۱۸ آبان ۱۳۹۵

جایی که سُم اسبان نیز می شکند!


خاطره ای از زندان قزلحصار درباره «آخوند جعفر شجونی» که امروز به درک واصل شد.




 مرگ  این شیخ جانی و فاسد، مرا بیاد خاطره ای ازانداخت و لازم دیدم دوستان و هموطنان عزیزم را در این یادآوری شریک نمایم.
در سالهای ۱۳۶۲ و ۱۳۶۳ جعفر شجونی از آخوندهای نزدیک به خمینی و رئیس سابق کمیته پاسداران کرج و اولین نماینده ارتجاع در مجلس رژیم  توسط «حاج» داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار به داخل زندان آورده می شد تا با سخنرانی هایش موجبات شکنجه روانی و فیزیکی زندانیان را مهیا کند. این برنامه ها در « واحد سه» زندان قزلحصار اجرا می شد و به وسیله بلندگو در بندهای «واحد یک» همزمان پخش می گردید. در آن زمان من در بند دو (واحد یک) محبوس بودم. قزلحصار از سه واحد مجزا تشکیل می شد که واحد شماره دو آن مخصوص زندانیان عادی بود و در اختیار شهربانی بود.
در یکی از این سخنرانی ها جعفر شجونی درباره فعالیت های سیاسی و اجتماعی مجاهدین در «فاز سیاسی» سخن می راند و در گرماگرم صحبتش و علیرغم میلش مجبور به اعترافاتی در مورد گستردگی و عمق نفوذ اجتماعی مجاهدین شد.

جعفر شجونی در بخشی از صحبتهایش خاطره ای را  از دوران قبل از سی خرداد  تعریف کرد و گفت: 
« یک روز در سال ۱۳۵۹ من توسط بسیج یکی از روستاهای دور افتاده طالقان دعوت شدم تا در مسجد آن روستا سخنرانی کنم. روستا در یک نقطه دور افتاده در بالای ارتفاعات طالقان بود و من و همراهانم تا رسیدن به روستا سختی های زیادی را تحمل کردیم.
هنگام سخنرانی در مسجد روستا ناگهان یک خانم از پشت پرده (قسمت خانمها) با صدای بلند سخنرانی مرا قطع کرد و گفت: آقای شجونی این حرفهایی که می زنید به درد ما نمی خورد لطفا درباره ثروت های بیکران بهشتی بگویید. من تعجب کردم و پرسیدم: خانم کدام ثروت بیکران بهشتی؟ چه کسی گفته است آیت الله بهشتی ثروت بیکران دارد؟
آن خانم فریاد زد مگر شما افشاگری های مجاهدین خلق را در نشریه مجاهد نخوانده اید؟ من عصبانی شدم و فریاد زدم: بابا، آدم برای آمدن به این روستا هزار مشکل و مرارت را باید تحمل کند که حتی اسب هم تا به اینجا برسد سُم اش می شکند، چطور این نشریه مجاهد تا به این روستا می آید!!!» 
شانزدهم آبان ۱۳۹۵

دکتر علی خدابنده لویی و ستارگان درخشان مهر





سی و پنج سال قبل در چنین روزی، هفتاد و سه تن از صادق ترین و رشیدترین فرزندان خلق و برجسته ترین شخصیتهای سیاسی و اجتماعی ایران به جرم آزادیخواهی و عدالتجویی وهواداری از مجاهدین خلق ایران در پای تپه های اوین به جوخه تیرباران سپرده شدند.
در میان این هفتاد و سه تن، دندانپزشک مردمی و مبارز دکترعلی خدابنده لویی نیز حضور داشت. جرم او مانند هفتاد و دو نفر دیگر هواداری از سازمان مجاهدین خلق و همکاری با بخش امدادپزشکی مجاهدین و عدم پذیرش مصاحبه علیه سازمان بود.
علی خدابنده لویی در سال 1340 در فقیرترین محله تهران یعنی در محله «دروازه غار» مطب دندانپزشکی خودش را تأسیس کرد و با همه وجود به خدمت مردم فقیر و زحمتکش در جنوب تهران مشغول شد. 
این پزشک انساندوست درسال 1351 به جرم مخالفت با دیکتاتوری شاه و کمک مالی و امکاناتی به مجاهدین خلق دستگیر شده بود. او بار دیگر در سال 1357 به جرم سازماندهی تظاهرات سیاسی علیه حکومت شاه بازداشت شد.


پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی با جدیت بیشتر به هواداری از سازمان مجاهدین خلق پرداخت و با بخش « امدادپزشکی» مجاهدین خلق و همچنین با بخش پزشکی موسسه «اسکان گودنشینان» و «کانون توحیدی اصناف» همکاری کرد.
در شباهنگام سی خرداد 1360 این پزشک انقلابی و مجاهد بعد از بازگشت از تظاهرات مسالمت آمیز و صدهاهزار نفره سی خرداد در داخل خانه اش دستگیر و بعد از ضرب و شتم در حضور همسر و فرزندان خردسالش به کمیته 13 واقع در نازی آباد و بعداز یک هفته به زندان اوین منتقل شد.
خبر اعدام 73 تن از مجاهدین و مبارزین که نام دکترعلی خدابنده لویی  نیز در زمره آنان بود در روز 19 و 20  مهر 1360 در روزنامه کیهان و دیگر روزنامه ها و رسانه های صوتی و تصویری رژیم خمینی منتشر شد. نام او در شماره 15 اعلامیه «دادستانی کل انقلاب» قید شده است. همانگونه که برای نمونه در تصویر روزنامه کیهان می بینید در آن دوران، روزانه دهها نفر به جرم مخالفت با خمینی و رژیم جهل و جنایت به جوخه اعدام سپرده می شدند و برای ایجاد فضای رعب و وحشت و به تسلیم کشاندن مردم، نام هایشان بصورت علنی توسط رژیم منتشر می شد. 


