۱۸ دی ۱۳۹۴

با من به روزهای قتل عام بیایید ـ قسمت نهم


فراتر از ستاره 





آنچه که گذشت : در 11 خرداد 1367 به همراه بیش از 150 تن از زندانیان سیاسی هوادار سازمان مجاهدین از زندان گوهردشت کرج به بند چهار(بالا) در زندان اوین منتقل شدم . هرروزه ,  اعتراض و اعتصاب بصورت یکپارچه و متحد و بدون وقفه در کل بند انجام می شد و مقاومت همه جانبه ای درجریان بود . سه شنبه چهارم مرداد  درحین ملاقات باخانواده ها, خبر عملیات فروغ جاویدان به دست ما رسید  ولی ملاقات از ساعت 11 صبح متوقف شد و از آن لحظه ارتباط زندانیان اوین با دنیای خارج بطور کامل قطع گردید . تلویزیون , روزنامه  و هواخوری ممنوع شد .  پنج شنبه 6 مرداد من و تعداد دیگری از  افراد بند 4  به ساختمان دادستانی اوین  برده شدیم . هیئت مرگ  که به دستور خمینی تشکیل شده بود در محل « دادگاه انقلاب » اوین , مستقر شده بود . روز جمعه 7 مرداد نوبت من شد و به « دادگاه » وارد شدم . ساعتی بعد در سلول های انفرادی شاهد بردن تعداد زیادی از  زندانیان مجاهد  به سوی جوخه های اعدام بودم . حسن فارسی نیز جزو این افراد بود . حسن به من گفت : امروز به دادگاه رفتم و از مواضع و خطوط سازمان دفاع کردم و حالا برای اعدام می روم . در سلول انفرادی با محمدرضا سرادار و قاسم آلوکی همسایه شدم . در سومین هفته انفرادی به همراه تعداد زیادی از زندانیان به بند 209 منتقل و به سلول فرستاده شدم و درآنجا با مجتبی آرام , حمید جلالی و احمد غلامی هم سلول شدم . مجتبی آرام و احمد غلامی  را بعد از دو سه روز از ما جدا کردند و برای اعدام بردند . مجید عبداللهی به سلول ما آورده شد . اونگران سرنوشت برادرش امیر بود چون نیری به مجید گفته بود او را اعدام کرده است . او علیرغم فشارها و تهدیدات نیری و رئیس زندان حاضر نشد از مجاهدین اعلام برائت کند . مجید و سپس حمید جلالی برای اعدام برده شدند . حمیدجلالی قبل از رفتنش ماجرای شگفت انگیز حسنعلی صفایی را برایم تعریف کرد . در جابجایی سلولم با حبیب غلامی همسایه شدم . حبیب با یک گروه چند نفره به زیرزمین 209 برای اعدام برده شده بود ولی به بهانه اینکه اشتباه آمده است او را از آن جمع جدا و به سلول کناری من آوردند . روز بعد او را مجددا  بردند . همان شب شخص دیگری به جای حبیب به سلول کناری آورده شد , نام او اکبر بود  و از زندان اصفهان به اوین منتقل شده بود . دو روز بعد مرا  به دادگاه بردند . نیری بعد از پرسیدن یک سوال  ازمن خواست که بیرون بروم . در راهروی 209  کنار زندانیانی که از بند 4 آورده شده بودند نشستم و در یک فرصت استثنایی به همراه آنان به بند برگشتم . روز بعد از ورودم به بند چهاربالا علیمحمد سینکی توسط ناصریان رئیس زندان گوهردشت از اتاق بیرون کشیده شد و احتمالا برای محاکمه مجدد رفت . اولین روزهای ماه شهریور,  زندانیان مارکسیت بعد از پر کردن چند فُرم به « هیئت مرگ » برده شدند . بساط مصاحبه گرفتن از زندانیان در محل « حسینیه » اوین به راه افتاد . مهرداد کمالی از اتاق ما برای مصاحبه برده ولی قبول نکرد و در برگشت موضوع را برای ما تعریف کرد . بعد از دو هفته از بند چهار به بند سه منتقل شدیم  و ... ادامه ماجرا :


