها  اکثر شب ها در سطح کل بند با مسئولیت و هماهنگی « مسئول هنری » هر سلول برگزار می شد و بعدازشام  در درون سلول دورهم جمع می شدیم و برنامه های متنوع هنری اجرا می کردیم .
مسئول هنری سلول ما علی آقاسلطانی از بچه های کرمانشاه بود که قبل از زندان معلم مدرسه و اهل مطالعه بود و در زمینه  ادب و فرهنگ و هنر صاحب نظر و با ذوق بود .
بچه های مهمان شامل سیدعلی حیدری , حمزه شلالوند , ناصر منصوری , حشمت الله طاهری(اهل لرستان) , اکبرلطیف , شهرام شاه بخشی و مهرداد شهمیرزادی و محمد زند بودند.
برنامه توسط علی آقا سلطانی  با جملاتی احساسی از مسعود (رجوی) که در مراسم امجدیه بیان کرده بود شروع شد بعد از او حسن فارسی شعری از شاملو را خواند  سپس محمد زند معمایی را مطرح کرد و تا دقایقی با شور و سروصدای زیاد ,  ذهن و فکر ما  را مشغول یافتن جواب آن نمود .
 نوبت به علی زارع که رسید او رقص بسیار زیبای لُری را با ضرب روی قابلمه  توسط حمزه شلالوند  اجرا کرد. اما  
وقتی نوبت به سیدعلی حیدری رسید او گفت :« شرمنده ام , امشب چیزی ندارم ». بچه ها اصرار کردند  تا علی هنری از خودش ارائه دهد ولی او در مقابل اصرار بچه ها, با لبخندی ملیح جواب می داد : « چیز جدیدی ندارم و هرچی بگم تکراری است و همه تان قبلا شنیده اید » .
امّا بچه ها دست بردار نبودند و هرکس درخواست اجرای چیزی را که قبلا از علی دیده بود به او می داد و علی نیز در پاسخ می گفت : «خیلی تکراری است و جاذبه ای ندارد » .
در لحظه ای که بچه ها ازاجرای برنامه توسط علی مأیوس شده بودند حمزه شلالوند وارد موضوع شد وبا خنده  به علی گفت : « آن « خاطره شیرینت » را تعریف کن ».
علی حیدری در حالی که همچنان لبخند برلب داشت  با حیایی که درچهره اش نمایان شده بود گفت : آن خاطره جایش اینجا نیست ...
ولی حمزه شلالوند با خنده های بلند اصرار می کرد و دست بردار نبود . از حمزه اصرار و از علی انکار ...
علی حیدری که حمزه را خوب می شناخت و می دانست تا خاطره را تعریف نکند  رهایش نخواهد کرد بالاخره قبول کرد تا  خاطره « شیرین اش »  را تعریف کند و اینچنین داستان خود را برای مان گفت :
«یک روز در بند مجرّد قزلحصار که همه سلولهای بند بصورت دربسته بود من در حال تعریف یک جوک خنده دار بودم . درست در همان لحظه « توّاب» نگهبانی که در راهروی بند قدم می زد از جلوی سلول ما گذشت و مرا در حال خنده و تعریف کردن دید . لحظه ای ایستاد و به من خیره شد و بعد به سرعت به سمت « زیرهشت » رفت و چند دقیقه بعد به همراه پاسدار « سوری » برگشت و مرا به او نشان داد .
سوری در سلول را بازکرد و با غضب به من گفت : بیا بیرون .  بعد از اینکه به چشم هایم چشمبند زد مرا به « زیرهشت» واحد یک  برد. در طول مسیر مرتب می گفت :« حالا داری به  رفیقات روحیه می دی؟ هااا ؟ الان نشونت می دهم ... کاری می کنم که خندیدن یادت بره و ...»
زیرهشت بعد از چند دقیقه در حالیکه روبه دیوار ایستاده بودم « حاج داوود » و چند پاسداردیگر از راه رسیدند و مرا بدون مقدمه زیر مشت و لگد گرفتند . « حاج داوود» با هر مشت و لگدی که می زد می گفت : به منافقا روحیه می دی ؟ هااا  ...
بعد از اینکه کتک مفصلی به من زدند ,« حاجی » هن وهن کنان در حالی که فحش می داد بهمراه پاسدارانش رفت و من تحت نظر آن  توّاب رو بدیوار ایستادم و این وضع تا چند ساعت ادامه داشت .