همزمان با اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم جنون و جنایت و فساد و فریاد دادخواهی قتل عام شدگان 1367، با پیوستن به جنبش دادخواهی مردم ایران و خانواده های شهیدان مجاهد و مبارز و عقیدتی، یاد ونام فرزندان سربدار و سرفراز خلق ایران را گرامی بداریم.

راه پرافتخارشان پر رهرو باد.

۰۶ مهر ۱۳۹۵

ستاره ای در آسمان پنجم مهر

بیاد اکبردادخواه



در سال 1357  وارد  دبیرستان دارالفنون شدم و تا 30 خرداد 1360 در آن به تحصیل مشغول بودم. در همین دبیرستان با جوانی خوشرو و پرشور و بامحبت هم کلاس شدم. نام او اکبر دادخواه  بود. خیلی زود متوجه شدم او من و پدرم  را بخوبی می شناسد و بعد از یک گفتگوی کوتاه فهمیدم اکبر ساکن یکی از گودهای دروازه غار بنام «گود آهن» در جنوب تهران است همانجایی که مطب دندانپزشکی پدرم دایر بود و به خاطر آنکه یک پزشک مردمی و انساندوست بود همه او را بخوبی می شناختند. 
اکبر در خانواده ای فقیر و در محله ای فقیرنشین بزرگ شده بود و  فقر عریان و ملموس، او را به یک مبارز انقلابی و تحول خواه تبدیل کرده بود. علیرغم سن پائین اش بسیار خوش فکر و فهمیده و جسور و در عین خوش برخورد و مهربان بود. بعدها فهمیدم اهل مطالعه است و کتابهای زیادی را مطالعه کرده است.
در سالهای آخر حکومت شاه در کنار مطب پدرم  در دروازه غار، دانشجویان مخالف رژیم شاه یک کتابفروشی دایر کرده بودند و کتاب های جالبی را به  کودکان و نوجوانان قرض می دادند. کتابهای صمدبهرنگی و دکترشریعتی و نویسندگان دگراندیش بخش بزرگی از کتاب های این کتابخانه را تشکیل می داد: کتاب هایی مانند «ماهی سیاه کوچولو» , « حسن و محبوبه» و «یک کلاغ چهل کلاغ» در زمره کتابهایی بود که به کودکان و نوجوانان اختصاص داشت و من هم بطور مرتب از این کتابفروشی کتاب قرض می گرفتم.
پس از پیروزی انقلاب و بازگشایی مجدد مدارس کشور و در فضای پرشور  وفعال سیاسی ـ اجتماعی آن دوره،  در دبیرستان دارالفنون و محله های جنوب شهرتهران مانند همه نقاط ایران، انجمن های هوادار مجاهدین شکل گرفت و بسیاری از جوانان صادق وآگاه و روشنفکر در این انجمن ها به فعالیت های سیاسی و اجتماعی و خیریه مشغول شدند
اکبر دادخواه همزمان در «انجمن دانش آموزان مسلمان» دبیرستان دارالفنون و «انجمن جوانان گودنشین» و نهادی بنام « اسکان گودنشینان»  فعال بود و در انتشار نشریه  «فریاد گودنشین» کمک می کرد. 
پدرم بخشی از ساختمان مطب خودش را به «انجمن جوانان مسلمان گودنشین»  هواداران مجاهدین تحویل داده بود تا از آن محل بعنوان دفتر انجمن استفاده کنند و اکبر نیز به آن محل رفت و آمد داشت و بهمین خاطر  روابط ما دو نفر بیش از قبل نزدیک شد. ما با هم در زمینه های مختلف صحبت و گفتگو می کردیم.
در همان دوران یک فیلم سینمایی معروف به نام «هفت سامورایی» به نمایش درآمد که با استقبال بسیار زیاد اجتماعی بخصوص از طرف روشنفکران و جوانان روبرو شد. یک روز در وقت آزاد بین دو کلاس  با اکبر درباره این فیلم صحبت می کردم اکبر روبه من کرد گفت: « من از این فیلم خیلی خوشم آمد. می دانی چرا؟» . پرسیدم چرا؟  اکبر درجواب گفت: « ببین یک عده روستایی ناآگاه و فقیر و بدون انسجام مورد هجوم  وغارت و ظلم و ستم آدمهای شرور قرار می گیرند ولی وقتی آن هفت سامورایی وارد این داستان می شوند  با قدرت سازماندهی، مردم متفرق و ناتوان را به یک جمع منسجم و پرتوان وقوی تبدیل می کنند و دشمن روستاییان را شکست می دهند. این فیلم خیلی زیبا نشان می دهد که چگونه می توان از انسان های ضعیف و متفرق یک جمع قوی ساخت».
اکبر دادخواه در  فعالیت سیاسی وفرهنگی آن دوران که به «فاز سیاسی» مشهور بود فعالانه ومسئولانه و  و با جدَیت  شرکت می کرد.
پس از سی خرداد 1360  من و اکبر مانند بقیه فعالان سیاسی مجاهد و مبارز «فراری» و مخفی شدیم و  دیگر او را ندیدم. چندماه بعد از طریق دوستانم خبردار شدم اکبر درجریان تظاهرات «پنج مهر» دستگیر و سپس اعدام شده است.
سالها بعد در زندان با یک زندانی مجاهد هم سلول شدم  وقتی هم سلولم فهمید من در محله دروازه غار نیز زندگی کرده ام و اکبردادخواه را می شناختم به من توضیح داد که بعد از پنجم مهر 1360 با اکبر هم سلول بوده است. او اکبر را جوانی پرشور و باانگیزه  و مقاوم و شجاع معرفی کرد که با مهربانی و شور و هیجان به همسلولی هایش انگیزه و روحیه می داده است. هم سلولم تعریف کرد یک شب در بند325 اوین بعد از شام اکبر روی لبه پنجره نشسته بود و پاهایش را تکان می داد و به شوخی به ما گفت: « امشب هم گذشت و من یک روز دیگر زنده ماندم»! لحظاتی بعد درب اتاق باز شد و پاسدار با کاغذی در دست نام اکبر را صدا کرد و گفت: « با کلیه وسایل بیا بیرون». اکبر بی درنگ آماده شد و در حالی که لبخندی برلب داشت با همه روبوسی و خداحافظی کرد و گفت: «ما رفتیم مواظب خودتان باشید».
اکبر دادخواه به هنگام شهادت هفده ساله بود.