صبور و گردن فراز

روزها در پی هم می آمد . هر زمان  فرصتی پیدا می کردم با رضا فیروزی درباره گذشته ها صحبت می کردم . من  و رضا در سال 1365 در بند 19 گوهردشت همبند بودیم . رضا ناراحتی « صرع » داشت و به دلیل شرایط بسیار سخت و پراضطراب زندان گوهردشت , بطور مرتب علائم بیماری اش بارز می شد و هرگاه این وضع بوجود می آمد چندنفر او را مراقبت می کردند تا دچار خفگی و یا آسیب نشود .  او سپس از همان بند 19 آزاد شد و مدتی بعد شنیدیم  خودش را به پایگاههای مجاهدین رسانده است امَا مدتی بعد  خبر دستگیری او به ما رسید و حتی شنیدیم   فلج شده است .  
در این مدت که از 209 برگشته بودم و رضا را از نزدیک می دیدم  متوجه شدم از ناراحتی گردن و کمر بشدت رنج می برد و مرتب  دارو استفاده مصرف می کند  ولی قادر است به آهستگی و با احتیاط و تحمل درد,  راه برود . یک روز که با او قدم می زدم سوال کردم : ما  در گوهردشت شنیدیم تو فلج شده ای ! موضوع چه بود ؟ راست بود یا دروغ ؟
رضا در جواب من  داستان دستگیری اش را تعریف و گفت :
« من برای مأموریت های مختلف به ایران می آمدم و بعد از اتمام کار به پایگاه سازمان برمی گشتم . در آخرین مأموریتم مسئولیت انتقال یک زن و مرد  را بعهده داشتم . آن دو هوادار سازمان بودند و می خواستند به ارتش آزادیبخش بپیوندند . هنگام خروج از کشور سوار بر یک وانت شدیم . برای اینکه آن زن ومرد دچار مشکل نشوند آنها را در قسمت جلو ماشین در کنار راننده نشاندم و خودم در پشت وانت نشستم . در راه,  پاسداران مرزی رژیم متوجه ما شدند و ما را تعقیب کردند . راننده برای فرار از دست پاسداران در جاده خاکی و پردست انداز با سرعت می رفت . به دلیل سرعت فوق العاده زیاد  ,  در یکی از دست اندازها من از جای خودم  کنده شدم و از ماشین به بیرون پرت شدم و با سر و گردن به زمین خوردم . قاچاقچی از ترس رسیدن پاسداران توقف نکرد و با سرعت دور شد و من بدست پاسدارها گرفتار شدم . از آن زمان به دلیل شدت ضربه ای که به گردن و ستون فقراتم وارد شده بود دچار نوعی فلج  ودرد شدید  شدم . الان هم با مصرف مداوم دارو  و انجام ورزش و حرکات فیزیوتراپی قادرم  سرپا بایستم و یا راه بروم » .
علیرغم ضربه سنگینی که رضا خورده بود  ولی در چهره و یا لحن گفتارش هیچ نشانه ای از افسوس و شکایت  دیده نمی شد . رضا فیروزی ازهمان زمان که در گوهردشت بود  به صبوری و متانت شهره بود و حالا  پس از دو سال ,  او را همچنان  استوار و ثابت قدم و متین می دیدم و البته  پخته تر و قوی تر از قبل بود . در دو ماه گذشته او را به « هیئت مرگ » نبرده بودند و این موضوع عجیب و غیرعادی بود بخصوص که زندانیان « دوبار دستگیری »  در صف مقدم محاکمات بودند .

انگیزیسیون

یک هفته بعد از آنکه زندانیان مارکسیت بیرون برده شدند  عده ای از آنان به بند برگشتند , از اینکه آنها به این سرعت « تعیین تکلیف » شده بودند متعجب شدیم . اغلب آنها از زندانیان وابسته به حزب توده و یا اکثریت بودند اما به مرور تعداد کمتری از زندانیان وابسته به  گروه های دیگر به بند برگشتند . البته تعداد زندانیان مارکسیست خیلی کمتر از ما بود و طبیعی بود که وضعیت شان سریعتر مشخص شود . از زندانی « توده ای » که با من صحبت کرده بود و نظر مرا درباره وقایع اخیر پرسیده بود خبری نبود . او نیز درزمره زندانیانی بود که هیچگاه بازنگشتند .
بچه های مارکسیست در بازگشت به بند ,  تعادل قبلی را نداشتند . اغلب شان ساکت و مبهوت در گوشه ای می نشستند و به فکر فرو می رفتند . از آنچه که دیده بودند شوکه و حیرتزده  شده بودند . بعضی از بچه ها که سابقه دوستی و آشنایی بیشتری با آنها داشتند  سعی کردند قفل سکوت را بشکنند . به مرور و در صحبت با آنها متوجه ماجراهایی که از سر گذرانده بودند شدیم :  
همه مارکسیست ها را به « هیئت مرگ »  برده بودند . سوال اصلی از آنان این بود : آیا پدر و مادرتان مسلمان هستند ؟  آیا خودتان مسلمان هستید ؟ آیا اسلام را قبول دارید ؟ آیا نماز می خوانید ؟!!  هر زندانی که مسلمان زاده بود و به صراحت خودش را مارکسیست معرفی می کرد و بر این اعتقاد خود پافشاری می نمود « ناپدید » می شد .
بقیه به انفرادی فرستاده شده بودند و هر روز در سه وعده از آنان خواسته می شد در حضور پاسداران « نماز » بخوانند و مسلمان بودنشان را اثبات کنند . هر کس که از خواندن نماز خودداری می کرد برای هر وعده نماز ( صبح ـ ظهرـ عصر ـ مغرب ـ عشاء )  پنج ضربه شلاق می خورد . یعنی 25 ضربه شلاق در روز !!  این موضوع در روزهای اول خیلی مشکل و حاد نبود ولی وقتی هر روز می باید منتظر آمدن پاسداران و خوردن شلاق می ماندند  و یا صدای شکنجه و «تعزیر شدن » همزنجیران را می شنیدند , ابعاد دردناک شکنجه روانی به رنج های شکنجه فیزیکی اضافه می شد . بازگشتگان که هنگام رفتن شان  از بند  انتظار چنین تجربه تلخ و دردناکی را نداشتند برای مدت ها شوکه  بودند .
در بازگشت به بند, چند نفر از زندانیان مارکسیست به اتاق ما آمدند . یکی از آنان ,  زندانی « دونظام » بود ولی از ناراحتی روانی رنج می برد . اگر چه اکثر ساعات روز یا بیشتر روزها حالش خوب و طبیعی بود ولی بعضی مواقع حالش بد می شد و به همین خاطر یکی از دوستانش همیشه مراقب او بود و از او پرستاری می کرد . در حالت معمولی شخصیت محکمی داشت و بلحاظ تئوریک آدم فهمیده ای بود . او از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و در زمره آخرین زندانیانی بود که در روزهای انقلاب از زندان اهواز آزاد شده بود . در زمان شاه عضوسازمان مجاهدین خلق بوده ولی در سال 1354 به جریان « اپورتونیستی » پیوسته بود . در دوره رژیم خمینی به دلیل عضویت در گروه « اقلیت » دستگیر شده بود . علیرغم سابقه و گرایش فکری و سیاسی اش در زمان شاه و خمینی,  نسبت به رهبری سازمان مجاهدین نگاه مثبت داشت و معتقد بود همه گروه های چپ می باید حول سازمان مجاهدین خلق ایران « جبهه ضد ارتجاع » برعلیه رژیم خمینی تشکیل بدهند .



