۰۳ شهریور ۱۳۹۴

با من به روزهای قتل عام بیایید : قسمت سوم



نسیمی که از توفان خبر می دهد 


آنچه که گذشت :  در دوقسمت قبلی خواندید که روز 11 خرداد 1367 ,  یک گروه بزرگ 157 نفره از زندانیان گوهردشت که من هم جزو آنها بودم به زندان اوین بند 4 بالا منتقل شدند . بند به شکل اتاق های بسته بود ولی ما بسرعت به کمک سیستم ارتباطی مورس با همدیگر در داخل بند و با دوستان مان در بند 3 بالا ارتباط گسترده برقرار کردیم . در اولین فرصت دست به اعتصاب غذای عمومی در اعتراض به شرایط غیرانسانی زندان زدیم و سپس در ادامه اعتراض به سرکوبی و اعمال فشار زندانبان ها, ملاقات با خانواده ها را تحریم کردیم  واز رفتن به سالن ملاقات خودداری نمودیم . و حالا ادامه  ماجرا ...


تحریم ملاقات
 ملاقات با خانواده ها هر دو هفته یکبار و بطور ثابت در روزهای سه شنبه  بود . در دومین نوبت ملاقات مان در اوین از رفتن به ملاقات خودداری کردیم . در طول روز هیج کس ملاقات نرفت و خبری از وضعیت خانواده ها نداشتیم . می دانستیم که این تحریم خانواده ها را نگران خواهد کرد و امیدوار بودیم نگرانی شان به تحرک و فعالیت بیشتری برای حمایت از فرزندان شان منجر شود .  به دنبال راهی می گشتیم تا از فضای بیرون زندان و جلوی « شهربازی » که محل انتظار خانواده ها برای ملاقات بود خبر بگیریم ولی تا آخر روز موفق نشدیم .

چلچراغ 

روز بعد خبری از طرف بند 3 بالا بوسیله مورس بدست ما رسید و شور و غوغایی در بند ایجاد کرد . نزدیک ظهربود که خبرهای جدید وغیرمنتظره ای بدست مان رسید .
 نوشته های دست نویس در کاغذهای کوچک دست به دست  شد . همهمه بسیاری در اتاق ها و راهروی بند بوجود آمده بود .
خبر این بود  :   همزمان با سالگرد سی خرداد, روز شهدا و زندانیان سیاسی

ارتش آزادیبخش دست به عملیات بزرگ و بی نظیری زده است و موفق شده است شهر مهران را به تصرف خود در آورد و بعد از گرفتن تعداد زیادی اسیر و بدست آوردن انبوهی سلاح های سنگین مانند توپ و تانک, شهر مهران را تخلیه و به قرارگاه های خود برگشته است . در این خبر آمده بود که  شعار « امروز مهران , فردا تهران»  توسط رزمندگان ارتش آزادیبخش سر داده شده است .
خبرهای رسیده به دست ما جالب بود و حاوی جزئیات دقیق و خیره کننده ای درمورد تعداد اسیران و سلاح های غنیمتی و میزان مهمات بدست آمده و حتی نام رمز شروع عملیات بود .
ابوالفضل چهرآزاد  در حالی که  لبخند رضایت برلب داشت  وارد اتاق شد و کنار من نشست و با ذوق و شوق گفت : امروز مهران ـ فردا تهران . نظرت چیه ؟ تحلیلت چی هست از این خبر ؟
 ابوالفضل در بین صحبت هایش با ابرازحیرت و تعجب از تعداد زیاد اسیران و غنائمی که مجاهدین بدست آورده اند,  گفت :  این یک تحول مهم درجنگ سازمان و رژیم محسوب می شود و معادلات را بطور اساسی تغییر خواهد داد .

محمد طیاری
راهرو بند شلوغ بود و افراد  بصورت دو یا سه نفره با هم قدم می زدند . هر چند لحظه یکبار, کسی از راهرو به داخل اتاق ما سرک می کشید و از خوشحالی نکته ای می گفت و می رفت . ناگهان بهزاد رمزی اسماعیلی در حالی که دست محمد طیاری  را گرفته بود وارد اتاق شد و گفت : آقایان لطفا یک لحظه سکوت کنید . سکوت . بعد روبه محمد طیاری کرد و گفت : آقای محمدطیاری لطفا نظرتان را در مورد عملیات چلچراغ ارتش آزادیخبش  بفرمایید . محمد با چهره و حالت ساده و معصومانه اش و در حالی که لبخند برلب داشت صدایش را صاف کرد و بعداز مکث کوتاهی گفت : عملیات چلچراغ ارتش آزادیبخش مانند یک نسیم است و از توفانی که در راه است خبر می دهد . همه افراد اتاق «هورا»  کشیدند و برایش دست زدند . بهزاد با عجله دست محمد راکشید و گفت برویم اتاق بعدی .
تا روزهای بعد,  اخبار تکمیلی بیشتری مربوط به عملیات چلچراغ بدست مان می رسید و هیجان زیادی در کل بند ایجاد کرده بود .

تلویزیون  و هواخوری
چند روزبعد از تحریم ملاقات , نگهبانان دو تلویزیون به بند تحویل دادند وهواخوری نیز آزاد شد . یک تلویزیون در اتاق شماره 3 و دیگری در اتاق 4  بر روی پایه ای که روی دیوار نصب شده بود, قرار گرفت . زمان پخش اخبار اتاق های 3 و 4 مملو از زندانی می شد و جایی برای سوزن انداختن نبود و خیلی ها مجبور بودند در راهرو به صدای اخبار گوش کنند . تحولات مربوط به جنگ ایران و عراق  سرعت زیادی گرفته بود و هر روز شاهد شکست های سنگین و عقب نشینی های سپاه خمینی بودیم . رفسنجانی جانشین خمینی در فرمانده کل قوا شده بود , یک هواپیمای مسافری ایرانی توسط نیروی دریایی آمریکا در خلیج فارس ساقط شده بود و شرایط ویژه آن روزها,  حساسیت ما را نسبت به اخبار بیشتر کرده بود .