یاد و نام  ستارگان درخشان پنج مهر گرامی باد 


۱۳ مرداد ۱۳۹۵

معرفی شخصیت های قتل عام شده در سال 1367

قسمت دوم 


بنگرید, آنها اینجا هستند 

در تابستان 1367 خمینی تصمیم گرفت آخرین بازماندگان نسل انقلاب و ترقی خواهی در زندان را  نابود کند . از آن روز این سوال مطرح است که :  آیا ابلیس جماران  به هدف خود رسید وموفق شد ؟
 جواب من به این سوال منفی است . اگر خوب بنگریم آن نسل فدا و ترقی خواهی  را در هر کجا که مقاومتی  برعلیه رژیم خمینی وجود دارد و هرجا  که فریاد عدالت خواهانه ای بر علیه  حکومت ولایت فقیه می شنویم  و دروجود  هر ایرانی  که  ارزش های انسانی و مبارزاتی  را با خود حمل می کند, در سیمای علی اکبر اکبری زمانی که لاجوردی را به سزای اعمالش رساند , درچهره ستار بهشتی زمانی که زیر شکنجه لبخند برلب داشت و بازجویش را به سخره  گرفت , در مقاومت زندانیان سیاسی , در نبرد آزادیبخش هر مجاهد و مبارز و ایرانی شریف , آنها  زنده اند و هستند اگر خوب بنگریم :

علی آقا سلطانی


بهار 1364 از اوین به گوهردشت منتقل شدیم . من و علی آقا سلطانی در سلول شماره شش  بند 19  مستقر شدیم . برای اولین بار بود که با علی آشنا می شدم .  چثه ای کوچک و بسیار لاغر و استخوانی  داشت ولی از نظر روحیه  بسیار با انگیزه و پرانرژی بود .  اهل مطالعه و از نظر تئوریک  بسیار مطلع بود . در دوران شاه و انقلاب  معلم مدارس قروه (سنقر) کرمانشاه  بود .
به گفته خودش درزمان شاه, اگرچه به سازمان مجاهدین خلق علاقه داشت ولی گرایش فکری اش  تحت تأثیر دکترعلی شریعتی بود و همه کتابها و دست نوشته و نوارهای دکترعلی شعریعتی را مطالعه کرده و در واقع  از حفظ بود . بعد از انقلاب 57  تمام عیار به سازمان مجاهدین خلق پیوست . علی آقا سلطانی ذهن و حافظه ای قوی و فوق العاده  داشت . بسیاری از سخنرانی های مسعود رجوی و موسی خیابانی و متون و کتابها و نوشته های سازمان مجاهدین و دکترعلی شریعتی را حفظ  بود . او به خاطر همین توانمندی فوق العاده اش قادر به تقلید صدا و حالات گفتاری شخصتیهای معروف مانند مسعود رجوی و موسی خیابانی و دیگران بود . هربار دور هم جمع می شدیم دوستان از علی می خواستند بخشی از سخنرانیهای موسی خیابانی یا مسعود رجوی را  با صدای خودشان بیان کند . مانند این بود که ما به کاست صوتی این سخنرانی ها گوش می کنیم . همگی بعد از شنیدن صحبت هایش روحیه می گرفتیم .
علی تجارب گرانبهایی از نظر تئوریک و تجربه عملی از زمان مبارزات سیاسی دوران شاه و بعد از انقلاب  داشت و این تجارب در زندان  و در شرایطی که به حداقل منابع دسترسی داشتیم  امکان بسیار با ارزشی برای ما بود .


او در برنامه ها و مراسم عمومی بند فعالانه  شرکت می کرد . در جشن عمومی عید نوروز 1365  در بند 19 گوهردشت  دکلمه زیبایی از احمد شاملو قرائت کرد :
...
چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگواران ژولیده  آبروی جهانند

عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندترانند

خامش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی
در  جشن بزرگ دیگری علی سلطانی در یک تئاتر زیبا و ارزشمندی بنام « دورنا,  دختر قالیباف » به کارگردانی علی ـ ب  شرکت کرد و نقش مهم و سختی را بعهده گرفت و از عهده آن نیز بخوبی بر آمد . سوژه  تئاتر یک موضوع عمیقا  اجتماعی  ودرباره  دختر رنجدیده و فقیری بود که  قالی می بافت و سرنوشت تلخی  پیدا کرد . علی سلطانی در این تئاتر نقش « ملای رَمال »  را بازی کرد . در بخشی از دیالوگ این تئاتر  ملای رَمال به مادر ناتنی  دختر قالیباف  می گفت راه حل مشکل این دختر  این است که  : اشک مورچه را  با سایه نردبان مخلوط کن و بعد در یک ظرف ..!
من و علی با هم از بند 19 به بند 2  و سپس بند 9  گوهردشت منتقل شده  و در خرداد 1367 به اوین رفتیم . در بند چهار (بالا) با هم در اتاق شماره دو مستقر شدیم . چون اتاق ها بسته بود شب ها دور هم جمع می شدیم و برنامه ی شبانه برگزار می کردیم . اکثر شبها وقتی نوبت به علی می رسید بچه ها  از او درخواست می کردند سخنرانی های مسعود رجوی را بازگو کند . او که میزان علاقه همه را به شنیدن صحبت های مسعود می دانست عموما   این درخواست ها را می پذیرفت و اجرا می کرد.
در فاصله 27 تیر 1367  تا زمان شروع قتل عام زندانیان در روز  6  مرداد , به دلیل آنکه تلویزیون و روزنامه های بند ما قطع شده بود علی مسئول تهیه بولتن خبری شد  . او  به  همراه رامین طهماسیان  با گوش کردن به رادیو نگهبانان  همه اخباری را که شنیده بودند  بر روی کاغذ می آوردند . او بولتن کامل  و جامعی از سخنرانی خمینی بمناسبت پذیرش « زهر آتش بس » تهیه کرد . شب هنگام 29 تیرماه  من و علی در راهرو بند  با هم قدم می زدیم .  علی از من پرسید : محمد اگر کسی زهر بخورد چه اتفاقی برایش خواهد افتاد ؟ از سوال ساده اش تعجب کردم و به همین خاطر پرسیدم : منظورت از لحاظ سیاسی است ؟  علی در جواب گفت : نه فقط سیاسی, منظورم حتی از نظر شخصی و فیزیکی است !  سپس به من گفت : کسی که زهر می خورد  می میرد . خمینی بزودی خواهد مُرد !
علی آقا سلطانی در مرداد 1367  در سن 31 سالگی  به شهادت رسید .  10 ماه بعد وقتی خمینی  مُرد  اولین چیزی که به ذهن من خطور کرد جمله و پیش بینی سنجیده علی بود . یاد روزی افتادم که گفت : خمینی بخاطر نوشیدن زهر آتش بس بزودی خوهد مُرد .