دوستی از  پس دیوارها

روز 14 شهریور حدود  10 نفر از زندانیان مجاهد که تا آن روز در انفرادی مانده بودند به بند برگشتند و در اتاق های مختلف تقسیم شدند . یکی از آنها بنام محمد ـ م  به اتاق ما آمد . او و بقیه دوستان تازه وارد معتقد بودند , سلول های انفرادی از زندانیان مجاهد  خالی شده است و دیگر کسی در آنجا نیست و آنها آخرین نفرات  موجود در بند 209  بوده اند . یک ساعت بعد داخل اتاق نشسته بودم و در حال تعمیر دمپایی ورزشی ام بودم . از سالها قبل چون اجازه نداشتیم از کفش استفاده کنیم دمپایی را با دوختن پارچه  به « کفش ورزشی » تبدیل می کردیم . سعید تدین وارد اتاق شد و به من گفت : یک نفر در اینجا هست که بدنبال تو می گردد . سپس از اتاق بیرون رفت و به همراه یک جوان نسبتا  بلند قد و لاغراندام وارد اتاق شد . جوان ناآشنا ریش داشت و او را قبلا ندیده بودم . سعید خطاب به من گفت : می خواهم هوش ترا  بسنجم . می توانی حدس بزنی این دوست چه کسی است ؟  لحظه ای با شک و تردید به « تازه وارد» نگاه کردم و تنها چیزی که می توانستم حدس بزنم این بود که  او احتمالا « اکبر » زندانی اهل اصفهان است که در آخرین روز حضورم در انفرادی 209  همسایه اش بودم . به او گفتم : اکبر هستی ؟ سرش را به علامت تأیید تکان داد و سپس شادمانه همدیگر را مانند دوستان قدیمی و دیرآشنا  در آغوش گرفتیم .
سلول انفرادی ویژگی های عجیب خاص خودش را دارد . یکی از آنها دوستی های عمیق و دیرینه آدم ها است با یکدیگر ,  بدون اینکه چهره یکدیگر را دیده باشند و یا تصویر دقیقی از شکل و شمایل همدیگر داشته باشند .  به اکبر گفتم : فکر نمی کردم چهره و قد وبالای اینچنینی داشته باشی !  بعد از ساعتی گپ و گفت , اطلاعات بیشتری از او بدست آوردم : فامیلی اش صفری بود : اکبر صفری . اکبر مرا  در جریان اخبار پانزده روز گذشته در بند 209 قرار داد . در این فاصله  حاتم ـ ج  را به سلول کناری او آورده بودند . حاتم ,  زندانیان مارکسیست را در راهروی 209  در حالی که در انتطار رفتن به « هیئت مرگ » بودند  مشاهده کرده  و  اکبر را در جریان این خبر قرار داده بود .

