۰۵ مرداد ۱۳۹۵

معرفی شخصیت های قتل عام شده در سال 67

قسمت اول


بنگرید, آنها همین جا هستند

درطول سالیان متمادی , هر بار  به دهه شصت خورشیدی و دوران زندان و قتل عام 67 فکر می کردم و آن « عاشقان شرزه که با شب نزیستند» را بیاد می آوردم, آرزو  یا حسرتی دست نیافتنی بر من مستولی می شد : کاش دوباره آنها را می دیدم و ...
روزی به این نتیجه رسیدم که آنها هستند آنها همین جا هستند . هرجا که یکرنگی و مهربانی و فداشدن و فداکردن, پایداری و وفا  وجود دارد آنها همانجا هستند. هرکس که ارزشهای ناب انسانی آنها را با خود حمل می کند چهره اش برایم آشناست ! گویا او را روزی در سرقرار تشکیلاتی دهه شصت و یا در سلولی و یا بندی و یا زندانی دیده ام .
 آنها اینجا هستند اگر خوب بنگریم :

علی حق وردی

علی حق وردی ساکن محله خزانه بخارایی در جنوب تهران بود و در واقع من و او « بچه محل » بودیم . علی بعد از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی به تشکیلات هواداران سازمان مجاهدین در خزانه بخارایی پیوست و از فعال ترین و برجسته ترین هواداران سازمان در محله جنوب تهران بود . خصوصیت ویژه  او « جدیت » و « مسئولیت پذیری» در فعالیت های سیاسی و مبارزه آزادیخواهانه اش بود . سال 1362 با او در بند 4 قزلحصار(واحد یک) همبند شدم ولی این افتخار کوتاه مدت بود و من دو ماه بعد به اوین برگردانده شدم . سال 1365 مجددا در بند 19 گوهردشت به هم رسیدیم . علی در جریان بازجویی و شکنجه هایی که در سال 1361  متحمل شد و بخاطر ضربه شدیدی به سرش, دچار یک بیماری دهشتناک و طاقت فرسا شده بود . اکثر زمانهایی که در خواب بود ناگهان بخود می پیچید و سپس بشکل وحشتناکی فریاد و نعره سر می داد و درحالی که هشیار نبود از جایش برمی خاست و با قدرت و سرعت زیاد به یک سمت نامشخص می دوید. در چنین حالتی عموماً به دیوار و یا زمین اصابت کرده و آسیب های جدی می دید . به همین خاطر در تمام سالهای زندانش, چند نفر از بچه های سلول محافظت ویژه او را بعهده داشتند . مراقبت بیست و چهارساعته از او  مسئولیت حساس و خطیری بود که آنها بعهده گرفته بودند و خواب و آسایش و زمان فراغت شان را فدای حفاظت از علی می کردند . کسانی مانند امیرحسین حاتمی (اعدام در قتل عام67 ), علی اصغر یعقوب پور (شهادت در اشرف ) , حسن جهان آرا (اعدام در قتل عام67 ) , سید محمد حیدری (اعدام درقتل عام - کرمان ) و حسین کاغذی ( لیبرتی ) و نصرالله مرندی در شیفت ها و ساعات مختلف به نوبت مراقب او بودند . هرگاه اولین علائم بروز کابوس را در چهره و حالت او مشاهده می کردند فوری او را بیدار می کردند و یا اگر دیرشده بود او را محکم می گرفتند تا نتواند از جایش برخیزد . علی حق وردی جثه ای قوی و پرقدرت داشت و در آن حالت عجیب,  توان و قدرتش چندبرابر می شد . بسیاری مواقع در نیمه های شب صحنه های تکاندهنده ای در سلول علی بوقوع می پیوست  همه بچه های سلولش از خواب می پریدند و درحالی که او در حال نعره و فریاد بود چند نفر دست و پای علی را می گرفتند. شرایط سخت و پرفشار و پراسترس  زندان تأثیر مخربی بر سلامت عصبی علی می گذاشت و شدت و دفعات موارد اینچنینی را بیشتر می کرد . یک روز بعدازظهرعلی در گوشه راهرو بند 19 خوابیده بود و من برای رفتن به سلولم از از کنار او گذشتم و متوجه تغییر حالت چهره علی شدم با توجه به سابقه او لحظه ای درنگ کردم و دیدم علی بخودش می پیچید و در آستانه نعره کشیدن است . ترس و اضطراب بر من حاکم شد نگران شدم که نتوانم او را بیدار کنم و یا مهارش کنم . ناخودآگاه فریاد زدم و از بچه های کناردستی ام  کمک خواستم . بچه ها سر رسیدند و دست و پایش را گرفتند تا نتواند از جایش برخیزد . چندساعت بعد علی بیدار شده و در راهرو بند قدم می زد . به او پیوستم و در حین صحبت های مختلف از علی پرسیدم وقتی دچار حمله عصبی در خواب می شوی چه اتفاقی می افتد و چه چیزی در درونت فعال می شود ؟ علی توضیح داد و گفت : « من در خواب ناگهان دچار کابوس وحشتناکی می شوم صحنه های عجیب و غیرقابل وصفی را می بینم و از شدت وحشت به خودم می پیچم وفریاد می زنم ولی خودم هیچگاه متوجه حرکات و رفتارم در آن موقعیت نمی شوم ! فقط  وقتی که هشیاری به من برمی گردد می فهمم و می شنوم که چکارهایی کرده ام » .
داماد خانواده علی نیز یکی از برجسته ترین هواداران و زندانیان سیاسی  سازمان بود که تمام عیار خود را صرف رهایی مردم ایران از دست ارتجاع مذهبی کرده بود .
 احد صابری پورافسران اهل تبریز و ساکن محله خزانه بخارایی تهران از زندانیان سیاسی دو نظام منفور شاه و خمینی بود و در جریان متینگ امجدیه براثر حمله چماق بدستان بهشتی (حزب جمهوری اسلامی) یک چشمش را از دست داد .