بعدازظهر حاج داود  و پاسدارسوری و بقیه دوباره برگشتند و «حاجی » رو به من  گفت : اگر یک بار دیگه از تو گزارشی بدستم برسه  این دفعه نعشت را  برای مادرت می فرستم . الان هم به این شرط می گذارم  به بند برگردی که  بری جلوی همه رفیقات , توی بند  با صدای بلند سه بار بگی : « غلط کردم و گُ ... خوردم دیگه تکرار نمی شه » .
من خیلی خونسرد بهش گفتم : « حاجی من اهل این حرفها نیستم و هیچ شرطی را قبول ندارم» . حاجی که مثل گاو نر وحشی عصبانی شده بود دوباره افتاد به جونم و  بدنبال او پاسدارها هم تا تونستند مرا زدند . بعد از اینکه خسته شدند حاجی دوباره گفت : « میری جلوی همه سه بار با صدای بلند می گی « غلط کردم گُ ... خوردم دیگه تکرار نمیشه ».
 من هم باز جواب قبلی رو تکرار کردم و گفتم : «من که کاری نکردم مگه خندیدن جرم است ؟ من اهل این حرفها نیستم هیچ وقت چنین حرفی نخواهم زد ».
حاجی که نفس نفس میزد به سوری گفت :«  ببرش اونجا و حالیش کن تا ببینیم  اهل این کار هست یا نیست ؟»
سوری با نفر توّاب  مرا به داخل یک اتاقک بردند و  در را پشت سرم بستند و رفتند . با رفتن آنها چشمبندم را برداشتم و دیدم داخل یک توالت هستم که چاه آن گرفته شده و کاسه توالت پر از فاضلاب شده است و بوی گند و خفه کننده ای در فضای آن پیچیده است. چندساعتی در آنجا حبس بودم تا اینکه پاسدارها برگشتند و در را باز کردند . سوری جلو آمد و پرسید : « چی شد ؟ تصمیمت رو  گرفتی ؟ »
من همان جواب قبل را  تحویلش دادم و گفتم :« هیچ شرطی را قبول نمی کنم ». با شنیدن این جواب ,  سوری با چهره برافروخته مشت محکمی به شکمم زد و همین که من از شدت درد خم شدم و  دستم را روی شکمم گرفتم , از پشت سر گردن من را محکم گرفت و سرم داخل کاسه  توالت پراز فاضلاب کرد ونگه داشت . در حالی که خفگی به من دست داده بود با دهان بسته  داخل چاه مقاومت می کردم. مدتی گذشت وسوری سرم را بالا کشید و پرسید : « می گی غلط کردم و گُ ... خوردم یا نه ؟ »
جوابم منفی بود . دوباره  داستان تکرار شد این بار طولانی تر از قبل سرم را داخل چاه نگه داشت . من با تمام قوا مقاومت کردم . سوری دوباره سرم بیرون آورد و من همان جواب منفی را تکرار کردم . بار دیگر سوری مدت خیلی طولانی تری سرم را در داخل کاسه توالت نگه داشت دیگه نفسم تمام شده بود و ناخودآگاه دهانم را باز کردم و همه چی  به دهانم وارد شد .
این کار چند بار تکرار شد و بالاخره سوری خسته و مستأصل شد و کم آورد . وقتی  مطمئن  شد من از حرفم کوتاه نمی آیم با عصبانیت  مرا بیرون کشید و جلوی در بند لگد محکمی به من زد و در حالی که فحش می داد به داخل بند پرت کرد و در را بست و رفت .
آن لحظه که حتی به قیمت قورت دادن فاضلاب حاضر نشدم « غلط کردم ... » را بگویم  و حاجی را شکست دادم احساس شیرینی به من دست داد و « شیرین ترین لحظه زندانم » شد .
 در این لحظه علی حیدری لبخندزنان روبه ما گفت : « این هم خاطره شیرین من » . و بدنبال آن خنده ای بلند سرداد .
یاد و نامش جاودانه و گرامی باد .
نوزده بهمن 1392
محمد خدابنده لویی

·         سیدعلی حیدری درمرداد ماه 1367 و در جریان قتل عام زندانیان سیاسی به شهادت رسید و جاودانه شد . چند ماه پیش از آن برادرش سیدمحمد حیدری در زندان اوین به شهادت رسیده بود . سید محمد به دلیل رشادت و شجاعت تحسین برانگیزش در بین زندانیان سیاسی به « شیرمحمد» شهرت داشت . سید علی حیدری نیز مانند برادرش بسیار بی پروا  و شجاع بود .

·         بجز  راوی داستان و محمدرضا ـ الف همچنین علیرضا الف و محمد زند (کمپ لیبرتی)  بقیه  شخصیت های ماجرای زندان در جریان قتل عام سال 1367 به شهادت رسیده اند .