ورزش جمعی
هر روز صبح به مدت دو ساعت وقت داشتیم تا از حیاط بند استفاده کنیم . ازهمان روز اول,  ورزش جمعی براه افتاد و هر روز بعد از باز شدن درب حیاط,  نرمش جمعی انجام می شد . چند توپ کهنه هم برای بازی وجود داشت و اگر هواخوری تعطیل نمی شد امکان بازی فوتبال یا والیبال بود  ولی بجز تعداد اندکی, کسی برای بازی وقت و انرژی نمی گذاشت و بیشتر افراد بعد از نرمش جمعی به داخل بند برمی گشتند!! فضای روانی و عمومی در بند جایی برای بازی نگذاشته بود . بنظر می آمد تحولات پرشتاب سیاسی در بیرون زندان به همراه تحولات مهم فکری و عملی که در بین زندانیان بند 4 در جریان بود حال و هوای بازی و سرگرمی را از بین برده بود .
اکثر روزها بلافاصله با شروع نرمش جمعی,  پاسدارها  به هواخوری می ریختند و مانع ادامه ورزش می شدند . یک بار پاسدار حلوایی به همراه چند پاسدار به حیاط هواخوری آمد و مانع نرمش جمعی شد . مهرداد مریوانی جلوی حلوایی ایستاد و پرسید : مگه ورزش جمعی جُرم است ؟ حلوایی با تکبر و قلدرمآبی خاص خودش جواب داد : این ورزشی که شما می کنید اسمش « ورزش میلیشیایی » است و اجازه این نوع ورزش را ندارید .
البته  کسی زیر بار این ممنوعیت نمی رفت و هر روز کشمکش و سروصدا  حیاط بند را فرا می گرفت و نگهبان ها نیز به تلافی مقاومت افراد, هواخوری را تعطیل می کردند .

«هوادار سازمان مجاهدین خلق »
چند روز بعد, پاسدار کشیک یک لیست از اسامی را به مسئول بند داد و گفت این افراد چشم بند بزنند و بیرون بیایند :
محمد رود , غلامحسین روستایی , محمودسمندری , پرویز شریفی , خسرو نظیری خامنه , محمدرضا نعمتی عرب , فرشاد اسفندیاری و ...
با رفتن این افراد, بازار تحلیل و پیش بینی داغ شد . تلاش می کردیم با کنار هم گذاشتن موارد مشترک در بین آنها دلیلی برای بیرون بردن شان پیدا کنیم . احتمال غالب این بود که آنها را به تلافی مقاومت و اعتراضات روزانه به زیر هشت برده اند تا کتک بزنند و سرپا نگه دارند  شکنجه ای که در زندان رایج بود  .
 ساعت ها گذشت و بعد ازظهر محمدرضا نعمتی عرب و فرشاد اسفندیاری جزو اولین نفراتی بودند که برگشتند و معلوم شد همه شان را به دفتر زندان برده اند.
در دفتر زندان آنها را بصورت جداگانه به داخل اتاقی برده بودند و سوال و جواب هایی را در قالب یک فرم چند صفحه ای پرسیده بودند . سوال اصلی و ارزیابانه  چیزی نبود جز: « اتهامت چیه ؟ »  

محمدرضا نعمتی عرب
محمدرضا  تعریف کرد و گفت :  من اولین نفری بودم که صدایم کردند . فرمی در جلوی مجید قدوسی بود و از روی آن سوال می کرد . قدوسی پرسید « اتهامت چیه»  ؟ من جواب دادم « هوادار سازمان »  . با تکبر پرسید : سازمان چی ؟ سازمان آب ؟ سازمان گوشت ؟ من در جوابش گفتم :  « سازمان مجاهدین » . پاسدارها روی سرم ریختند و کتک مفصلی به من زدند . وقتی خسته شدند لحظه ای دست نگه داشتند و قدوسی سوال کرد : سازمان منافقین یا  مجاهدین ؟ من این بار گفتم : «  سازمان مجاهدین خلق ایران » اسم کامل سازمان را گفتم و حسابی کفرشان را درآوردم . همه شان از شدت عصبانیت از کوره در رفتند و تا جا  داشت مرا  زدند ولی من کوتاه نیامدم . ناچار از موضوع اتهام گذشتند و بقیه سوالات داخل فرم را که بیشترش در مورد مشخصات شخصی و خانوادگی بود و بعد سوالاتی در مورد نظرم درباره سازمان و رژیم و اینجور چیزها  را پرسیدند . در آخر مجید قدوسی تهدید کرد : فکر نکن این آخر کار است بازهم می آوریمت و به حساب خواهیم رسید.
فرشاد اسفندریای هم ماجرای مشابهی داشت و اتهام خودش را « هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران »  گفته بود و او را هم حسابی زده بودند .
وقتی همه بچه ها تا غروب به صورت پراکنده برگشتند کما بیش ماجرای محمدرضا نعمتی عرب و فرشاد اسفندیاری را داشتند .

پرکردن فرم در دفتر زندان
روزهای بعد این ماجرا همچنان ادامه داشت و هر روز لیستی را به داخل بند می دادند و تعدادی را به دفتر زندان می بردند ومجید قدوسی یا محمد خاموشی همان سوالات را که در یک فرم جمع شده بود, می پرسیدند  . به عنوان یک روال ثابت, بر سر موضوع « اتهام » همه را با مشت و لگد می زدند .
به مرور زمان که گروه های بیشتری را به دفتر زندان بردند , متوجه شدند زندانیان بند 4 بالا  از موضع دفاع از سازمان مجاهدین  کوتاه نمی آیند و به همین دلیل میزان حساسیت و واکنش هیستریک وخشن  قدوسی و بقیه عوامل دفتر زندان کمتر و کمتر شد گویا از کتک زدن هر روزه خسته شده بودند و یا آن را بی فایده می دیدند .
بهرحال یک طرف می باید  کم می آورد . این وضع باعث شد  که بعد از حدود یک هفته که چندین سری رفته بودند , دیگر کسی را صرفا به خاطر موضع « هوادار سازمان » کتک نمی زدند و صرفا به فحش و ناسزا و تهدید  اکتفا می کردند . ضرب و شتم و کتک محدود به کسانی شده بود که اتهام خود را « هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران » اعلام می کردند .

