۰۲ مرداد ۱۴۰۱

از کیوسک تا اوین


هجده ساله بودم و یک ماه قبل کلاس سوم دبیرستان را پشت سرگذاشته بودم. بعدازظهر روز شنبه دوم مرداد 1361 در گرمای طاقت فرسای تابستان خودم را به میدان قزوین تهران رساندم. ساعت چهار با یک دوست بنام ساسان قرار داشتم، دو ماه بود که ارتباط تشکیلاتی ام با سازمان قطع شده بود و به هیچ وجه دلم نمی خواست این قرار را از دست بدهم.




بعد از آزادی سال قبل که به همراه پدرم به بازداشتگاه کمیته پاسداران منطقه سیزده نازی آباد برده شده بودم، یک زندگی نیمه مخفی را پیشه کرده بودم. پدرم همان زمان به اوین منتقل شده و در 19 مهر به همراه 72 زندانی مجاهد به جرم هواداری از مجاهدین خلق تیرباران شده بود. بعد از شهادت پدرم هفته ها بدنبال ارتباط با سازمان مجاهدین خلق بودم و بالاخره اواخر پاییز 1360 موفق به دریافت یک قرار تشکیلاتی شدم و آشنایی من با ساسان به آن زمان برمی گشت. او از طرف سازمان مسئول اجرای قرار اولیه شده بود ولی بلافاصله من به فرید یک مجاهد جوان و پرانرژی و خوشرو و خوشتیپ اهل شمال وصل شدم. مسئول بالاتر از فرید یک جوان دانشجو اهل مازندران بنام قدیر بود. ارتباط سازمانی ما پنج ماه طول کشید ولی متأسفانه در خرداد 1361 بطور ناگهانی قطع شد و دیگر فرید و قدیر را ندیدم. اویل تابستان 1361 ساسان از طریق یکی از آشنایان به من پیام داد که می خواهد مرا ببیند. او نیز بطور کامل قطع شده بود. ساسان، اسم مستعارش بود و من هم طبق آموزه های سازمان در شرایط فعالیت مخفی، هیچ علاقه ای به دانستن اسم اصلی اش نداشتم.



در گرمای داغ بعدازظهر تابستان با پای پیاده از میدان قزوین به سمت شمال خیابان کارگر براه افتادم و سپس وارد خیابان باریک و خلوت فخرالسادات شدم. طبق قرارمان، یک روزنامه در دست چپ خودم داشتم و از سمت غرب خیابان به سمت شرق به راه افتادم. «روزنامه در دست چپ» به معنی سالم و امن بودن شرایط خودم بود. ولی در طول خیابان فخرالسادات خبری از ساسان نشد و در نبش خیابان کارگر یک کیوسک تلفن عمومی قرار داشت. برای آن که وضعیت مشکوک پیدا نکنم وارد کیوسک تلفن شدم و به عمویم زنگ زدم و با او احوالپرسی کردم اما هنوز خبری از دوستم نبود و تأخیر داشت. تصمیم گرفتم با یک فامیل دیگر تماس بگیرم و وقت بگذرانم تا ساسان بیاید. هنوز تماس تلفنی برقرار نشده بود که درب کیوسک تلفن بسرعت باز شد و یک مسلسل یوزی روی پیشانی ام گذاشته شد. یک مرد لباس شخصی با قیافه معمولی و بدون ریش با خشونت فریاد زد هیچ حرکتی نکن اگر تکان بخوری سوراخ سوراخ ات می کنم. در داخل کیوسک در حالی که دستهایم بالا بود مرا بازرسی کرد و داخل دهانم را گشت تا مبادا سیانور استفاده کرده باشم. یک مرد دیگر که سلاح کلت در دست داشت پشت سر ا و ایستاده بود. به من دستبند زدند و همزمان یک مرد عابر که سوار بر موتور سیکلت بود ایستاد و ما را تماشا کرد ولی مأموران گروه ضربت دادستانی اوین با پرخاش و فریاد او را وادار کردند دور شود. لحظاتی بعد مرا سوار یک بنز سرمه ای رنگ کردند و منتظر ماندند. چند دقیقه گذشت و ساسان را دیدم که به همراه یک مأمور لباس شخصی از داخل یک قهوه خانه در آن سوی خیابان به سمت بنز می آید. من و ساسان و پاسدار سوم در صندلی عقب نشستیم. ساسان کنارم نشست.