 در آن زمان تصویر او بر روی نشریه مجاهد و نشریات دیگر منتشر شد . چون احد ساکن خزانه بود من به همراه هواداران سازمان در خزانه بخارایی به عیادت او در بیمارستان رفتیم و روحیه او را عالی یافتیم . در حالی که ما بخاطر کور شدن یک چشم احد ناراحت و غمگین بودیم او به طنز و خنده به ما گفت : حالا دیگر همه را با یک چشم می بینم و تبعیضی بین افراد قائل نمی شوم .
دیدن چنین ارزشهای والای انسانی و این حد از فداکاری برای ما بسیار تأثیرگذار و آموزنده بود : آموزگاران فدا و انسانیت .
احد در سال  1363  در زندان اوین به شهادت رسید .


حسین نجاتی کتمجانی


در سال 1362 با حسین نجاتی کتمجانی در زندان قزلحصار بند دو (واحد یک ) اتاق شماره 9 هم سلول بودم . حسین سرشار از انگیزه های مبارزاتی بود . صورت وسیرت جذابی داشت درعین حال صمیمیت و صداقت و احساسات لطیف و پاکش  , او را دوست داشتنی تر می کرد . مهربان و دلسوز و غمخوار همزنجیرانش بود . در بهار 1363 همه ما را منجمله حسین نجاتی را  از سلول 9 خارج کردند و به جُرم خوردن دسته جمعی (کمونی) یک کنسرو, برای 24 ساعت بصورت ایستاده تنبیه شدیم و کتک خوردیم . روحیه بالای حسین در جریان این سرکوب موجب شد که ما نیز در مقابل  «حاج داوود » و پاسداران روحیه بیشتری داشته باشیم . چند ماه بعد من برای بازجویی مجدد به زندان اوین منتقل شدم . در خرداد 1367  به همراه صد و پنجاه زندانی دیگر از گوهردشت به بند چهار (بالا) اوین منتقل شدم . بعد از چهار سال من و حسین همدیگر را یافتیم . او از نظر موضعگیری سیاسی در مداری بالاتر قرار گرفته و از خطوط سیاسی ـ استراتژیک سازمان بصورت صریح دفاع می کرد . در یکی از روزهای آخر تیرماه پاسدار نگهبان وارد بند شد و در اتاق شماره پنج متوجه شد که حسین در گوشه اتاق دست نوشته هایی را مطالعه می کند. این دستنوشته ها شامل بحث های درونی و استراتژیک و سرودهای جدید  سازمان مجاهدین خلق بود.  حسین توسط پاسدار نگهبان به بیرون برده شد . چند روز بعد قتل عام زندانیان سیاسی در اوین آغاز شد و ما دیگر هیچگاه حسین را ندیدیم .