دفتر زندان

روزی که نوبت من شد به همراه ده نفر دیگر به دفتر زندان رفتم . ساختمان دفتر زندان در شمال دادستانی اوین قرار داشت . در طبقه همکف روبه دیوار با چشمان بسته نشستیم و بعد ازچند دقیقه یک به یک صدای مان زدند و به طبقه بالا می بردند .
 قبل از من مهران حسین زاده و حسین حضرتی برده شدند . گوش هایم را تیز کردم و حواسم بر روی اتفاقاتی که ممکن بود برای آنها بیافتد متمرکز شد و سعی می کردم ارزیابی از اوضاع آن روز داشته باشم . هر ازچند گاهی صدای کوبیده شدن چیزی یا سروصداهای مبهمی بگوش می رسید . خودم را آماده یک کتک حسابی کردم . وقتی نوبت من شد وارد اتاقی شدم و از زیر چشم بند و از صحبت افراد داخل اتاق متوجه شدم چندین پاسدار آنجا هستند . روی یک صندلی از نوع صندلی های  مدارس  که جایی برای قرار دادن کاغذ و نوشتن دارد نشستم . محمد خاموشی با لحن خشن و کینه جویانه  اسم و مشخصاتم را سوال کرد و بعد پرسید : اتهامت چیه ؟ در جوابش گفتم : « هوادار سازمان » . با حالت لمپنی گفت : سازمان چی ؟ سازمان گوشت ؟ سازمان آب ؟ سازمان ؟ دیگه چه سازمان هایی داریم ؟ پاسداری که پشت میز دیگری نشسته بود با تمسخر گفت : سازمان منافقین . محمد خاموشی دوباره سوال کرد : سازمان چی ؟  در جوابش گفتم : « سازمان ». خاموشی با سماجت پرسید اسم سازمان چیه ؟  سازمان اسم داره .  در جوابش گفتم : خودتان می دانید کدام سازمان را می گویم . محمد خاموشی صدایش را بالا برد و حالت مهاجمانه ای گرفت و گفت : سازمان اسم دارد ! کدام سازمان ؟  من ساکت ماندم . پاسدارهای داخل اتاق با لودگی حرفهایی پراندند ولی محمد خاموشی دیگر ادامه نداد و سوال های بعدی را پرسید . بخش زیادی از سوالات به مدت محکومیت و وضعیت پرونده و مشخصات فردی و خانوادگی و آدرس و شغل و موضوعات مشابه اختصاص داشت . چند سوال نهایی عبارت بودند از اینکه : آیا جمهوری اسلامی را قبول داری ؟ آیا حاضر به مصاحبه و موضع گیری علیه سازمان هستی ؟ آیا حاضر به همکاری هستی ؟  جوابم به هر سه سوال آخر منفی بود . محمد خاموشی با غیض از من خواست فرم را امضا کنم و بعد گفت برو بیرون .

عقده خودکم بینی
پاسدارخاموشی را از زندان قزلحصار می شناختم و چند بار با او برخورد داشتم . او در واقع «انبان کینه» بود و اولین مشخصه ای که از او در خاطرم مانده بود « عقده خودکم بینی شدید» او در مقابل زندانیان سیاسی بود . نسبت به هواداران مجاهدین بطور خاص و زندانیان سیاسی بطور عام احساس حقارت می کرد و در هر برخوردی سعی می کرد زندانی را تحقیر کند و خودش را شخصی « باسواد » نشان دهد !

نماز و دعای جمعی
یکی از برنامه هایی که بعد از عمومی شدن بند به شکل جدی و گسترده  اجرا شد نماز جماعت در هر اتاق بود و این موضوع حساسیت و واکنش عصبی پاسدارها را بیشترکرده بود .
در فاصله بین دو بخش نماز بطور ثابت دعای « اللهم النصرالمجاهدین » با صدای بلند و بصورت جمعی خوانده می شد و در آخر نماز نیز بصورت نوبتی یک دعای انتخابی  خوانده می شد . روزی که نوبت من برای خواندن دعا بود  از صحیفه سجادیه دعایی را که خودم دوست داشتم  انتخاب کردم و خواندم :

« اللَّهُمَّ وَ أَيُّمَا غَازٍ غَزَاهُمْ مِنْ أَهْلِ مِلَّتِكَ ، أَوْ مُجَاهِدٍ جَاهَدَهُمْ مِنْ أَتْبَاعِ سُنَّتِكَ لِيَكُونَ دِينُكَ  الْأَعْلَى وَ حِزْبُكَ الْأَقْوَى ...
خدايا! هر مرد سلحشور از اهل دين تو و جنگجوى از پيروان سنت تو كه با ايشان درآويزد و كارزار كند تا پايه‏ ى دين تو فراتر رود
و طرفداران تو نيرومندتر گردند و بهره دوستان تو افزونتر شود او را از آسايش برخوردار دار و كار او را به سامان كن
و به پيروزى رسان و ياران شايسته براى او بگزين و پشت او را قوى گردان و دست او را در انفاق گشاده دار
و او را از خرمى بهره‏مند ساز و سوز شوق  شهر و فرزند   را در دل او فرو نشان
و از اندوه تنهائى زينهار ده و انديشه خويش و فرزند از ياد او ببر.
و نيت او را نيكو گردان و او را با تندرستى و ايمنى يار كن و هراس دشمن را از دل او ببر و دلاورى در دل او قرار ده
و او را پهلوانی پرقدرت  گردان و به يارى خود نيرو ده و روش درست و سنت صحيح بياموز و راه صواب بنماى
و او را از خودنمائى و نامجوئى دور كن و فكر و ذكر جنبش و آرامش او را در راه خود و براى خود قرار ده. »

دعای مرزداران را با ترجمه فارسی اش خواندم که با استقبال همه روبرو شد . بعد از نماز مهدی فتحعلی آشتیانی با شوق و ذوق کنارم آمد و کنجکاوانه سوالاتی در مورد این دعا کرد و سپس درخواست کرد دعا را به او یاد بدهم .

سرود خوانی
در این میان خواندن سرودهای سازمان با صدای بلند در داخل بند به شکلی که همه منجمله پاسداران و زندانیان بند دیگر نیز بشنوند, روز به روز افزایش می یافت .
در صبح یکی از این روزها که در داخل اتاق نشسته بودم و با سیدمرتضی مدنی صحبت می کردم, ناگهان صدای پرقدرتی از اتاق شماره 5 بلند شد و سرود خوش آهنگ « صلح »  سراسر بند را فراگرفت . رفته و رفته خیلی ها با او همراهی کردند :
 بازآ  به سرزمين ما    اي صبح پاك و دلگشا
...
و روزهای بعد, سرودهای دیگر سازمان از اتاق ها بگوش همه می رسید .