سایه مرگ

یکی از روزهای هفته سوم شهریور پاسدار لیست اسامی چندتن از زندانیان مجاهد را به مسئول بند داد تا بیرون بروند . محمد راپوتام  یکی از آنها بود . به شکل واضحی احساس خطر می کردیم و خداحافظی مان با آنها پراحساس و گرم بود به صورتی که گویا آنها را به سوی ابدیت بدرقه می کنیم !  
دو سه روز بعد ناباورانه همه شان به بند برگشتند . از دیدن دوباره آنها خوشحال شدیم . آنها را به محل « هیئت مرگ » برده و سپس در انفردادی های 209 نگه داشته بودند . خود این بچه ها معقتد بودند برای اعدام برده شده بودند ولی بدلایل نامعلومی این کار عملی نشده بود . چند روز پس از برگشت این بچه ها  مجددا  پاسدار لیست جدیدی از زندانیان مجاهد را به مسئول بند داد و گفت این افراد  بیرون بیایند . این بار  لیست خیلی طولانی تر بود و شامل نام  من  نیز بود .
ما را در یک صف طولانی به محل 209 بردند و در راهرو آنجا با چشمبند روبه دیوار نشستیم . رفت و آمد زیادی در محل وجود داشت  بعد از ساعتی همه ما  را بلند کردند و به داخل زیرزمین 209 بردند . زیرزمین نیمه تاریک و خلوت بود . از جلوی یک اتاق در زیرزمین که درب آن باز بود گذشتیم . ناخودآگاه  به ذهنم زد که  این اتاق همانجایی است که طناب های دار  در آن  آویزان بوده و بچه ها را در آنجا اعدام می کردند . بدون توقف  از خروجی زیرزمین به محوطه بیرونی رفتیم . صف طویل ما به سمت یک ساختمان مخروبه هدایت شد و  وارد آن شدیم . ما را  از میان نخاله های ساختمانی و اتاق های نیمه خراب گذراندند ! و بعد از یک گردش کوتاه در داخل ساختمان, از آن بیرون آمده و به سمت بند 3 برگشتیم . در راه برگشت به بند پاسداری که از ابتدا با ما  همراه بود به یکی از بچه های داخل صف گفت : شانس آوردید و از مرگ جستید ! اگر آیت الله منتظری نبود الان اینجا نبودید !!

غارت اموال

در طول مدتی که از انفرادی و « هیئت مرگ » برگشته بودم هر روز به نگهبان مراجعه می کردم و از او می خواستم  وسایل شخصی ام را که زمان رفتن به « دادگاه» در بند 4 باقی مانده بود به من برگردانند . شنیده بودم وسایل همه بچه ها را در یک اتاق جمع کرده اند . نگهبان ها جواب سربالا می دادند . بعد از دو سه هفته پیگیری مداوم , یک روز نگهبان مرا به اتاقی در « زیرهشت»  برد . اتاق پُر  از وسایل  بچه های بند چهار بود . انبوهی کیسه و ساک و امکانات جمعی مانند فلاسک چای نیز در میان وسایل بود . می دانستم پاسداران مثل همیشه وسایل عمومی  را به غارت خواهند برد و تصمیم گرفتم بخشی از آنها را بعنوان وسیله شخصی از چنگ شان خارج کنم . به نگهبان گفتم یکی از این فلاسک ها مال من است و آن را لازم دارم ولی پاسدار از دادن آن خودداری کرد و گفت : باید از دفتر زندان اجازه بگیرم . همانطور که قابل پیشبینی بود هیچ کدام از وسایل عمومی را به ما برنگرداندند و بقول معروف « ملاخور » شد .

ستارگان مهر

به آخرین روز شهریورماه رسیده بودیم . در گوشه اتاق وسایل و لباس های شخصی ام را مرتب می کردم . پیراهن زیبایی را از ساک بیرون آورده و نگاه می کردم . این پیراهن یادگار مهرداد مریوانی بود و  سال قبل  در زندان گوهردشت  آن را به من هدیه کرده بود . روزی که مهرداد این پیراهن را از خانواده اش تحویل گرفته بود به من نشان داد . به او گفتم پیراهن بسیار زیبایی است مبارکت باشد . مهرداد بلافاصله آنرا به سمت من گرفت و گفت : این پیراهن مال تو ! ابتدا فکر کردم تعارف می کند ولی هر چه سعی کردم تا آنرا نگیرم موفق نشدم . چون من آن پیراهن را زیبا تشخیص داده بودم  باعث شد او مصمم شود  آنرا به من بدهد . مهرداد مریوانی همیشه اجناس شخصی خودش را که از خانواده به او می رسید به دیگران می بخشید و خودش خیلی کمتر از آنها استفاده می کرد .
تقی صداقت رشتی به کنارم آمد و گفت : چه پیراهن زیبایی داری ؟ به او گفتم این پیراهن را  مهرداد مریوانی  به من داده است  و یادگار اوست . تقی  درخواست کرد آنرا به او بدهم .  از آن خوشش آمده است و یادگاربودن آن هم مزید بر علت تقاضایش شده بود . دلم نمی خواست یادگار مهرداد را  از خودم دور کنم ولی از طرف دیگر قادر به مقاومت در مقابل درخواست  تقی نبودم  و درنتیجه  آنرا به او دادم . تقی صداقت رشتی بلافاصله پیراهن مهرداد را به تن کرد .
روز بعد اول مهر بود  به یاد گذشته های دور افتادم آن زمان که به مدرسه می رفتم . برای لحظاتی حس و حال اول مهر  و شور و هیجان رفتن به مدرسه درونم زنده شد . « نوستالژی » مدرسه و کلاس به سراغم آمده بود . به نظر می آمد با پشت سرگذاشتن تابستان « داغ » ,  یک مرحله پرتلاطم را پشت سر گذشته ایم . همه چیز آرام به نظر می آمد !
روز دوم مهر , نزدیک ظهر پاسدار جلوی درب اتاق ظاهر شد و گفت : رضا فیروزی و تقی صداقت رشتی با کلیه وسایل بیایند بیرون !
خواندن نام رضا و تقی برای همه ما غافلگیرکننده بود . علیرغم اینکه هر دو آنها از نظر پرونده وضعیت حساسی داشتند ولی در پروسه دوماهه اخیر , به « هیئت مرگ » برده نشده بودند و ما خوشحال بودیم که این دو از قلم افتاده اند و جان سالم بدربرده اند . درفضایی آمیخته از نگرانی و اشک و احساسات  رضا و تقی را تا دم درب بند بدرقه کردیم . هر دو آنها با روحیه ای قوی و بدون تزلزل از ما خداحافظی کردند . تقی صداقت رشتی پیراهن زیبای مهرداد مریوانی را به تن داشت . سعید تدین همراه آنان چند قدمی بیرون رفت و دقایقی بعد بازگشت .