احمد غلامی


در شهریور 1361 کمتر از دو ماه بعد از دستگیری ام به سالن 6 اوین منتقل شدم . در آن زمان سالن 6  تنها بند عمومی زندان اوین بود که زندانیان زیر 18 سال در آن نگهداری می شدند . بعد از یک سال برای اولین بار برادر کوچکتر از خودم « احمد » را در آنجا دیدم . سپس با احمد غلامی آشنا شدم .  احمد غلامی زمان  دستگیری اش چهارده یا پانزده سال بیشتر نداشت  و دارای جثه ای بسیار کوچک و نحیف  و چهره ی کودکانه بود و به خاطر همین موضوع به « احمد جغله » (کوچولو)  معروف و شناخته می شد .
برادرم توضیح داد :  احمد غلامی یکی از برجسته ترین و معروف ترین زندانیان کم سن و سال زندان اوین است و مدتی قبل  با جمعی از دوستان هم بندش  نقشه ی کشتن لاجوردی به هنگام سرکشی او  به   سالن 6  کشیده بودند ولی نقشه شان لو رفت و همه شان تحت بازجویی و شکنجه  قرار گرفتند .
احمدجغله علیرغم جثه و چهره کودکانه اش صدایی قوی و پرطنین داشت . شرایط سخت و پرفشار سال 1361  را  به سخره می گرفت و در آن روزهای خفقان زا  و هول انگیز صدای خنده و قهقهه «مستانه » اش قطع نمی شد . در پس چهره معصوم و کودکانه ی او  پختگی و صلابت عجیبی  هویدا  بود . وقتی به او تذکر داده می شد  مراقب « تواب » ها و خائنین باشد  بی قیدی  شجاعانه ای از خودش بارز می کرد  و می گفت : به این آدمهای بدبخت و فرومایه نباید توجه کرد .
همان سال من به قزلحصار منتقل شدم  ولی سال 1363  دوباره به سالن شش اوین برگشتم و در بهار 1364  با احمد غلامی به گوهردشت رفتیم . در این فاصله احمد  مدتی را در انفرادی های گوهردشت سپری کرده بود . روزی  با هم قدم می زدیم و او مثل همیشه  خنده بر لب صحبت می کرد . برایم تعریف کرد  وقتی او از اوین به انفردادی های  گوهردشت  منتقل شد  آنقدر کوتاه قد بود که نمی توانست از پنجره سلول بیرون را نگاه کند و مجبور بود  از لبه  جلوی پنجره بگیرد و خودش را بالا بکشد ولی در پایان دوران انفرادی , قد او چنان  رشد کرده بود که  در حالت معمولی می توانست بیرون را  بدون بالا کشیدن خودش نگاه کند . در مقایسه با او,   در آن زمان من براحتی می توانستم  در مقابل پنچره نسبتا بزرگ سلول قرار بگیرم . البته تمام سطح بیرونی پنجره  با ورقه های فلزی  کرکره  مانندی پوشیده شده بود و فقط  از لای کرکره ها می توانستیم آسمان یا بخشی از ساختمان و محوطه مقابل را ببینیم . احمد با همان چهره  خندانش تعریف کرد :   زمان دستگیری صورت من کاملا بدون مو بود  ولی چند سال بعد که  انفرادی بودم روزی به ملاقات خانواده ام رفتم . پدرم  بعد از مدتها مرا دیده بود و با خوشحالی گفت :  « بَه بَه » ماشالله , پسرم  بزرگ شده ای  و « محاسن » (ریش) در آورده ای ! دستی به صورتم کشیدم  و به پدرم گفتم پدرجان این « محاسن » نیست این « معایب» است  . ما چون در انفرادی ماشین  نداریم  نمی توانم صورتم  را  اصلاح کنم . احمد  در تمام دوران  زندان گوهردشت  و در مقابل فشارها و سرکوب های زندانبان,  جسارت و شهامت  ستودنی از خودش نشان می داد .
در خرداد 1367 با هم به اوین رفتیم . در زندان اوین مواضع  جسورانه تری در دفاع از استراتژی و خطوط سازمان مجاهدین اتخاذ کرد و در همه تحرکات اعتراضی  فعالانه شرکت می کرد . روز ششم مرداد من برای محاکمه توسط « هیئت مرگ» از بند خارج شدم . سه هفته بعد در سلول های بند 209  دوباره   با احمد هم سلول شدم . از فرصت استفاده کردم و درباره وضعیت بند 4 و سرنوشت بقیه سوال کردم . احمد توضیح داد که بعد از خروج ما در روز پنج شنبه ششم مرداد ,   بچه های بند را در دسته های چند نفری از بند خارج کرده اند و دیگر به بند برنگردانده اند او از سرنوشت بقیه بچه هایی که بعد از او در بند مانده بودند نداشت .  در همان لحظات  ابتدای دیدارمان  احساس کردم احمد روی پایش بند نیست و ذوق و شوق عجیبی برای تعریف یک موضوع  نشان می دهد  او گفت در سلول قبلی با بچه های « پیک » سازمان  آشنا شده و از آنها درباره مناسبات و زندگی جمعی مجاهدین در « منطقه » و پایگاههای سازمان  اطلاعات جالبی بدست آورده است . احمد بشدت تحت تأثیر نظم و دیسیپلین و امکانات زندگی جمعی ارتش آزادیبخش قرار گرفته بود و جزئیاتی از آنچه را که شنیده بود برایمان تعریف کرد . در پایان صحبت اش با حسرت گفت : دلم می خواهد ارتش آزادیبخش را ببینم و بعد بمیرم .  وقتی به شوخی گفتم : خب اگر اینجا اعدام شویم به بهشت می رویم و  بهشت  درمدار بالاتری از  مناسبات ارتش آزادیبخش  قرار دارد !  احمد در واکنشی « لجبازانه » گفت : من بهشت را نمی خواهم . چه کسی بهشت را دیده است ؟ من می خواهم در همین دنیا  ارتش آزادیبخش  را ببینم .
احمد درباره  روند محاکمه خودش توسط « هیئت مرگ »  توضیح داد  از موضع سازمان مجاهدین دفاع کرده است و حاضر به هیچ نوع همکاری با رژیم نشده است . روز  بعد احمد را از پیش ما بردند و دیگر هیچگاه او را ندیدم .