هواخوری و تلویزیون ممنوع 
مقاومت روبه افزایش در بند و درگیری های مستمر بر سر موضوع ورزش جمعی  و نماز جماعت در اتاق ها  باعث تنش مستمر روزانه با پاسداران شده بود . اغلب اوقات هواخوری چند دقیقه بعد از اینکه باز می شد دوباره بسته می شد و نگهبانان چند بار موقع نماز به بند ریختند و سعی کردند مانع از برگزاری آن در اتاق ها بشوند ولی بچه ها زیر بار این فشارها برای توقف فعالیت های جمعی نمی رفتند .
چهارمین هفته تیرماه بود که پاسداران به داخل بند آمدند و تلویزیون ها را بردند و از روز بعد هواخوری  و روزنامه نیز قطع شد .
وضعیت بطور محسوسی متشنج و غیرعادی شده بود . پاسدارها که تا این اواخر سعی می کردند در ظاهر برخوردهای کنترل شده ای داشته باشند , رفتار خشن و مهاجمانه تری داشتند .
اعتراضات به بسته شدن هواخوری و قطع  روزنامه و بردن تلویزیون افزایش یافت . هر بار که پاسداری به داخل بند می آمد جلوی او را می گرفتیم و اعتراض می کردیم .
در ملاقات های بعدی با خانواده ها , بچه ها دست به افشاگری گسترده در مورد شرایط سخت زندان زدند و از خانواده ها می خواستند پیگیر احقاق حق زندانیان باشند و دست به اعتراض بیشتری بزنند .
اخبار جبهه های جنگ حاکی از عقب نشینی های پی درپی رژیم بود و ما بازتاب  این موضوع  را در حالت و رفتار عصبی پاسدارها می دیدیم و تشخیص می دادیم .
از بلندگوهایی که در پشت بام بندها نصب شده بود و اغلب ساعات روز روشن بود صدای نوحه « آهنگران» و یا تلاوت قرآن و بعضی مواقع اخبار رادیو بگوش می رسید . البته بلندگو در فاصله دورتری از بند ما قرار داشت و صدای آن واضح نبود .
همه چیز از تغییر اوضاع خبر می داد .
کسب اخبار برای ما اهمیت بسیاری داشت و به همین دلیل به علی آقا سلطانی و  رامین طهماسیان مسئولیت داده شد تا اخبار رادیوی زیرهشت را گوش کنند و سپس مضمون آن را بصورت یک بولتن  در اختیار اتاق ها قراردهند ....

پایان قسمت سوم  
محمد خدابنده لویی
مرداد 1394




۲۱ مرداد ۱۳۹۴

با من به روزهای قتل عام بیاید ـ 2





« پرچم های پلیسی را بزیر بکشید »  


یادآوری قسمت اول

در قسمت اول شاهد بودیم که  در روز 11 خرداد 1367  من براثر یک اشتباه ساده به جمع 156 نفر جهت انتقال به اوین اضافه شدم . از تونل وحشت گذشتیم و همگی با سه اتوبوس به اوین و بند 4بالا منتقل شدیم و من به همراه 30 دیگر  در اتاق 2  مستقر شدم . بلافاصله در کل بند سیستم ارتباطی «مورس» بین اتاق های دربسته براه افتاد و موفق شدیم با بند 3 بالا تماس برقرار کنیم. در همان روزهای اول اعتصاب غذا کردیم و در ملاقات با خانواده ها آنها را برای پیگیری خواسته ها و احقاق حقوق اولیه مان تشویق کردیم و از نظر سیاسی مواضع علنی تر و شجاعانه تری در دفاع از سازمان ابراز شد . علی سلطانی به مادرش گفت :  در مسیرمبارزه تا بحال ما مثل لاکپشت حرکت می کردیم ولی از این پس مثل اسب تیزرو می تازیم .  فروشگاه زندان مواد غذایی نداشت و فقط خامه با قیمت گران آورده بود  وعموجهان در مخالفت واعتراض به وضع ناهنجار فروشگاه از خرید خامه خودداری کرد. یک هیئت آخوندی از بند بازدید کرد ... و  حالا ادامه ماجرا در قسمت دوم :


قدم زدن در اتاق

من و حسن قوچانی در حال قدم زدن در طول اتاق بودیم . هفته ها در داخل اتاق محبوس بودیم و امکان هواخوری و ورزش نداشتیم . تنها امکان تحرک در اتاق , قدم زدن در  طول اتاق بود و بقیه بناچار در دو طرف اتاق می نشستند  و  میانه اتاق برای قدم زدن خالی می شد . کریدوری برای «راهپیمایی»  شکل گرفته بود!  من و حسن در حین قدم زدن خبرهایی را که از طریق بند 3 بدست مان رسیده بود تجزیه و تحلیل می کردیم .
خبرها شامل وضعیت عمومی بند 3 بالا و بقیه بندهای اوین و سطح موضع گیری سیاسی زندانیان مجاهد   و همینطور « بحث های ایدئولوژیک درونی » سازمان بود . دستنویس ها  شامل دو سخنرانی جداگانه بود یکی مربوط به سخنرانی « مسعود»  در جریان انقلاب ایدئولوژیک در سال 1364  و دیگری مربوط به سخنان مهدی ابریشمچی در زمینه مسائل خطی ـ استراتژیک بود .

 انقلاب
برخی از زندانیان مجاهد بند 3 بالا ,  طی دو سه سال گذشته دستگیر و حکم اعدام گرفته بودند . بهرام سلاجقه , موسی موسی خانی, نصرالله بخشایی, حبیب بیابانگرد از جمله این افراد بودند که  از « منطقه » برای مأموریت به داخل کشور آمده  و در شرایط مختلف دستگیر شده بودند . اینان به همراه خود  جدیدترین بحث های ایدئولوژیک ـ خطی ـ استراتژیک درون سازمان را به زندان آوردند.
 اکثر ما  در  سال های 60 و  61  دستگیرشده بودیم  و اطلاعات ما در زمینه موضوعات خطی ـ سیاسی  و اخبار درونی سازمان مربوط به سالهای قبل بود و بقول معروف  «به روز»  نبودیم .
بحث های جدید خطی و ایدئولوژیک درونی سازمان با استقبال عجیبی در بین زندانیان مجاهد روبرو شد و تأثیر فوق العاده زیاد و غیرقابل انتظاری در  رویکرد زندانیان مجاهد در زمینه های مختلف و ارتقاء سطح مقاومت در زندان داشت .