پیام و یادگار

علیرغم آنکه درونم غوغایی بپا بود و نسبت به سرنوشت دو همزنجیر قدیمی و  ارزشمند  نگران بودم  ولی دعا می کردم موضوع یک جابجایی عادی در داخل زندان باشد و دوباره آنها را  ببینم .
بعد از آنکه رضا فیروزی و تقی صداقت رشتی از نظرها دور شدند به اتاق برگشتیم . بحث و گفتگو در مورد آنها  در بین بچه ها درگرفت و سوال این بود که به کجا برده شدند ؟ اگر آنها را برای اعدام بردند چرا امروز ؟  چرا در ماه قبل یا  روزهایی که همه را به 209 می بردند این دو را نبردند ؟
دقایقی بعد پاسدارنگهبان بند , سعید تدین را صدا کرد و ساعت رضا فیروزی را به دست او داد و گفت : رضا گفته است این ساعت مال توست و یادش رفته بود به تو بدهد !
سعید تدین در حالی که ساعت را در دستش فشرده بود به اتاق ما آمد و رو به بچه ها گفت : « این ساعت مال من نیست و مال خود رضا است ! احتمالا  حکم اعدام را در همین زیرهشت به رضا ابلاغ کرده اند و رضا فیروزی به این شیوه خواسته است به ما خبر بدهد که آنها برای اعدام می روند »


نامه به خانواده ها

چند ساعت بعد نگهبان در جلوی درب بند ظاهر شد و مسئول بند را صدا زد  و تعدادی برگ مخصوص « نامه » به دست او داد و گفت : هر کس می خواهد برای خانواده اش نامه بنویسد تا شب وقت دارد . شب برای بردن نامه ها می آیم .
با بردن رضا فیروزی و تقی صداقت رشتی و اجازه نامه نگاری با خانواده  بر ما مسجل شد که دوران قتل عام به پایان رسیده است .

بازگشت علی محمد

چندروز از آغاز ماه مهر گذشته بود که  درب باز شد  و علی محمد سینکی  وارد بند شد . از خوشحالی در پوست خودمان نمی گنجیدیم  چون اصلا فکر نمی کردیم او زنده مانده باشد . از آنجا که او  از اتاق ما رفته بود مجددا  به نزد ما آمد . دور او جمع شدیم . هر کس نام و نشانی را از او جویا می شد . درباره رضا و تقی سوال کردیم ولی آن دو را ندیده بود وخبری نداشت  . علی توضیح داد که در چندهفته گذشته چه بر او گذشته است :