اکبر لطیف
در سال 1363  با اکبر لطیف در سالن شش زندان اوین هم بند و همسلول شدم . در اواخر بهار 1364  با هم به  بند نوزده گوهردشت منتقل شدیم . اکبر جوانی کم حرف و نکته سنج  با خُلق و خوی ملایم ولی از نظر مبارزه جویی سرشار از نفرت به خمینی و رژیمش از یک سو  و عشق به مردم از سوی دیگر بود . فرزانه خواهر کوچکتر اکبر در سال 1360  در سن 22 سالگی در زندان اوین به شهادت رسیده بود . سال 1365  تجمع کوچکی را بمناسبت سالروز شهادت خواهر اکبر تشکیل دادیم و اکبر سخنانی درباره زندگی و فعالیت های سیاسی و خصوصیات و روحیات فرزانه وهمچنین نحوه شهادت او بیان کرد . او در حین صحبت درباره خواهرش احساساتی شد و بغض گلویش را گرفت ولی سوگند خورد راه فرزانه و دیگر شهیدان را تا به پایان طی کند .
اکبر به نقاشی و خطاطی علاقه داشت و روزی با حوصله و دقت, با مداد رنگی  منظره ای زیبا و دل انگیز کشید و به دیوار سلول آویخت . مدتی بعد یک شب که سرپاسدار « حاج محمود » برای آمارگیری شبانه به داخل بند آمده بود بخاطر بی محلی اکبر و بقیه دوستانش در سلول عصبانی شد و به کنکاش سلول پرداخت و بر روی دیوار, منظره نقاشی شده را دید و نظرش به آن جلب شد و بر روی آن متمرکز شد و متوجه نمادهای موجود در نقاشی شد و گفت :  این نقاشی با هدف مشخصی کشیده شده است !  دیوار متلاشی شده در این منظره نماد « حزب الله و جمهوری اسلامی »  است که شما می خواهید سرنگونش کنید و دو کبوتر در حال پرواز سمبل « مسعود و مریم » و دشت و چمن و رود و کلبه زیبا  سمبل جامعه آرمانی مورد نظرتان است ! « حاج محمود » با عصبانیت نقاشی را از روی دیوار کند و با خود برد .
ما با هم به بند دو و سپس به بند 9  گوهردشت منتقل شدیم و در خرداد 1367 به اوین رفتیم . اکبر در تداوم ارتقای روحیه و مواضع سیاسی اش به دفاع علنی از سازمان در مقابل رژیم و زندانبانان رسید و در قتل عام 67 به شهادت رسید .

مهدی فتحعلی آشتیانی

یازدهم خرداد 1367 وقتی به اوین منتقل شدیم و من در اتاق دو  بند 4 (بالا) قرار گرفتم  با زندانیان جدیدی آشنا شدم که یکی از آنها مهدی فتحعلی آشتیانی بود . او جوانی لاغر اندام و سبزه رو  و درعین حال  شاد و پرانرژی بود . بیست و چهار سال بیشتر نداشت ولی  عشق و مهربانی و صمیمیت را با «جدیّت» و صلابت به هم آمیخته بود . اکثر روزها بخاطر بسته بودن درب اتاق با همدیگر در داخل سلول قدم می زدیم و درباره مسائل مختلف گفتگو می کردیم . همیشه لبخند به لب داشت و با هر سخنی صدای خنده اش به هوا برمی خاست . روحیه سرشار و سرزنده اش به من و بقیه  انرژی مثبت می داد . علی صادقی الموتی که سی سال سن داشت و اهل قزوین بود هر گاه ما دو نفر را در حال قدم زدن می دید به طنز می گفت : باز شما « دوطفلان مسلم » به هم رسیدید؟! مهدی بی درنگ خنده ای بلند از ته دل سرمی داد . د رجریان قتل عام  در سلول های انفرادی موفق به دریافت  وسایل شخصی ام شدم و در داخل ساکم یک کتاب قرآن کوچک دیدم وقتی آنرا باز کردم در صفحه اول آن جمله ی محبت آمیز وانگیزاننده ای خطاب به من نوشته شده بود و در پائین یادداشت امضایی وجود داشت : مهدی  . در آن روزهای سخت و هول انگیز از دیدن یادداشت مهدی  انگیزه گرفتم و بر روحیه ام افزوده شد .