سیدعلی حیدری


در بهار 1364  وقتی از اوین به  بند 19 گوهردشت منتقل شدیم سید علی حیدری نیز همراه ما بود . او  را برای اولین بار می دیدم . در آن زمان بیست و شش ساله بود ولی جوان تر و پرشور تر از سن خودش  بنظر می آمد .  در چهره اش عزمی استوار  نمایان بود . او از محله آبان ( سیزده آبان) در جنوب تهران بود و در واقع  در دوران « فاز سیاسی » دستگیر و به هشت سال زندان محکوم شده بود . علی در زمره زندانیان معروف به « 90 نفره » بود .  در 27 خرداد 1360  در جریان یک تجمع یا جلسه  مسالمت آمیز مورد تهاجم پاسدارها و بسیجی ها قرار گرفته و همگی به زندان اوین منتقل شده بودند و چون حدود  90 نفر بودند به « نود نفره » ها معروف شدند .
در اولین برخورد و تماس  میزان و شدت علاقه و عشق علی به سازمان مجاهدین برایم عجیب بود . در ابراز علاقه  به  مجاهدین  هیچ ملاحظه ای نداشت . آن روزها هنوز زندانیان خائن و « تواب » در میان ما بودند و فرض بر این بود که آنها بطور روزانه اطلاعات درون ما را  به پاسداران گزارش می کنند .
در اواسط تابستان 1364  به خاطر اعتراضات مداوم  زندانیان مقاوم به حضور « خائنین» و  بروز چند درگیری بین ما و « تواب ها » که تعدادشان کمتر از ده نفر بود , زندانبان تصمیم گرفت « توابین » و زندانیان «منفعل» را  از جمع ما بیرون ببرد و  کل بند در اختیار  زندانیان مقاوم مجاهد قرار گرفت .
هربار با علی صحبت می کردم از رویای خودش برای آزادی و پیوستنش به مجاهدین صحبت می کرد . خصوصیت ویژه علی  شهامت و جسارت فوق العاده در ابراز حمایت از سازمان مجاهدین خلق بود . بعضی از دوستانش او را بخاطر شدت علاقه اش به سازمان « علی عاشق » صدا می زدند .
علی برادر کوچکتری  بنام محمد داشت .  سید محمد حیدری  در تشکیلات مجاهدین به « فرمانده بهمن » شناخته می شد و در زندان به « شیرمحمد » معروف بود .


او  عنوان « شیرمحمد» را از جانب زندانیان سیاسی,  بخاطر شجاعت بی مانندش در بیرون و داخل زندان کسب کرده بود . سید محمد چند ماه بعد از 30 خرداد 1360 دستگیر شده بود علیرغم اینکه ضربات بزرگی به دستگاه امنیتی و سرکوب رژیم وارد کرده بود ولی اطلاعات او در نزد دادستانی اوین لو نرفته بود . چند سال بعد توسط یک زندانی خائن لو رفت و در آبان 1366 به همراه  زندانی مجاهد فرشید نعمتی در زندان اوین  به شهادت رسید .
من و علی از بند نوزده  به بند 2 و سپس بند 9  گوهردشت رفتیم  و  در 11 خرداد 1367 به همراه  بیش از 150 زندانی مجاهد دیگر از گوهردشت به اوین منتقل شدیم .  در اوین  علی مانند بسیاری دیگر از زندانیان وارد  مدار  بالاتری در  موضعگیری سیاسی و ابراز حمایت علنی از سازمان مجاهدین و استراتژی ارتش آزادیبخش شد . با شور و هیجان  سرودهای سازمان مجاهدین خلق را باصدای بلند می خواند . همیشه  در جمع دو نفره خودمان یا در جمع بزرگتر  از آرزو  و رویایش به پیوستن به مجاهدین و  ضربه زدن به رژیم و پاسداران سخن می گفت و از گفتن چندین باره آن سیر نمی شد .