« تهاجم حداکثر»
 بعد از آنکه بخش هایی از مباحث خطی استراتژیک درونی سازمان  از بند 3  به وسیله مورس به بند ما انتقال یافت و بصورت دستنویس در اتاق ها منتشر شد , شورو هیجان زیادی  بوجود آمد .  مباحثی مانند « چاه عمیق خمینی »  و ضرورت « تهاجم حداکثر» موضوع هر گفتگو  و صحبت دونفره و چندنفره بود. البته بخش هایی از این مباحث  قبلا به قزلحصار و  گوهر دشت رسیده بود  ولی بدلیل آنکه در  اوین فقط با یک واسطه  بدستمان می رسید  با جزئیات بیشتر و  دقیق تر وکامل تری همراه بود  .
مدتی بعد از انتشار بحث های خطی ـ استراتژیک, شعار « پرچم های پلیسی را پائین بکشید » مستمر شنیده می شد . یکی از این روزها مجیدطالقانی  در وقت رفتن به دستشویی , دور از چشم پاسدار به جلوی اتاق ما آمد و دریچه کوچک را باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت و احوالپرسی کرد و سپس با خنده به جهانبخش امیری گفت : عمو جهان اوضاع خوب پیش می رود ؟ جهانبخش امیری با لبخند جوابش را داد و گفت : مراقب باش الان نگهبان ها می آیند و یقه ات را می گیرند و به دردسر می افتی .  مجید در جوابش  گفت : عمو جهان گذشت اون روزها . « پرچم پلیسی را پائین بکش و بجای آن  پرچم نظامی را برافراشته کن » . همگی همراه با عمو جهان زدیم زیرخنده .

دوطفلان مسلم
در اتاق 2 دوستان جدیدی پیدا کرده بودم . پرویز تقی زاده  و مهدی فتحعلی آشتیانی . دو جوان رشید و ثابت قدم به زمره دوستان خوبم در زندان اضافه شده بودند .  پرویز جوانی لاغراندام و سفید رو و خوش چهره بود  شخصیتی آرام و متفکر داشت .  مهدی فتحعلی آشتیانی مانند او لاغر اندام ولی سبزه رو و احساساتی بود . نمی دانم چرا مهدی نسبت به من لطف و بزرگواری خاصی نشان می داد و هر بار که مرا تنها در حال قدم زدن می دید کنارم می آمد و درخواست می کرد با هم قدم زنان صحبت کنیم . این موضوع باعث جلب توجه علی الموتی شد و  روی ما دو نفر اسم جالب و با مسمایی بگذارد : دو طفلان مسلم .
هربار ما دونفر با هم قدم می زدیم علی می گفت : باز هم دو طفلان مسلم به همدیگر رسیدند!  مهدی بلافاصله می زد زیر خنده . خنده ی پراحساس مهدی باعث می شد من و علی  الموتی به وجد بیاییم .

شبانه ها
از روزی که وارد بند 4 بالا شدیم برای مقابله با شرایط  پرفشار و محدودیت های بسیار زیاد و نداشتن هواخوری و تلویزیون و روزنامه , هر شب برنامه سرگرمی وهنری داشتیم . این برنامه درهمه اتاق ها بصورت همزمان برگزار می شد .
روال کار  به این شکل بود که بعد از خوردن شام و خواندن نماز , اتاق را برای  برنامه هنری آماده می کردیم .   همه  دور تا دور اتاق می نشستیم و تحت مدیریت مسئول هنری اتاق هرکدام از ما  به نوبت برنامه ای اجرا می کردیم . یکی از شاملو شعر می خواند و دیگری از شفیعی کدکنی . بعضی ترانه های سنتی و عده ای سرودهای کنفدراسیون را می خواندند . بیان بخشی از خطبه های امام علی یا جمله قصاری از حنیف نژاد و سعیدمحسن و چگوارا  و یا ترانه و آهنگی از ویکتورخارا  مطلوب همه بود.
 آنان که هنرمندتر و « بی ریاتر» بودند هماهنگ با ضرب و ریتم طرب انگیز و پرنشاط محلی که با یک قابلمه یا سطل پلاستیکی نواخته می شد, رقص زیبای محلی اجرا می کردند . رقص های محلی  لُری و کردی و گیلکی و غیره  .


علی آقا سلطانی 



درباره علی

 مسئول فرهنگی ـ هنری اتاق ما  علی آقا سلطانی بود . علی معلم و شخصیت برجسته ای از خطه کرمانشاه بود و حافظه ی فوق العاده قوی داشت . ازنظر فیزیکی برخلاف هم ولایتی اش  جهانبخش امیری ,  جثه ای کوچک و نحیف داشت و بسیاری مواقع به خاطر ضعف بنیه از حال می رفت . او درسال های قبل از انقلاب معلم مدارس سنقر در استان کرمانشاه و از فعالین سیاسی مخالف شاه بود . بعد از انقلاب در سال 1359 به دلیل گرایش سیاسی اش و هواداری از  سازمان مجاهدین خلق از آموزش و پرورش اخراج شده بود و بعد از 30 خرداد سال 1360  به تهران آمده و زندگی مخفی را در پیش گرفته بود . علی در سال 1362 دستگیر و به هفت سال زندان محکوم شده بود . او درک و شناخت بسیاردقیقی از دکتر علی شریعتی داشت و همه کتاب ها و نوشته های شریعتی را  حفظ  بود . اما علیرغم علاقه بسیار زیاد به دکترعلی شریعتی,  بعداز انقلاب و در فاز سیاسی با  بخش های مختلف سازمان و با اعضای شناخته شده و معروف سازمان در کرمانشاه  کار کرده بود و همه کتاب های منتشر شده سازمان و همینطور سخنرانی های « مسعود » وموسی خیابانی  را  در ذهن و حافظه قوی خودش محفوظ کرده بود . بچه های زندان به  او به چشم کتابخانه  سیار سازمان نگاه می کردند ! بسیاری مواقع  در مراسم ها و برنامه های جمعی داخل بند ویا سلول  از او درخواست می شد سخنرانی های « مسعود » و موسی خیابانی را اجرا کند و علی نیز با شور و هیجان خاصی به درخواست همزنجیرانش پاسخ مثبت می داد .