رامین طهماسیان


رامین طهماسیان از دانش آموزان فعال و هوادار سازمان مجاهدین در فاز سیاسی بعد از انقلاب بود . او تک پسر خانواده اش بود . شخصیت گیرا و پرجذبه ای داشت . صریح اللهجه بود ولی رفتارش با همزنجیران همیشه همراه با احترام و فروتنی بود . خوش فکر بود و ذهن قوی داشت برای مثال  یک کتاب قطور و بلحاظ تئوریک سنگین را در کوتاهترین زمان مطالعه می کرد و این موضوع باعث تعجب  و ناباوری ما می شد ولی وقتی درباره محتوی کتاب از او سوال می شد با دقت بسیار بالایی مطالب کتاب را تکرار می کرد و توضیح می داد . من و او هم سن وسال بودیم و در بسیاری مواقع با هم مشورت و گفتگو می کردیم حرف اش را سنجیده و با فکر بیان می کرد . از نظر فکری و رفتاری با تجربه تر از سن و سالش بود. در جریان ارتقاء روزافزون مواضع زندانیان مجاهد او نیز همپای پیشتازان همبندش به دفاع از مواضع سازمان پرداخت و در جریان انتقال ما به اوین به بند چهار آمد و در قتل عام 1367 به فرمان ابلیس دوران به شهادت رسید .


اردکان و اردلان دارآفرین


زمستان 1366 در جریان طبقه بندی زندانیان گوهردشت به بند 9  منتقل شدم . این بند شامل زندانیان مقاومی بود که زیر ده سال حکم داشتند . من با اردکان و اردلان و علی آقا سلطانی در یک بلوک همسلول شدم . هر بلوک به مثابه یک اتاق شامل دو سلول بود و مسائل صنفی افراد بند ( 4 زندانی)  در کادر یک بلوک حل و فصل می شد . برای اولین بار بود که این دوبرادر اهل لاهیجان را می دیدم . هردو در شجاعت و جسارت زبانزد و الگوی بندمان بودند . در نگاه دوبرادر  برق امید و  ژرف اندیشی می درخشید . اردکان در هر جا که کار و مسئولیتی وجود داشت پیشقدم بود  و اردلان سمبل فروتنی  وکار کردن «بی نام و نشان» بود . اگر چه این دو برادر از بسیاری از ما جوانتر بودند  ولی حضورشان در جمع ما باعث آرامش خاطر و اعتمادبه نفس بیشتر بود . هرگاه کار جمعی در بند وجود داشت اردلان و اردکان پیشقدم و فعال بودند . اردکان همیشه لبخند به لب داشت و صحبت هایش را معمولا با طنز می آمیخت .