حمزه شلالوند


با حمزه شلالوند در بند 19 گوهردشت آشنا شدم . اهل اندیمشک بود  و در سال  1360  به دلیل شرایط  تهدید آمیزی که  از طرف پاسداران و چماق بدستان متوجه او بود  و احتمال دستگیری اش زیاد بود  به تهران آمده و زندگی مخفی  پیشه کرده بود . 
حمزه در اواخر سال 1360 دستگیر و  به  10 سال زندان محکوم شده بود . در سال 1364  که من او را برای اولین بار دیدم سی ساله بود . او پیش از آن در یکی از بندها  با  « آزادعلی حاجیلویی » که یکی از فامیل های نزدیک من بود  آشنا شده  و از طریق او  نام من و پدرم را  شنیده بود  و همین موجب شد از  روز اول با همدیگر صمیمی باشیم . حمزه  در دوران بازجویی شکنجه های زیادی را تحمل کرده و مدت طولانی « قپانی » شده  بود . تحمل شکنجه ی دردناک و طاقت فرسای  « قپانی » موجب شده بود  دچار نوعی  فلج  در کتف و بازوهایش شود . از آنجا که ورزشکار قوی بُنیه بود  و با توجه به روحیه بالا و اراده قوی , توانسته بود از عهده این مشکل  بربیاید و خودش را بازسازی کرده بود ولی علیرغم آن همچنان از درد شدید در کتف هایش رنج می برد .



خیلی زود متوجه شدم او خصوصیات برجسته  ای را با خودش حمل می کند . اولین  ویژگی او شجاعت و جسارت بی مانندش بود . بطور مستمر با پاسداران و « تواب ها » بخاطر دفاع از حقوق اساسی و اولیه « زندانی سیاسی » درگیر می شد و هیچ ترسی  از واکنش های خشن پاسداران و  مجازات بی رحمانه و غیرانسانی آنها نداشت . در روابط اجتماعی اش بسیار مهربان و فروتن و فعال بود . همیشه با لبخند و بیان یک نکته طنزآمیز  کلید ارتباط با  دیگران را می زد . هر بار او را می دیدم با توجه به پیشینه ورزشی و عضلات قوی بازوهایش شروع به « کُری خوانی » برای او می کردم  او هم  در مقابل  با « کُری خوانی » پاسخ مرا  می داد ولی خیلی زود با با محبت و فروتنی و ابراز احساسات لطیف و برادرانه  مرا در آغوش می گرفت .  این نشاندهنده آن بود که او حتی در دنیای شوخی و مزاح نیز نمی توانست خودش را  برتر و قوی تر نسبت به همزنجیرانش نشان دهد و خیلی زود خودش را بقول معروف « خاکسار» می کرد .


در یکی از روزهای خرداد 1365  وقتی  روزنامه های عصر رژیم را  تحویل گرفتیم با خبر جالب و غیرمنتظره ای  روبرو شدیم . در صفحه اول کیهان و اطلاعات با تیتر درشت,  خبر و تصاویر  ورود  مسعود رجوی به بغداد  با فرهنگ و گویش  خاص رژیم  منتشر شده بود . ساعتی بعد حمزه  را دیدیم که در راهروی بند در حالی که صفحه اول روزنامه را  در دستش بلند کرده بود  در طول بند راه می رفت و با  هیجان و شادی  شعار می داد و  با رتیم خاصی می خواند : ما در حال آمدن هستم , بزودی بازخواهیم گشت » .  بچه ها با تعجب از سلول ها به بیرون سرک کشیدند  و بعضی  نیز ترسیده بودند که پاسداران  به داخل بند بریزند و همه را تنبیه کنند . چند نفر او  را به  سکوت دعوت کردند ولی حمزه گوشش بدهکار توصیه ها برای رعایت احتیاط نبود .

حمزه در برنامه های عمومی و جشن ها نقش فعال و روحیه بخش داشت . او به همراه  مهرداد مریوانی , علی سلطانی , حسین قزوینی , علی زارع  و چند نفر دیگر گروه رقص کُردی و لُری  را  تشکیل می دادند . او  در « ضرب زدن » حرفه ای بود و با هر وسیله ای که در دسترس اش بود « ضرب » آهنگین  کُردی و لُری  را برای تهییج و شادی دیگران می نواخت و ترانه های زیبای لُری  و یا کردی را همزمان می خواند .
در 11 خرداد 1367  حمزه  نیز در جمع منتقل شدگان به اوین بود . در اوین نیز جلودار  مقاومت در مقابل زندانبانان بود . زمانی که همه ما را برای پرکردن پرسشنامه به دفتر زندان بردند او جزو کسانی بود که علنی از مجاهدین خلق دفاع  کرد . روزی که پاسداران می خواستند با پوتین به داخل راهرو بند بیایند حمزه و  مجیدطالقانی و مهرداد مریوانی و علی حیدری و تعداد دیگری  جلوی پاسداران  سدّ محکمی تشکیل دادند و اجازه ورود نگهبان را به بند ندادند و حتی بعد از آنکه به  بیرون کشیده شده و مورد ضرب و شتم قرار گرفتند کوتاه نیامدند . در نهایت پاسداران قبول کردند هنگام ورود به بند و راهرو  پوتین هایشان را بیرون آورده با  دمپایی مخصوصی که برایشان مشخص کرده بودیم راه بروند . حمزه  بعد شنیدن خبر عملیات فروغ جاویدان به وجد آمده بود  و  به سراغ تک تک بچه هایی که از ملاقات آمده بودند می رفت  تا جزئیات بیشتری از عملیات فروغ را  بشنود . بعد از آنکه در روز ششم مرداد از بند خارج شده و به محل محاکمه در دادستانی اوین برده شدم دیگر مجاهد خلق حمزه شلالوند را ندیدم .