فراتر از ستارگان شب

علی محمد سینکی را به بند 209 برده بودند . در بعدازظهر یکی از روزهای شهریور مجید طالقانی را به سلول او می آورند و چند ساعت بعد به هنگام شب , او را  صدا کرده و از پیش  سینکی می برند  در فاصله چند ساعتی که مجید پیش سینکی مانده بود به او گفته بود فرصت زیادی ندارم احتمالا امشب برای اعدام مرا صدا خواهند زد . سپس نماز شهادت بجای آورده  و در زمان باقیمانده داستان خودش را برای سینکی بیان می کند .
مجید طالقانی ماجرای خودش را برای علی  اینچنین بیان می کند :
« بعد از اینکه از بند 4 خارج شدم مرا به دادگاه بردند . در جریان بحث و جدل در دادگاه  نیری نام  پدرم را پیش کشید و گفت : حیف آن پدر که چنین پسری دارد . پدرت در جبهه شهید شده است و تو بخاطر نفاق در زندان هستی ! اگر پدرت امروز زنده بود بر سر تو می کوفت . ما هیئت عفو هستیم و می خواهیم شرایط عفو تو را بررسی کنیم . اگر از مجاهدین تبری بجویی آزاد می شوی »
مجید  در ادامه صحبت هایش گفته بود :
« بعد از یک بحث و کشمکش کلامی من پذیرفتم  یک متن کوتاه بنویسم  تا امکان آزادی ام فراهم شود . وقتی از دادگاه بیرون آمدم  مرا در صف کسانی که کارشان در دادگاه تمام شده بود قرار دادند . یکی از بچه های کناردستی ام بعد از اینکه مرا شناخت سوال کرد : تو هم حکم اعدام گرفته ای ؟ من از سوالش خیلی تعجیب کردم و پرسیدم : اعدام ؟ اعدام برای چی ؟  او در جوابم گفت : مگر خبر نداری ؟ همه را دارند اعدام می کنند . هر کس که از سازمان دفاع می کند اعدام می کنند . به او گفتم : مگر تو را به « هیئت عفو » نبردند ؟ او در جواب گفت : هیئت عفو چیه ؟ دارند همه را اعدام می کنند و من در مقابل هیئت از سازمان دفاع کردم و احتمالا امشب اعدام می شوم »
مجید طالقانی از شنیدن صحبت های کنار دستی اش گیج شده بود و باورش نمی شد . در طول مسیر که به سلول انفرادی « آسایشگاه » می رفت موضوع اعدام بچه ها و حرف های آخوند نیری  ذهنش را بشدت مشغول کرده بود . او متوجه شده بود نیری با او فریبکارانه برخو کرده است .
مجید ادامه داده بود :
« وقتی فهمیدم موضوع از چه قرار است احساس  بدی داشتم . خودم را مانند « یهودا » می دیدم که به مسیح خیانت کرده است  . مرا به سلول انفرادی بردند . روی پاهایم قرار نداشتم . در سلول مرتب قدم می زدم و به صحبت های دوستم و همینطور آخوند نیری فکر می کردم . بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و به در سلول کوبیدم . وقتی پاسدار آمد به او گفتم مرا به پیش نیری ببر . پاسدار گفت ما نمی توانیم کسی را پیش نیری ببریم آنها خودشان هر کس را که بخواهند صدا می زنند , ما اجازه نداریم کسی را پیش آنها ببریم »
مجید طالقانی که موفق نشده بود به دادگاه برگردد به پاسدار می گوید یک برگ کاغذ با خودکار برای من بیاور می خواهم به نیری نامه بنویسم . پاسدار می رود و چند دقیقه بعد با یک کاغذ و قلم برمی گردد .
مجید به  علی محمد سینکی توضیح می دهد که در نامه اش به نیری و هیئت مرگ چه نوشته است :
« نامه ام را با   " به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و بنام رهبران عقیدتی ام مسعود و مریم "   شروع کردم . در متن نامه نوشتم که من هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران هستم وبه ایدئولوژی سازمان و استراتژی مسلحانه سازمان اعتقاد دارم و ...»
مجید نامه اش را به دست نگهبان می دهد و از او می خواهد هر چه زودتر آنرا به  رئیس هیئت مرگ برساند . روز بعد او را به 209  نزد هیئت می برند .  در آنجا مجید کاغذ « بیانیه » اش را در دست نیری می بیند . آخوندنیری می پرسد این را تو نوشته ای ؟ مجید می گوید بله من نوشتم . سپس مجید  همان محتوای نامه را با صدای بلند تکرار می کند .
او در توضیح بیشتر به سینکی می گوید :
« با صدای محکم و قوی همان متن  را که نوشته بودم تکرار کردم  . صحبتم را با  نام خدا و خلق قهرمان ایران و مسعود و مریم شروع کردم و گفتم من سازمان مجاهدین و آرمان و ایدئولوژی و استراتژی آن را قبول دارم و اگر همین امروز آزاد شوم سلاح بدست می گیرم و با شما می جنگم  وقتی من صحبت می کردم "سکوت مرگباری" در دادگاه حاکم شده بود همه شان با دقت به حرفهایم گوش می کردند و با تعجب  به من نگاه می کردند . وقتی صحبتم تمام شدم برای لحظاتی در دادگاه سکوت مطلق حاکم بود . نیری از کار من متعجب شده بود و پرسید : تو از رهبری مجاهدین چه دیده ای که از آنها دفاع می کنی ؟! جواب دادم : من زندگی حقیقی را  در آنها دیدم » .