مهرداد مریوانی


در سال 1364  هنگامی که با چند اتوبوس از زندانیان اوین به گوهردشت منتقل شدیم , با حضورما بند 19 در زندان گوهر دشت شکل گرفت . من بهمراه  مهرداد مریوانی و چند نفر دیگر در سلول شماره 6  جا گرفتیم .  برای اولین بار با مهرداد آشنا شدم . از او پرسیدم : اهل مریوان هستی ؟ در جواب گفت پدر و مادرم اهل سنندج هستند ولی خودم در تهران بدنیا آمده ام . در همان لحظات وساعات اول تحت تأثیر احساسات پاک و بی شائبه و لطافت طبعش  قرار گرفتم . جوانی خوشرو و خوش اخلاق و خوش چهره بود و بقول معروف همه نیکویی ها  را با هم یکجا داشت  بعدها وقتی میزان جسارت و شهامت و شجاعت او را در برابر پاسدارها دیدم  بیش از پیش در مقابلش سر تعظیم فرود آوردم . برایم تعریف کرد زمانی که در سال 1363 در جمع زندانیان « تواب » در زندان اوین بوده است صریحا از مجاهدین حمایت می کرده است به شکلی که از طرف دوستان به او هشدار می دادند مراقب صحبتهایش باشد چون ممکن است او را بخاطر مواضع علنی اش به زیر بازجویی و شکنجه ببرند .
او در میان جمع زندانیان بند 19 گوهردشت در زمره پیشتازان و بن بست شکنان بند بود . جمعی که اگر چه اقلیت را تشکیل می دادند ولی مانند یک موتور قدرتمند, به بقیه زندانیان  روحیه و انگیزه ی مقاومت  پمپاژ می کردند . هرگاه که بخاطر سرکوب و اختناق شدید تمایل به فرو رفتن در لاک دفاعی را داشتیم مهرداد و حمزه شلالوند و محمودیزدجرد و فرشاد اسفندیاری و محمدرضا عرب و سیدعلی حیدری و ... فضای منقبض بند را با فداکاری بی مانندی می شکستند . روزی که بعد از سرکوب اعتصاب غذا و ایجاد رعب و وحشت, پاسداران اعلام کردند در جریان آمار گیری شبانه نام هر کس که خوانده می شود باید از جایش برخیزد و دستش را بلند کند و بگوید حاضر !! , مهرداد و محمود یزدجری و تعداد دیگری از جایشان برنخاستند و به پاسدار گفتند ما از جایمان بلند نمی شویم و «حاضر» نمی گوییم شما باید با رویت اشخاص آمار بگیرید و بروید .همه شان بیرون کشیده شدند و کتک خوردند و به انفرادی رفتند . هر بار که بچه هایی مثل مهرداد مریوانی چنین قیمتی را  از جسم و جان و روان خود می پرداختند ما نیز نیرو می گرفتیم و جلوی پاسداران بی رحم و سنگدل دست به مقاومت می زدیم . در خرداد شصت و هفت مهرداد نیز با ما  به اوین منتقل شد . در اوین, سطح مواضع سیاسی او بشکل کیفی ارتقاء یافت و به شکل علنی از مواضع سیاسی و استراتژیک سازمان مجاهدین خلق  دفاع می کرد . او خوش سلیقه و هنرمند بود و در اکثر برنامه های هنری بندمان  مسئول دکور و تزئینات می شد . مهربان و دلسوز و کمک کار بود . مهرداد در فصل های متغیر از خانواده اش پول و لباس و امکانات قابل توجهی دریافت می کرد ولی اکثر مواقع آنها را در  جعبه «ملی »  قرار می داد تا دیگران از آنها استفاده کنند . یکبار که پیراهن زیبایی  از خانواده اش تحویل گرفته بود در جعبه ملی گذاشت . هر چقدر به او اصرار کردیم آن پیراهن را خودش بپوشد نپذیرفت و با جدیتی که تا آن روز ندیده بودیم به ما گفت من به هیچ وجه این لباس را نخواهم پوشید چون همه بچه ها از چنین امکانی برخوردار نیستند .

منصور کیامرزی


در زندان منصور را « کاکو » یا « عمومنصور» صدا می زدیم . اهل شیراز  بود و با لهجه شیرین شیرازی صحبت می کرد . یکی از ستونهای اجرایی بند نوزده گوهردشت بود . اکثر دوره ها با اصرار زندانیان بند و با رأی آنان به مسئولیت صنفی بند برگزیده می شد .  مسئولیت صنفی بیش از دویست زندانی داخل بند کار بسیار سنگین و حساس و پیچیده ای بود . تعداد زیادی از بچه ها مریض بودند و بیماری های گوناگونی داشتند و می باید غذاهای مخصوصی مصرف می کردند و در زندانی که غذای معمولی هم به سختی تأمین می شد این مسئولیت بزرگ و سختی بود . مسئول صنفی بند دارای چند معاون بود که هر کدام از معاونت ها کارهای مختلف مانند حسابداری (صندوق ملی)  , فروشگاه , غذای مریض , انبارداری , تهیه مواد کمکی و غیره به عهده داشتند و منصور مدیریت و هماهنگی اینکار را با پرکاری و زحمت و جدیت به بهترین نحوی انجام می داد . او پسرکوچکی بنام « بهادر » داشت . معمولا وقتی به ملاقات بهادر می رفت یک کار دستی به او هدیه می داد . هدایا شامل  لباس های دست دوز  و دیگر کارهای دستی بود . در یکی از این ملاقات ها به کمک یک زندانی شریف و مقاوم بنام سیدمصطفی جوادی  کُت کوچک و بسیار زیبایی دوخت و در ملاقات آنرا به تن بهادر کرد . سیدمصطفی جوادی به جرم ارتباط با گروه « فرقان » از سال 1358 یا 1359 در زندان بود و به شدت از بیماری های گوناگون رنج می برد . مصطفی مسن ترین زندانی بند ما بود و خیاط حرفه ای و ماهری بود. منصور در خرداد 1367 با ما به اوین آمد  و در اوین نیز نقش فعالی در مسئولیت صنفی بند 157 نفره ما را بعهده گرفت .
( بهادر فرزند منصور در دهه هشتاد شمسی در کمپ اشرف به مجاهدین خلق ایران پیوست و راه پدر را تداوم بخشید)