مجید عبداللهی


حدود دو هفته بعد از شروع قتل عام زندانیان مجاهد  در زندان اوین , مرا  از  بندهای انفرادی « آسایشگاه » به  بند 209 منتقل کردند . در آنجا  متوجه شدم  بساط  هیئت قتل عام  از ساختمان دادستانی  به  دقتر 209  تغییر مکان یافته است .
در 209 غوغایی برپا بود , سلول ها مرتب پُر و سپس خالی می شدند . وارد سلولی شدم  که پیش از من  مجتبی آرام  در آن  حضور داشت  و سپس حمید جلالی  به جمع ما پیوست . روز بعد یک جوان لاغر اندام و سبزه رو با لبخندی بر لب و چشمانی که از معصومیت برق می زد  وارد سلول ما شد . خودش را مجید (ابوالحسن) عبداللهی معرفی کرد و بلافاصله  از ما پرسید آیا  این روزها برادرش امیر را دیده ایم ؟ سپس توضیح داد  امیر را  روز پنج شنبه ششم مرداد از سلول بیرون برده اند و شب هنگام برگردانده بودند تا همه وسایل شخصی اش را جمع کند . امیر در فرصت کوتاهی که داشته به هم سلولی هایش گفته بود او و چند نفر دیگر را محاکمه کرده اند و حال برای اعدام برده می شود . هم سلولی های امیر این  خبر را به وسیله مورس به مجید  که در سلول کناری بوده  اطلاع  داده بودند . حالا  مجید نگران جان و سرنوشت امیر بود  و نمی خواست  اعدام برادرش را باور کند .


مدتی بعد مجید  را به نزد « هیئت مرگ » برده بودند و او  خودش را هوادار سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده و از مواضع سازمان دفاع کرده بود . آخوند نیّری در واکنش به موضع  مجید به او گفته بود : اگر ابراز ندامت نکنی ترا  هم پیش برادرت می فرستیم . آیا می دانی امیر کجاست ؟  مجید پاسخ  منفی داده بود . نیّری در جواب گفته بود : برادرت را کشتیم  و اگر از مجاهدین ابراز انزجار نکنی  ترا هم می کشیم . ما ترجیح می دهیم ترا نکشیم تا  نسل پدرت منقطع نشود ! مجید توضیح داد ما دو خواهر و دوبرادر هستیم  .من و امیر  تنها فرزندان ذکور خانواده هستیم .
مجید اکثر اوقات در طول سلول قدم می زد و با خودش ترانه « درس سحر»  را  با صدایی گرم می خواند . درس سحر در واقع شعر حافظ بود  که  بصورت آهنگ  سنتی اجرا شده بود :
ما درس سحر  در  ره  میخانه نهادیم
محصول دعا  در  ره   جانانه  نهادیم
در خرمن  صد  زاهد عاقل  زند آتش
این داغ  که ما  بر دل دیوانه  نهادیم
...
چند روز بعد  به هنگام ظهر,  آخوند حسین مرتضوی  رئیس زندان اوین  که قبلا  رئیس زندان گوهردشت  بود  درب سلول را باز کرد و در چارچوب درب ایستاد . مجید بلافاصله  ظرف غذا  را به سمت مرتضوی گرفت . مرتضوی نگاه  غضبناکی  به  مجید انداخت و  از او پرسید : آیا  فکرهایت را کرده ای و تصمیمت را گرفته ای ؟
مجید در واکنش به  سوال مرتضوی گفت :  ما گرسنه ایم ! نهار  کی می دهید ؟
مرتضوی عصبانی شد و درب سلول را کوبید و بست و رفت . روز بعد آخوند مرتضوی درب سلول را باز کرد و مجید را  با کلیه وسایل صدا زد . مجید  خداحافظی گرم و پراحساسی با همه ما کرد  و رفت و دیگر هیچ کس او را ندید .

محمد نوری نیک


در زمستان 1366  بعد از طبقه بندی زندانیان سیاسی  به بند 9 منتقل شدم . در آن بند با محمد نوری نیک آشنا شدم . همان روز اول که در حال قدم زدن در راهروی بند بودم  یک جوان خوشرو با لبخندی مهربانانه به کنارم آمد و احوالپرسی کرد . لبخند و نگاه و حالت چهره اش به گونه ای بود که گویا مرا  سالهاست می شناسد ! هر گاه در تنهایی قدم می زدم او  مانند یک عقاب در کنارم فرود می آمد و  مرا از تنهایی خارج می کرد .  بعد از مدتی متوجه خصائل و ارزشهای برجسته ای در محمد شدم . محبت و مهربانی و  صمیمیت او ,  جزئی از  شخصیت و جهانبینی  و نگاهش  نسبت به دنیای پیرامون و  به   همه زندانیان مجاهد و سیاسی  بود .  محمد نوری نیک در بسیاری مواقع  به  افرادی که مسئولیت نظافت روزانه بند را به عهده داشتند مراجعه می کرد و از آنها درخواست می کرد بجای آنها  نظافت کند و براین کار اصرار می کرد . بارها شاهد بودم که به من و دیگران  مراجعه می کرد و درخواست می کرد  در شستن لباس هایمان به ما کمک کند و یا اگر کفش ( دمپایی ) مان پاره است آنها  را تعمیر کند . در کارهای جمعی و عمومی  روزهای جمعه  , بدون تکلف و سروصدا  حاضر می شد و فعال بود .  در خرداد  1367  من به همراه تعداد دیگری به اوین منتقل شدیم ولی محمد نوری نیک در گوهردشت ماند .
بعد از قتل عام زندانیان سیاسی  از طریق دوستانی که در  دوران  قتل عام زندانیان ,  در زندان گوهردشت بودند  مطلع شدم  وقتی محمد نوری نیک را به  نزد « هیئت مرگ » می برند  در مقابل آخوند نیری و بقیه اعضا هیئت,   خودش را هوادار سازمان مجاهدین خلق معرفی می کند و ضمن دفاع قوی از سازمان  می گوید سازمان مجاهدین خلق و خطوط استراتژیک آن را قبول دارم. ناصریان ( محمد مقیسه )  که  در محکمه  حاضر بوده  وگویا  نوری نیک را از  بند یا زندان دیگری می شناخته   با تعجب می پرسد : متوجه حرفهایت  هستی که چی میگویی ؟  محمد در پاسخ به او می گوید : من متوجه حرف های خودم هستم ولی شما  توان  فهم و درک آن را ندارید !   محمد نوری نیک با قلبی  سرشار از محبت و مهر نسبت به یاران  همزنجیرش و با  ارزشهایی پاک انسانی  و روحیه فداکارانه  در جریان قتل عام 1367   به شهادت رسید .
 ( ناصریان یا همان آخوند محمد مقیسه در حال حاضر از حکام شرع  رژیم در تهران است و اکثر حکم های سنگین و اعدام برای زندانیان سیاسی را صادر می کند . او  قبلا از شکنجه گران شعبه بازجویی در اوین بود و بعدها بعنوان دادیار  نقش فعالی در شکنجه و سرکوب زندانیان سیاسی گوهرد داشت  و یک سال قبل از قتل عام در جریان سرکوب اعتصاب غذای بند  19 , مرا در گوشه ی اتاقی بنام « اتاق گاز »  گرفتار کرده  و با ضربات  محکم کابل می زد  و در حین زدن ضربه های بی رحمانه  و پی درپی,  یک ضربه به چشم راستم کوبید  که موجب  نقصان  و در واقع نوعی کوری چشم  راست من  شذ ) .