پاسداران «گروه ضربت دادستانی اوین» دستپاچه و ترسان بودند و راننده با سرعت تمام حرکت می کرد. مأموران گروه ضربت مرتب به همدیگر سفارش می کردند که به اطراف توجه کنند و مراقب باشند گویا نگران شناسایی شدن توسط تیم های عملیاتی مجاهدین خلق بودند. هر چند لحظه پاسداری که در صندلی جلو نشسته بود به راننده هشدار می داد: « مراقب اون موتور باش» « حواس ات به او ماشین قرمز باشه» « سریع سریع رد شو»... در یکسال گذشته از تهور چریک های عملیاتی مجاهدین خیلی شنیده بودم ولی حالا با چشم خودم می دیدم که این مأموران سرتاپا مسلح با لباسهای شخصی و قیافه های مبدل چقدر وحشت زده و نگران در خیابان های تهران حرکت می کنند!

در طول مسیر مرتب به صورت ساسان نگاه می کردم و دنبال فرصتی بودم تا با او ارتباط بر قرار کنم و درباره وضعیت پیش آمده سوال کنم و بدانم چه اتفاقی افتاده است و آیا چیزی لو رفته است؟ ولی امکان صحبت یا حتی تبادل علامت نبود.

در اتوبان پارک وی کمی بالاتر از گیشا، ماشین بنز دادستانی وارد یک پمپ بنزین شد. پاسداری که عقب نشسته بود با فرمان رئیسش با عجله پیاده شد و به کنار اتوبان پارک وی رفت و با اضطراب به اطراف نگاه می کرد. راننده مشغول سوختگیری شد و رئیس پاسدارها در داخل ماشین ماند.

از پنجره بنز به رانندگان و مردمی که در پمپ بنزین بودند نگاه کردم. احساس می کردم که من از یک دنیای دیگری به این آدمها می نگرم در عرض نیم ساعت زندگی ام کاملا زیرو رو شده بود. تا ساعتی قبل من هم مثل بقیه مردم بودم ولی حالا در چنگال موجودات بی رحم و شیطان صفتی گرفتار شده بودم و باور نداشتم که بار دیگر به زندگی و جامعه بازخواهم گشت. مردمی که در پمپ بنزین مشغول بودند احتمالا نمی دانستند این بنز بدون آرم و علامت حامل جوانهای دستگیر شده ای است که به سمت اوین و سرنوشت نامعلوم می روند.



یکساعت بعد از آن که در داخل کیوسک تلقن دستگیر شدم خودم را با چشمان بسته در داخل ساختمان دادستانی اوین یافتم.



 مرا به طبقه دوم و شعبه هفت اوین در انتهای راهرو بردند. در حالی که چشمهایم بسته بود وارد شعبه شدم در چارچوب درب مردی به استقبالم آمد و پرسید: اسمت چیه؟ در جوابش با صدای آرام و خفه گفتم: محمد خدابنده. عمدا اسمم را بطور کامل نگفتم. هنوز کلامم تمام نشده بود که مشت محکمی به صورتم خورد و تعادلم را از دست دادم و بر زمین افتادم. انتظار این ضربه نابهنگام را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم. بازجو با صدایی گوشخراش و جیغ مانند گفت: محمد خدابنده لویی! هر سوالی که می کنم باید کامل و دقیق جواب بدهی. اینجا اوینه! فهمیدی؟ از واکنش اولیه او فهمیدم که دقیقا می داند من چه کسی هستم. بعدها فهمیدم اسم مستعار این بازجو «اسلامی» است. بلافاصله مرا به داخل اتاقی در سمت چپ برد که یک تخت فلزی در وسط آن قرار داشت. یک بازجوی دیگر که پشت میز نشسته بود و «رحمانی» صدایش می کردند پرسید: سایز پاهایت چند است؟ از سوالش جا خوردم و با تردید و به آرامی جواب دادم: سایز کفشم 42 است. با لحن طعنه آمیز و شیطانی گفت: ما می خواهیم سایز پاهایت را بالاتر ببریم دوست داری شماره پایت چند بشود؟!! از من خواست کفش و جورابم را در بیاورم و روی تخت فلزی دراز بکشم. دمر بر روی تخت خوابانده شدم و دستهایم را به لبه تخت بستند و بلافاصله کابل زدن به کف پاهایم شروع شد. با هر ضربه ای که به پایم می خورد از روی تخت به هوا می خاستم و ناخواسته پاهایم را تکان می دادم و فریادی از عمق وجود برمی آوردم. بدون هیچ سوالی دهها کابل و شلاق به کف پایم زده شد و سپس مرا از روی تخت باز کردند.  اسلامی از من خواست شروع به پازدن بکنم  درد شدیدی در پاهایم احساس می کردند و بنظر می آمد کف پاهایم باد کرده است. بعد از دقایقی داخل یک کابین کوچک در همان اتاق بر روی صندلی نشانده شدم. اسلامی بالای سرم آمد و یک دسته کاغذ سفید با آرم «دادستانی انقلاب مرکز» به من داد و گفت: «النجاة فی الصدق» اگر دروغ بگویی و چرت و پرت بنویسی دوباره برمی گردانمت روی تخت. آنقدر می زنیمت که جنازه ات از اینجا بیرون بره!