حسن فارسی


در مهرماه 1357  وارد دبیرستان دارالفنون تهران شدم . دانش آموزان دارالفنون مانند بقیه مردم ایران دست به اعتصاب و تظاهرات برعلیه دیکتاتوری شاه می زدند . چند ماه بعد رژیم شاه سقوط کرد و  بعد از بازگشایی مجدد مدارس « انجمن دانش آموزان مسلمان » هوادار سازمان مجاهدین  در دارالفنون تشکیل شد . در جریان فعالیت های این انجمن با حسن فارسی آشنا شدم . او مرا بخاطر پدرم می شناخت . علیرغم اینکه یک نوجوان بود ولی رفتار بزرگمنشانه و شخصیت گیرایی داشت و این موجب برانگیخته شدن احترام ویژه ما نسبت به او می شد . در سال 1364 در بند 19 گوهردشت با او هم بند شدم . مدت طولانی در همین زندان در سلول های انفرادی تحت فشار و شکنجه قرار گرفته بود ولی همچنان مصمم و با روحیه بود . حسن روحیه مذهبی داشت و در سلولهای انفرادی بخاطر قرائت قرآن به « سیاهچال» افکنده شده و مورد شکنجه قرار گرفته بود. سیاهچال یک سلول زیرپله بود که هیچ نوری به داخل آن نمی تابید و کاملا تاریک و بسیار تنگ بود و شخص زندانی قادر به هیچ تحرکی در آن نبود . روزی برایم تعریف کرد در جریان ملاقات  از خانواده اش سوال کرده بود : حال داداش بزرگمان چطور است ؟  بخاطر همین سوال مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت  . بازجو با عصبانیت به او گفته بود : تو ما را خر فرض کرده ای ؟ فکر کردی ما نمی فهمیم تو برادر بزرگتر نداری و خودت اولین پسرخانواده هستی و منظور تو از برادر بزرگ همان مسعود رجوی است . 
حسن حاضر به پذیرش هیچ قید و شرطی برای آزادیش نبود و به همین خاطر بیش از محکومیت اش در زندان ماند و در نهایت در سال 1365 آزاد شد . چند ماه بعد خبرخروج او از کشور و پیوستن اش به مجاهدین خلق را شنیدیم . در اواخر سال 1366 از طریق یک زندانی هم بند خبر دستگیری مجدد حسن به ما رسید. حسن فارسی به این زندانی گفته بود ما زندانیان باید گذشته خود را نقد کنیم و مواضع محکمتری را در مقابل رژیم اتخاذ کنیم من الان از دادگاه می آیم و در حضور حاکم شرع از مواضع سازمان و مبارزه مسلحانه برای سرنگونی رژیم دفاع کردم . چند ماه بعد خبر فرار ناموفق حسن فارسی به همراه سه زندانی دیگر از سلول های انفرادی اوین به گوهردشت رسید .
روز جمعه هفتم مرداد 1367 وقتی  به سلول های انفرادی « آسایشگاه » اوین منتقل می شدم در راه پله با حسن روبرو شدم . او به من گفت : امروز من به دادگاه رفتم و از سازمان دفاع کردم و الان برای اعدام برده می شوم .


 معرفی شخصیت های قتل عام شده در سال 1367  ادامه دارد .

پنجم مرداد 1395