یادگاران

مجید در سلول فرصت باقیمانده را مغتنم می شمرد و درباره دوستان همبند سابق سوال می کند :
« آیا کسی از بچه های بند 4 که از گوهردشت آمده بودیم را  دیده ای ؟ » . سینکی در جواب می گوید چند روز قبل محمد خدابنده لویی را از انفرادی به اتاق ما آوردند . مجید تسبیح خودش را  به علیمحمد می دهد و می گوید اگر به بند برگشتی سلام مرا به محمد خدابنده برسان و بگو مواظب خودش باشد و این را از طرف من به او بده » .
سپس مجید ساعت مچی اش را از دستش را باز می کند و به سینکی می گوید :   این ساعت را از من به  یادگار داشته باش .
وقتی صحبتهای سینکی به اینجا رسید او دست در جیبش کرد و یک تسبیح زرد رنگ با دانه های درشت را به من داد و گفت : این تسبیح مجید طالقانی است که از من خواست به تو برسانم .  
تسبیح را به دست گرفتم , همه بچه ها نگاه شان را به آن دوختند. بر روی دانه درشت آن کلمه « کربلا » نقش بسته بود . بی اختیار گفتم : کربلا  ! چه با مسمّی !  در شرایطی که زندانیان مجاهد و مبارز مظلومانه به دار شقاوت و دنائت آویخته می شدند کلمه « کربلا» درخشش عجیبی داشت , اشک در چشمانم حلقه زد . حس غرور و افتخار به من دست داد , غرور و افتخار از اینکه مجید طالقانی به عنوان یکی از برجسته ترین زندانیان سیاسی و مجاهد ,  در آخرین دقایق عمرش بزرگوارانه به فکر من  بوده است . بچه ها تسبیح را از من گرفتند و یک به یک مانند شیئی مقدس آنرا نگاه  کردند .


مردی برای تمام  فصول

من و مجید از سال 1365 در بند 19 گوهردشت و سپس در بند چهار اوین هم بند بودیم . او شخصیتی بسیار قوی داشت و دارای روحیه ی مقاوم و جنگنده  بود . در روابط اجتماعی اش با زندانیان  خونگرم و خوش بیان و متواضع بود . مجموع خصوصیاتش او را به یکی از چهره های شاخص و مورد احترام در زندان تبدیل کرده بود .
تسبیح را به دست گرفتم و از سلول خارج شدم و در حالی که به فکر فرورفته بودم شروع به قدم زدن در راهرو کردم . مرور خاطرات و روزهایی که با مجید داشتم مرا به گذشته ها برگرداند .
در زندان گوهردشت مجید برای ما سمبل « حفظ روحیه » و « مبارزه جویی درهر شرایط » بود . نمی دانم چرا همیشه یکی از خاطراتش مرتب در نظرم بود و به یادم می آمد .
این خاطره را از زبان خود مجید شنیده بودم .
در سال 1366  و درجریان یکی از جشن های بزرگ داخل بند 19, پاسداران به مراسم ما حمله کردند و چند نفر را که شجاعت و ایستادگی بیشتری از خود نشان می دادند به بیرون بند بردند . یکی از آنها مجید طالقانی بود . همه کسانی را که بیرون برده بودند بعد از ضرب و شتم به سلول های انفرادی فرستادند و بعد از یک یا دو هفته  به مرور و به شکل پراکنده به بند برگرداندند ولی مجید برای هفته های بیشتری در انفرادی ماند . روزی که به بند برگشت با شادی و هلهله از او پذیرایی کردیم . مجید به سلولش رفت و بچه ها دور او جمع شدند و او   داستان رفت و برگشت به انفرادی را  با لبخند و طنز برایمان شرح داد .
بخشی از ماجرایش را اینچنین تعریف کرد :
« مرا بعد از اینکه کتک مفصلی زدند به سلول انفرادی انداختند . وقتی چشمبندم را برداشتم از دیدن صحنه داخل سلول جا خوردم . شیشه های پنجره خاک گرفته و  درو دیوار و دستشویی و توالت خیلی کثیف بود. معلوم بود که این سلول برای سالها مورد استفاده قرار نگرفته است . برخلاف معمول هیچ وسیله نظافت مانند پارچه یا اسفنج در سلول نبود . فهمیدم که پاسدار به عمد مرا به این سلول انداخته است تا حالم را بگیرد و اذیتم بکند . تصمیم گرفتم سلول را تمیز و مرتب کنم ولی  نمی دانستم چطور این کار را انجام بدهم . فکری به سرم زد . تنها چاره را در این دیدم که  زیرپیراهنم را در آورم و بعنوان دستمال نظافت استفاده کنم . آنرا خیس کردم و شیشه ها و دیوار و کف موکت و همه جا را تمیز کردم و برق انداختم . چند ساعتی وقتم را صرف نظافت سلول کردم . در آخرکار زیرپیراهن را شستم و روی لوله شوفاژ انداختم . خسته شده بودم برای لحظاتی نشستم تا استراحت کنم . ناگهان پاسدار دریچه را باز کرد تا وضعیت مرا ببیند . احتمالا  می خواست " حال نزار" مرا ببیند و لذت ببرد . ولی با دیدن سلول تمیز و براق  یکّه خورد و تعجب کرد . برای لحظاتی مات و مبهوت به در و دیوار و پنچره ها نگاه کرد و سپس دریچه را بست و رفت . چند دقیقه بعد برگشت و گفت : چشمبند بزن بیا بیرون . مرا از سلول خارج کرد و به سلول دیگری برد . وقتی چشمبندم را برداشتم متوجه شدم سلول جدید مانند قبلی خیلی کثیف و خاک گرفته است . با وجود آنکه خسته شده بودم دوباره دست بکار شدم و زیرپیراهن را که حالا به دستمال نظافت تبدیل شده بود خیس کردم و مثل سلول قبلی  همه جا را برق انداختم .
درست وقتی که کارم تمام شد و می خواستم استراحت کنم دوباره پاسدار آمد و از دریچه سلول داخل را نگاه کرد . احتمالا انتظار نداشت این بار سلول را مانند قبلی تمیزشده ببیند . دوباره درب سلول را باز کرد و گفت چشم بند بزن بیا بیرون  .
مرا به سلول دیگری برد زمانی که چشم بند را برداشتم متوجه شدم که سلول جدید مانند دوتای قبلی خاک گرفته و کثیف است . همین که پاسدار خواست درب سلول را ببندد پایم را لای در قرار دادم و نگذاشتم در بسته شود . به پاسدار گفتم : اگر می خواهی دو ساعت دیگه بیایی و مرا از این سلول ببری همین الان بگو که دیگر این یکی را تمیز نکنم . پاسدار نگاه موذیانه ای به من کرد  و زهرخندی برلبانش ظاهر شد , لحظاتی به من خیره شد و بعد گفت : « نه دیگه . جابجایت نمی کنم » .
من سومین سلول را هم مثل دوتای قبلی  تمیز کردم و پاسدار دیگه سراغم نیامد .
مجید طالقانی در " شرایط سخت" و در روزهایی که ترس و اضطراب نفس هایمان را به شماره می انداخت در زمره « بن بست شکنان » بود و با پیشگام شدن و خطرکردن به بقیه   " جرأت " و شهامت می داد .