بر روی برگه های بازجویی سوالاتی درباره مشخصات فردی و فعالیت های سیاسی ام در سه سال بعد از انقلاب، چارت تشکیلاتی سازمان و موقعیت خودم در آن چارت! اسامی همه هوادارانی که می شناسم و آدرس خانه تیمی و انبارهای مجاهدین و ... وجود داشت.

خلاصه ای از فعالیت های قانونی و علنی سیاسی تا قبل از سی خرداد 1360 را بر روی برگه های بازجویی نوشتم و پذیرفتم که در بعضی متینگ ها و گردهمایی های سازمان شرکت کرده ام و مبلغ 200 تومان هم کمک مالی به مجاهدین داده ام!! در کابین کناری یک زن مجاهد در حال بازجویی شدن بود. بعد از ساعتی یک نفر ساکت و ارام به کنارم آمد و برگه ها را با خودش برد و به دنبال آن رحمانی مرا از جایم بلند کرد و به بیرون شعبه و کنار دیوار در راهرو طبقه دوم برد. در داخل راهرو تعداد زیادی زندانی با چشمهای بسته و اغلب با پاهای کبود و زخمی بر روی زمین نشسته بودند.

در راهروی طبقه دوم دادستانی اوین چندین اتاق دیگر وجود داشت و از داخل هر شعبه صدای کابل زدن و فریاد و زجه های جانکاه شنیده می شد. صدای فریاد یک بازجو به گوش می رسید که با فریاد از یک زندانی اسم یک شخص دیگر را می پرسید و در شعبه ای دورتر بازجو آدرس یک محل را از زندانی در حال شکنجه شدن سوال می کرد و ...

شب هنگام یک پاسدار پیر که او را «سید» صدا می کردند بین زندانیان شام تقسیم کرد. غذا شامل یک تخم مرغ و یک سیب زمینی آب پز به همراه یک قرص نان لواش بود. با وجود آنکه بعد از صبحانه هیچ غذایی نخورده بودم ولی اشتها نداشتم. با وجود این وضعیت به خودم گفتم: محمد معلوم نیست تا چه مدت در اینجا خواهی بود و باید روحیه ات را حفظ کنی! خودم را مجبور کردم علیرغم میلم شام را بخورم.

نمی توانستم ذهنم را به وضعیتی که دچار شده ام متمرکز کنم مرتب به یاد خانواده ام می افتادم که به آنها گفته بودم تا عصر باز می گردم. از خودم می پرسیدم: الان مادرم و خواهر و برادرانم وقتی ببینند شب به خانه برنگشته ام چه احساسی خواهند داشت؟ چه فکرها که به سرشان نخواهد زد و چه نگرانی ها دچار نخواهند شد! می دانستم ساعات و لحظات و روزهای سخت و پرفشاری را از نظر روحی در پیش خواهند داشت. فکر کردن به شرایط روحی و غم و رنجی که از مفقود شدن من به مادر و خواهر و برادرانم دست خواهد داد بیشتر از دستگیری وشکنجه های بازجو، آزارم می داد.

شب را به همراه بقیه زندانیان در یک گوشه طبقه دوم و در کنار شعبه های بازجویی بر روی کف زمین و روی پتوهای سربازی خوابیدم. نیمه شب از طبقه پایین که شعبه های دیگر بازجویی در آن قرار داشت صدای فریادهای دلخراش یک زندانی شنیده می شد که در حال کابل خوردن و شکنجه بود. هنوز در شوک دستگیری ام بودم و نعره های جانخراش آن زندانی مزید بر علت شده بود و خوابم نمی برد. از شدت خستگی گاهی بخواب می رفتم ولی دوباره با نگرانی و اضطراب از خواب می پریدم. نمی دانم چطورشب را تا صبح بسر کردم؟

یکشنبه سوم مرداد، ساعت شش با صدای «سید» یعنی همان پاسدار پیر از جا بلند شدیم و به نوبت به دستشویی رفتیم. بعد از آن صبحانه داده شد که شامل یک تکه نان لواش و یک تکه کوچک پنیر و یک لیوان پلاستیکی چای ولرم بود. قبل از ساعت هشت صبح هر زندانی در کنار شعبه بازجویی اش قرار گرفته بود. با آمدن بازجوها، شکنجه و بازجویی و کابل زدن ها شروع شد. تا هنگام شب، من دو بار (قبل از ظهر و بعد ازظهر) به داخل شعبه برده شدم و روی تخت شکنجه خوابانده و کابل خوردم. هربار روی برگه های بازجویی همان مطالب روز قبل را نوشتم.