محمد رضا سرادار


روز جمعه هفتم مرداد 1367  بعد از یک محاکمه چند دقیقه ای  در ساختمان دادستانی اوین به سلول های انفرادی « آسایشگاه » منتقل شدم . در طبقه سوم بند انفرادی  سعی کردم با  « همسایه » هایم  تماس برقرار کنم .  بعد از یک روز تلاش توانستم اعتماد  همسایه سمت راست خودم را کسب  کنم . او  خودش  را  محمدرضا سرادار معرفی کرد . محمدرضا  به نزد هیئت مرگ برده شده بود و مثل بقیه زندانیان مجاهد  خودش را هوادار سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده بود . او  بیست و هشت ساله بود .
 محمدرضا سرادار رشتی  اهل  آستارا بود و  در فاز سیاسی در بندر‌ انزلی با مجاهدین آشنا شده بود . او هنرمند و دارای ذوق هنری در ترانه‌خوانی و فعالیتهای هنری بود و درهمین‌ رابطه در فاز ‌سیاسی در چند فعالیت هنری شرکت کرده بود.
در سال 1363  بلافاصله بعد از  عقد ازدواجش  به همراه  برادر همسرش  نادر قلعه ای برای پخش اعلامیه و بروشورهای  تبلیغی سازمان مجاهدین به خیابان رفته  و در حین پخش اعلامیه دستگیر شده بود .
ما هر روز  بوسیله مورس با هم تماس می گرفتیم و درباره  مسائل و اخبار زندان و تحلیل شرایط آن روزها  صحبت می کردیم . یک شب در حین مورس زدن ناگهان  پاسدار نگهبان درب سلول محمدرضا را  باز کرد . من فوری خودم را به گوشه دیگر سلول رساندم  و  به صحبت های پاسدار و محمدرضا گوش کردم . پاسدار گفت : تو در حال مورس زدن بودی . محمدرضا  منکر  این کار شد  و  نگهبان او را بیرون کشید و برد . منتظر ماندم تا بیایند و مرا  هم ببرند . تا ساعتها خبری از محمدرضا نشد . نگران و مضطرب بودم . می دانستم که او را  خواهند زد  . ساعتی از نیمه شب گذشته بود که متوجه شدم محمدرضا به سلولش برگشت.  از بابت احتیاط  با او تماس نگرفتم . صبح روز بعد به او مورس زدم . تعریف کرد  که او را به محل زیر هشت در کنار دفتر نگهبانان برده بودند و کتک زده بودند ولی  او مقاومت کرده بود و منکر هرگونه تماس با سلول های دیگر شده بود .  آن شب محمد رضا با مقاومت خودش مرا  نیز نجات داد . یک هفته بعد  وقتی اکثر زندانیان بند « آسایشگاه »  را به بند 209 برای  محاکمه مجدد بردند محمدرضا نیز همراه ما به 209 آمد  ولی من او را هیچگاه ندیدم .

قاسم  آلوکی


قاسم در  سلول انفرادی  « همسایه » سمت چپ من بود . او نیز مانند محمدرضا سرادار بعد از یک یا دو  روز به من اعتماد کرد و هر روز ساعتها با هم بوسیله مورس صحبت می کردیم . قاسم همان روزهای اول  به نزد « هیئت مرگ » برده شده  و از هویت خودش بعنوان هوادار سازمان مجاهدین خلق دفاع کرده بود . 
هر روز صبح  مشت محکمی به دیوار سلول سمت چپ می کوبیدم و قاسم نیز با کوبیدن ضربه ای به دیوار  واکنش نشان می داد و سپس به وسیله مورس سلام و احوالپرسی روزانه را شروع می کردیم . او در زمره کسانی بود که  هیچگاه همدیگر ندیدیم ولی با هم مثل  دو یارقدیمی   یا برادر صمیمی بودیم . این پدیده ی خاص انفرادیها بود که اکثر مواقع زندانی ها  برای مدت های طولانی با همدیگر ارتباط و دوستی و رفاقت داشتند ولی هیچگا چهره  و یا حتی صدای همدیگر را  ندیده و یا نشنیده بودند .  وقتی دو هفته بعد از شروع قتل عام  ما  را  از انفرادی های « آسایشگاه » برای محاکمه مجدد به 209 منتقل کردند قاسم آلوکی نیز به همراه من و محمدرضا سرادار و تعداد دیگری از زندانیان موجود در انفرادی به 209  منتقل شد و  بعد از آن هیچگاه دیده نشد .

معرفی شخصیت های قتل عام شده در تابستان 1367 ادامه دارد

مرداد 1395