خانواده ها

ماه مهر به نیمه رسیده بود و ما باقیماندگان در یک بند  سرجمع شده بودیم . در سومین هفته مهر همه را در دسته های چند نفری به دفتر زندان بردند و به نوبت اجازه دادند با خانواده هایمان تماس تلفنی بگیریم و اطلاع بدهیم که می توانند به ملاقات ما بیایند .

جاودانه فروغ

روزی که در اواخر مهرماه به ملاقات رفتم  مادرم به همراه برادر کوچکترم محمود به دیدنم آمده بود. مادر شادمانه گوشی را برداشت و بعد از احوالپرسی گفت : مادران زیادی از بچه های همبندت در بیرون منتظر هستند تا  خبر بچه هایشان را از تو  بگیرم و به آنها بدهم  بجز تو و چند نفر دیگر, هیچکدام تماسی نگرفته اند .
نمی دانستم چه بگویم . نگاهم را به مادر دوختم . در ذهنم دنبال جوابی می گشتم . مادران و پدران رنجدیده  که سال های طولانی راه زندان و خانه را در سرما و گرما پیموده بودند بدان امید که هر ماه یکبار روی فرزندانشان را ببینند و حالا بیرون زندان منتظر ایستاده بودند تا خبری از جگرگوشه هایشان بدست بیاورند,  چه جوابی داشتم ؟؟ سعی کردم از زیربار جواب دادن فرار کنم . در همین حین متوجه شدم برادرم آهسته و یواشکی پشت سر مادر رفت و با اشاره و لب خوانی اسم « احمد » را زبان  آورد  و با دستش  روی گلویش خطی کشید و سپس به مادر اشاره کرد و گفت او چیزی نمی داند .
مادر متوجه نگاه خیره من شد و با شک و تردید به پشت سرش نگاه کرد ولی محمود فورا حالت عادی به خودش گرفت . در حالی که من قادر نبودم خبر شهادت دوستانم را  بگویم , محمود  با ایما و اشاره خبر شهادت احمد را در عملیات فروغ جاویدان به من رساند .
احمد برادر کوچکتر از خودم بود و از سال 1360  به مدت سه سال در زندان اوین محبوس بود . او در سال 1366 با کمک  حسن فارسی به ارتش آزادیبخش پیوست . محمود برادر کوچکتر از او نیز  در سال 1369 به هنگام خروج از کشور دستگیر و توسط « هیئت مرگ » تحت هژمونی آخوند نیری  در زندان « کمیته مشترک »   به شهادت رسید .

نیست تردید زمستان گذرد
وز پی اش پیک بهار
بی گمان می آید

یاد و نام و راهشان جاودانه باد

·         دست یاری :
 در پایان  خاطرات « روزهای قتل عام »  ازهمه هموطنان ,  زندانیان سیاسی و همزنجیران سابق و  یاران مقاومت که مرا  در این کار تشویق کرده و مورد حمایت قرار دادند, سپاسگزاری می کنم .
تصمیم دارم در فرصت مناسب این مجموعه را تکمیل و تصحیح نموده و به صورت یکپارچه در اختیار مردم و افکار عمومی  قرار دهم .  به این وسیله درخواست می کنم در جهت ارتقا محتوی این بخش از خاطرات مرا یاری دهید  و  اگر اطلاعات , نکات تصحیح کننده و یا عکس و تصویر از شخصیت های این روایت  دارید  به آدرس ایمیل من ارسال نمایید :

با تشکر و قدردانی خالصانه
محمدخدابنده لویی