یکشنبه روز سخت و پر استرسی را پشت سر گذاشتم و بالاخره روز به پایان رسید و بر روی پتوهای سیاه سربازی در گوشه راهرو به همراه بقیه زندانیان خوابیدم اما  مثل شب قبل نمی توانستم به خواب عمیق بروم.

دوشنبه چهارم مرداد بعد از خوردن صبحانه جلوی درب شعبه نشستم و برای سومین روز به داخل شعبه 7 بازجویی اوین برده شدم. اسلامی و رحمانی در داخل شعبه با مشت و لگد به جان من افتادند و مرا مثل توپ فوتبال به هر سو پرتاب می کردند. مثل دو روز قبل هر آنچه را که قبلا نوشته بودم تکرار کردم و گاهی مجبور می شدم جمله بندی اظهاراتم را بر روی برگه بازجویی تغییر بدهم تا شاید بازجوها بپذیرند که حرف جدیدی نوشته ام و دست از سرم بردارند و شکنجه و تهدید را پایان دهند.

آفتاب روز گرم چهارم مرداد 1361 در پس کوههای البرز ناپدید شد و شب تیره چادر سیاهش را بر سر نیمکره شرقی پهن کرد. حدود نیمه شب، من به همراه چندین زندانی دیگر در یک صف در حالی که با چشم های بسته  دستهایمان را روی دوش نفر جلو گذاشته بودیم به سمت «بندهای چهارگانه» براه افتادیم. در محل ورودی بندها، بعد از یک بازرسی ناراحت کننده همراه با توهین و آزار مرا به یک سلول در زیر راه پله بند یک بردند. پاسدار مرا به داخل سلول هل داد و درب را پشت سرم بست و رفت. سکوت کامل حاکم بود. چشم بندم را برداشتم و با صحنه عجیبی روبرو شدم.

نیمه شب چهارم مرداد من در یک سلول کوچک زیرپله ای با عرض دو و نیم متر و طول سه متر قرار داشتم و بیش از پانزده زندانی کیپ تا کیپ بصورت فشرده بر روی کف زمین خوابیده بودند. در حالی که هاج و واج به زندانیان خواب رفته نگاه می کردم یک نفر نیم خیز از جایش بلند شد و مرا نگاه کرد و سپس به آرامی نزد من آمد و احوالپرسی گرم و صمیمانه ای کرد و خوش آمد گفت!! وضعیت پاهای کبود و باد کرده ام را دید و وضعیت آنرا پرسید.

زندانی جوان و خوش برخورد که نیمه شب به استقبالم آمده بود خودش را مجتبی بهاری معرفی کرد. اهل شمال بود و به آرامی صحبت می کرد. به سختی در کنار درب سلول جایی را برای نشستن پیدا کردیم و نشستیم.

مجتبی مرا توجیه کرد و گفت همه زندانیان این سلول تازه وارد هستند و بچه های خوب و سرموضع هستند ولی در مورد پرونده ات با هیچکس صحبت نکن و آنچه جزو اسرار سازمان است با کسی در میان نگذار. وقتی به او گفتم ساکن همدان هستم لبخندی بر لبانش نشست و گفت: اتفاقا اینجا یک نفر همدانی بنام حجت معبودی داریم که اگر صبح متوجه حضور تو بشود خیلی خوشحال خواهد شد!

من در بازجویی به بازجوها گفته بودم ساکن همدان هستم و قبل از دستگیری در خانه پدربزرگم زندگی می کردم!!

صبح روز سه شنبه پنجم مرداد 1361 در سلول زیرپله اوین از خواب برخاستم و این بیداری آغاز راهی بود که پایان آن به مدت هفت سال طول کشید و در پنجم مرداد 1368 پس از تحمل هفت سال حکم زندان از اوین ازاد شدم.

اگر چه هفت سال سخت وجانکاه و پراز درد و رنج و همراه با آسیب های جدی جسمی را تحمل کردم ولی این تجربه گرانقدر و هم زنجیر شدن با بهترین و رشیدترین فرزندان فرهیحته ایران زمین و هم بند شدن با نسلی فداکار و سربلند و سرموضعی، موهبت بزرگی بود و خدا را بخاطر این موهبت و خوشبختی شکرگذارم .

تنها حسرت من از آن دوران این است که چرا قدر آن روزها و لحظات با شکوه و تاریخی و همنشینی با بهترین فرزندان میهن را، به اندازه کافی ندانستم و بهره بیشتری از آن دوران و همزنجیران فوق العاده ام نبردم.

 

ای بلبلان ، چون در این چمن

وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید

چون بردمد آن بهار خوش

درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید

 

یاد یاران سربدار و خاموش گرامی باد

 

محمد خدابنده لویی

دوم مرداد 1401