نیمه شب وقت دعا و نیایش نیست
 در یکی از این شب ها که برنامه هنری تحت مدیریت علی سلطانی برگزار شده بود وقتی همه  افراد برنامه خودشان را اجرا کردند و نوبت به خود علی سلطانی رسید درخواست های مشتاقانه همراه با تمنا و خواهش  برای بازگویی یکی از سخنرانی های مسعود رجوی سرازیر شد . این بار اما علی امتناع می کرد و می گفت الان دیروقت است و زمان « خاموشی » زندان نزدیک شده است و هر لحظه ممکن است پاسدار سر برسد و این موقع شب همه  به دردسر خواهیم افتاد .
اما کسی گوشش بدهکار این حرف نبود .
بالاخره علی سلطانی رضایت داد و در آن ساعت نیمه شب شروع به بازگویی پرهیجان سخنرانی « چه باید کرد » مسعود رجوی در ورزشگاه امجدیه نمود:
بسم الله الرحم الرحیم
اذالموعودت سعلت , باین ذنب قتلت واذالصحف نشرت
وآنگاه که از آن استعداد زنده بگور و پرپر شده پرسیده شود به کدامین گناه کشته شد ؟            
...
در این لحظه  چراغ همه اتاق ها از بیرون خاموش شد و این روال معمول در ساعت خاموشی زندان بود و همیشه پاسدارهای نگهبان با خاموش کردن چراغ  از طریق کلید اصلی در زیرهشت بند , « خاموشی » را عملا اجرا می کردند . علی لحظه ای مکث کرد و ساکت شد . اما بچه ها بلافاصله  واکنش نشان دادند :  نه , نه , ادامه بده , ادامه بده . مهم نیست  ادامه بده ...
علی هم  ادامه داد :
...
و آنگاه که نامه اعمال گشوده شود
فلا اقسم   بالخنس الجوار کنس
ولیل اذا العسعس وصبح اذا تنفس
...
هرشب ستاره ای به زمین می کشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستاره هاست
...
به این نقطه از سخنرانی مسعود رسیده بود که ناگهان  بقول شاملو «در قفل درکلیدی چرخید » و درب اتاق بطورکامل باز شد .  در حالی که داخل اتاق کاملا تاریک بود  نور راهرو  به داخل نفوذ کرد . پاسدار مانند یک غول سیاه که سایه درازی در کف اتاق ایجاد کرده است در چارچوب در ظاهر شد . برای لحظه ای سکوت براتاق حاکم شد و همه نگاه ها به سوی نگهبان چرخید . صحنه مانند فیلم های ترسناک شده بود .  پاسدار با عصبانیت فریاد زد : مگه نمی بینید خاموشی شده ؟ آخه الان چه وقت دعا و نیایش  و قرآن خوندنه ؟  یالله پاشید بخوابید . مگه خدا  روز روشن  را از شما گرفته که الان توی تاریکی دعا و قرآن می خونید !!!!
چشمم به افراد روبروی خودم افتاد , احساس کردم همه سعی می کنند خودشان را کنترل کنند . مسئول اتاق سیدمرتضی مدنی بسرعت و زیرکانه واکنش نشان داد و گفت : الان جایمان را می اندازیم و می خوابیم .
پاسدار با عصبانیت و کج خلقی در را محکم کوبید و رفت  . چند ثانیه بعد بمب خنده ترکید و همه زدند زیر خنده .
معلوم شد پاسدار بعد از خاموش کردن چراغ ها , صدای بلند علی را شنیده  و درست در لحظه ای که آیه ها ی قرآن بر زبان علی جاری شده بود او پشت در رسیده و فکر کرده بود ما در حال خواندن دعا و  راز و نیاز هستیم !
مرتضی مدنی گفت بهتر است برنامه را در همین جا ختم کنیم و ادامه اش را  فردا شب برگزارکنیم و درخواست کرد جای خوابمان را بیاندازیم و بخوابیم . دقایقی بعد  هر کس در جای خودش دراز کشید و برای لحظاتی سکوت حاکم شد . پرویز تقی زاده  رو به من گفت : آقا جان الان چه وقت دعا و نمازه مگه خدا روز روشن  را از تو گرفته ؟
همه زدند زیر خنده .
تا ساعتی بعد هیچ کس  نمی تواست بخوابد چون هر چند لحظه یک بار از هرگوشه یکی جمله پاسدار  را تکرار می کرد و بقیه را به خنده وامی داشت .

عمومی شدن بند

دیدار یاران
در چهارمین هفته حضور در اوین و بعد از اعتراضات روزانه و پیگیری خانواده ها, بالاخره  درب اتاق ها باز شد و بندعمومی شد . همگی با عجله وهیجان وصف ناپذیری به راهرو بند ریختیم . هر کس سعی می کرد اول به سراغ نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستانش برود . بازار روبوسی  و احوالپرسی گرم بود .  خودم را به اتاق 6 رساندم .

افتخاری
 در جلوی اتاق 6 صدای بلند قهقهه و شادی از همه سو شنیده می شد , جلوی اتاق مسعودافتخاری را دیدم و او در آغوش کشیدم . با مسعود در سال 1362  و در زمانی که در قرنطینه قزلحصار (معروف به  گاودونی)  و  سپس در بند 4 (واحد 1 ) بودیم آشنا شدم. علاقه خاصی به او داشتم شخصیت و روحیه آرام و مهربان و درعین حال مقاوم و استوارش مرا تحت تأثیر قرار داده بود .
در اولین روز ورودمان به بند 4 ( قزلحصار) در فروردین 1362 , بلافاصله مسعود و چندنقر دیگر را  برای تنبیه و شکنجه بیرون کشیدند . وقتی بعد از ساعت ها شکنجه به بند برگردانده شد او همچنان لبخند بر لبش بود و درحالیکه با غرور قدم برمی داشت از کنار سلول های ما گذشت و به سلول خودش رفت . به خاطر همین خصوصیات برجسته  او را خیلی دوست داشتم . همان ابتدای ورود به قزلحصار رئیس زندان « حاج داود »  او را نشان کرده بود و نسبت به او کینه خاصی داشت چون مسعود برادر کوچک مهدی افتخاری بود. مهدی افتخاری بخاطر فرماندهی عملیات پیچیده و خطیر برای پرواز « مسعود»  به فرانسه معروف شده بود و با نام سازمانی اش « فتح الله » شناخته می شد . در حین روبوسی با مسعودافتخاری  ایرج خدابخشی را دیدم که پشت سر مسعود ایستاده و با لبخند مهربانانه ای به من نگاه می کند .

خدابخش
 ایرج خدابخشی بچه محل من بود و در فاز سیاسی با هم در « انجمن جوانان مسلمان خزانه » عضو بودیم و در یک تیم  فعالیت سیاسی ـ تبلیغی داشتیم . البته ایرج از نظر تشکیلاتی فعال تر از من بود و موقعیت بالاتری داشت و به نوعی مسئول من محسوب می شد . به شوخی  او را  « ای یج » صدا می زدم چون همیشه  حرف  « ر » را  « ی » تلفظ  می کرد و من از  لهجه اش  خوشم می آمد . در سال 1362 در بند 4  قزلحصار واحد یک و سپس در سال 1365  در گوهردشت (بند 19 و 2)  روزهای خاطره انگیزی با هم داشتیم . در حین احوالپرسی با ایرج خدابخشی دست محکمی شانه ام را گرفت . برگشتم و محمود یزدجرد را دیدم
.
محمود یزدجردی
 محمود از هر نظر دوست داشتنی  و جذاب بود , جوانی ورزشکار و خوش قد وبالا با چشمان زاغ  و در عین حال  دارای روحیه ی با نشاط و سرزنده بود  . او در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود و در بسیاری از زمینه های ورزشی و حتی هنری سرآمد و حرفه ای بود . در بازی پینگ پنگ و فوتبال و والیبال هماورد نداشت . مدت ها فکر می کردم او فقط  دراین سه زمینه  مهارت فوق العاده دارد, اما چقدر تعجب کردم  وقتی در سال 1365  در بند 19 گوهردشت , حبیب غلامی کلاس کُشتی دایر کرد و محمودیزدجرد متواضعانه به عنوان « شاگرد » در کلاس حبیب شرکت کرد اما همان جلسه اول متوجه شدیم او  در ورزش  کُشتی هم تبحردارد!  
محمود را در آغوش گرفتم و با خنده و شوخی احوالپرسی کردم  . همانطور که با هم گپ می زدیم  لحظه ای آرام شد و گفت : به من تسلیت نمی گویی؟! . با تعجب پرسیدم : تسلیت برای چه ؟  گفت :  اخیرا پدرم از دنیا رفت . لبخند برلبانم خشکید  . در اوج احساسات شادی بخش دیدارمان نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم . سعی کردم خودم را جمع و جور کنم  . به او تسلیت گفتم . سالها با محمود هم بند و هم سلول بودم و در جریان اخبار خانواده و پدرش بودم . محمود در مورد زندگی شخصی  و روحیات  پدرش با من صحبت می کرد . علیرغم اینکه پدرش را ندیده بودم ولی حس آشنایی قلبی نسبت به او داشتم. محمود اما بسرعت فضا را تغییر داد و دوباره با خنده و نشاط  خاص خودش صحبت را به مسائل روز کشاند . روحیه اش  بسیار قوی تر و مستحکم تر از قبل بود . درسال های قبل نیز از لحاظ سیاسی  موضع قوی و شجاعانه داشت . حالا نسبت به گذشته نیز قاطع تر و تند و تیزتر صحبت می کرد و معتقد بود باید رسما و علنا خود را « هوادار سازمان مجاهدین خلق » معرفی کنیم و از مواضع سازمان در مقابل زندانبانان به صراحت دفاع کنیم .

سازمان اداری بند
سازماندهی صنفی و اداری کل بند بسرعت شکل گرفت . تقسیم بندی نفرات اتاق ها برای  « کارگری» صنفی (غذا و فروشگاه و مالی)  و نظافت و بهداشت و  کار«ملّی»  مشخص شد . مُراد مستمر با  مسئولین مختلف بند جلسه می گذاشت و این موجب هماهنگی های بیشتری در امور بند می شد .
داوداحسنی مقرراتی را برای بهداشت و نظافت عمومی بند برقرار کرد . راهرو و سرویس های بهداشتی و حمام روزی دوبار نظافت و شستشو می شدند . راهروی بند بعنوان محل عمومی و شب ها برای استراحت در نظر گرفته شد .در داخل اتاق ها به دلیل کثرت زندانی جای خواب کم و خیلی فشرده بود .
 استفاده از کفش در راهرو ممنوع شد  و فقط  پابرهنه  یا با کفشک های پارچه ای یا دمپایی مخصوص و تمیز می توانستیم در راهرو قدم بزنیم . این مقررات در  بندهای گوهردشت نیز  اجرا می شد و در آنجا  پاسداران وقتی وارد بندمان می شدند مجبور بودند پوتین یا کفش هایشان را در بیاورند . آنها نیز به  شیوه و نظم زندگی ما تن داده و آن را برسمیت شناخته بودند .

ورود ممنوع!
روز بعد از عمومی شدن بند,  دو پاسدار  با پوتین وارد بند شدند تا در داخل بند گشت بزنند . مجید طالقانی که در حال قدم زدن بود متوجه این موضوع شد و به سرعت  جلوی آنها را گرفت و گفت باید پوتین های تان را در بیاورید و پابرهنه داخل شوید . پاسدارها با تعجب و ناباورانه به مجید نگاه کردند و بعد با تمسخر گفتند : کی این قانون را گذاشته است ؟ ! مجید توضیح داد که  ما روزی دو بار  راهرو  را نظافت می کنیم . با توجه به جمعیت زیاد و کمبود جا,  راهرو برای ما مانند اتاق است و در این مکان می نشینیم و شب ها برکف آن می خوابیم. پاسدارها که اولین بار بود با چنین چیزی در اوین  روبرو شده بودند با قلدری   اصرار داشتند به داخل بند بروند و گشت بزنند . در این هنگام همه بچه ها از اتاق ها بیرون آمده و پشت سر مجید ایستادند و مانع حرکت دو نگهبان شدند . کشمکش و سروصدای شدیدی براه افتاد . یکی از پاسدارها گفت : ما در حین مأموریت هستیم و بایدپوتین به پا داشته باشیم و کسی حق ندارد جلوی ما را بگیرد و شما اگر مانع گشت زدن ما بشوید  برایتان بد خواهد شد  ! محمود یزدجرد , حسین نجاتی , حمزه شلالوند , مهرداد مریوانی , مهدی فتحعلی آشتیانی و محمود سمندر  و چند نفر دیگر با  حرارت و هیجان زیادی جلوی پاسدارها ایستاده بودند و سر آنها فریاد می زدند و می گفتند ما بهیچ وجه اجازه نمی دهیم داخل شوید . بعد از نیم ساعت  جدال پرسروصدا  پاسدارها متوجه شدند به دیوار محکمی خورده اند و  واقعا امکان عبور ندارند و به اجبار به بیرون بند برگشتند .

سید حسین نجاتی کتمجانی



اللهم النصر المجاهدین

 یک ساعت بعد ,  مُراد  و محمود سمندر , محمود یزدجرد , مجید طالقانی , حمزه شلالوند , مهرداد مریوانی , خسرو امجد را صدا زدند و بیرون بردند .
غروب بچه هایی که بیرون برده شده بودند در حالی که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بودند به بند برگردانده شدند . در اتاق ها «کنفرانس مطبوعاتی »  برگزار شد . سیل  سوال و جواب سرازیرشد . همه کنجکاو بودند جزئیات برخورد  زندانبان ها و همینطور دوستان را بشنوند .  از مجموع  صحبت هایی که شنیدیم معلوم شد آنها را بخاطر ممانعت از ورود پاسداران به داخل بند  به زیرهشت برده اند . همان ابتدا همه شان در مقابل سوال حسابشده  پاسدار عباس فتوت مبنی براینکه « اتهام تان » چیه ؟ جواب داده بودند : هوادار سازمان مجاهدین خلق ! و بخاطر همین موضع وجواب ,  مورد ضرب و شتم عباس فتوت و بقیه پاسدارها قرار گرفته بودند . سپس همه شان را با چشم بند روبه دیوار نگه داشته بودند . هنگام ظهر محمودیزدجرد  به پاسداران می گوید می خواهم نماز ظهر بخوانم سپس در نزدیک میز نگهبانان در « زیر هشت » نماز می خواند و در حالی که عباس فتوت و بقیه پاسداران صدایش را می شنیده اند  در دعای قنوت  با صدای بلند  دعای « اللهم النصر المجاهدین الذین قالو ربنا الله ثم استقامو »  را  می خواند. بعد از او حمزه و دیگران همین کار را تکرار می کنند . پاسدار ها خشم شان را با  تمسخر و متلک پرانی نشان می دهند .
روز بعد مجددا  دو پاسدار شیفت برای گشت زدن به داخل بند با پوتین وارد شدند ولی بازهم بچه ها مانع ورود شان شدند بخصوص که روز قبل تصمیم رسمی و عمومی گرفته بودیم که بهر قیمت باید مانع ورود پاسداران با کفش یا پوتین به داخل شویم  و قرار بود همه افراد موجود در بند به داخل راهرو بیایند و جلوی نگهبان ها بایستند تا برای آنها کاملا مشخص و روشن  شود که کل بند در این موضوع هم نظر است .
 مانند روز قبل دو پاسدار که پوتین به پا داشتند بعد از نیم ساعت مجبور به عقبگرد شدند . دوباره مُراد به بیرون برده شد و بعد از مدتی برگشت .

عقب نشینی
مُراد مسئولین اتاق ها را جمع کرد و جلسه ای با آنها گذاشت و گزارش بیرون رفتن خود را ارائه کرد .  مسئولین هر اتاق افراد خود را جمع کردند و گزارش کامل و نتیجه بیرون رفتن مراد  را توضیح دادند . در «زیر هشت» , پاسدار مهدی از دفتر زندان و « سیدناصر» و هاشم پاسدار  و چند نفردیگر  سعی کرده بودند او را با تهدید و فشار مجبور به عقب نشینی کنند ولی مُراد مقاومت می کند و به آنها می گوید برای ما  راهرومثل اتاق است و باید تمیز و پاکیزه باشد .
 فرستاده دفترزندان و بقیه  متوجه می شوند فشار و تهدید و ضرب و شتم نه تنها فایده نداشته  بلکه باعث افزایش روحیه جمعی و ارتقاء مقاومت بچه های بند 4 شده است . درنهایت در مذاکره با مُراد می پذیرند که نگهبان ها با پوتین وارد بند نشوند و از طرف ما   دو دمپایی مخصوص برای پاسداران جلوی در گذاشته می شود  تا آنها با پوشیدن دمپایی اختصاصی خودشان به بند سرکشی کنند. این اولین دستاورد موفقیت آمیز بند ما در رودرویی مستقیم با  پاسدار های اوین بود .

تحریم ملاقات
بعد از عمومی شدن بند , برای اعتراض نسبت به ضرب و شتم و شکنجه و اعتراض به سرقت اموال در  زندان گوهردشت و تدارم شرایط غیرانسانی در اوین و نبود امکانات رفاهی و بهداشتی و آب گرم پیشنهادات مختلفی مطرح شد . بعد از ساعت ها بحث و گفتگو و مشورت در نهایت تصمیم عمومی بر آن شد که  در روز ملاقات با خانواده ها   از رفتن به سالن ملاقات خودداری کنیم و این تصمیم و اعتصاب را با یک یادداشت رسمی به کارگزاران زندان اطلاع دهیم . مانند مورد قبلی بیانیه اعتصاب  را با عنوان « زندانیان سیاسی بند چهار بالا » امضا کردیم .
در روز ملاقات هیچ کس به ملاقات نرفت  ...
پایان قسمت دوم 

محمد خدابنده لویی
مرداد 1394