۱۸ مهر ۱۴۰۰

آن دوشنبه روز تولدم بود


بمناسبت دهم اکتبر  روزجهانی لغو اعدام و سالگرد تیرباران پدرم دکتر علی خدابنده لویی و 72  مجاهد دیگر  در زندان اوین :

 



آن دوشنبه  روز تولدم بود

در مهرماه  سال 1360  هستیم   و  اوضاع  ایران از نظر سیاسی و اجتماعی بشدت متحول و شلوغ  و بهم ریخته است.  حکومت بعد از روز سی خرداد و تظاهرات عظیم مسالمت آمیز به فرمان خمینی در حال قلع و قمع  مخالفان است و هر  روز عده کثیری از جوانها و دانشجویان را  دستگیر و تعداد زیادی را بطور روزانه اعدام می کند. در چنین اوضاع و احوالی...  خیلی از دوستان و همکلاسی هایم دستگیر و  روانه زندان اوین شده بودند و حتی بعضی شان اعدام شده بودند.

من بناچار با خانواده  به شهر کرج کوچ کردیم  و در محله شاه عباسی  یک خانه اجاره کردیم  تا شاید از دست  پاسدارهای تهران  در امان باشیم.

در ماه شهریور، بعد از سالهای طولانی که خانه مستقل و بزرگ داشتیم  با پدیده اجاره نشینی و مالک و مستأجر  روبرو شدیم. در جواب خانم صاحبخانه که یک زن کنجکاو  ولی مهربان بود گفتیم  پدرمان در جبهه جنگ است و مدتی است که  از او خبر نداریم!  من به سختی و در نهایت مخفی کاری موفق شدم در دبیرستان معروف کرج بنام دهخدا  ثبت نام کنم. در آن موقعیت  فقط با  خانواده دایی پدرم در شهر کرج ارتباط داشتیم. دایی پدرم اسلامعلی حاجیلویی بود  و ما به او  «اسلام دایی» می گفتیم. این خانواده پرمهر و صفا در آن شرایط پشتیبان و تکیه گاه روحی و روانی ما  شده بودند و مهر و محبتی که نثار ما می کردند از سختی و فشار روزگار بر ما می کاستند. سرپرست مان مادرم بود و  احساس غربت و دربدری، بار سنگین و طاقت فرسایی بر دوش این زن جوان 33 ساله با پنج فرزند کودک و نوجوانش بود.




 روز دوشنبه بیستم مهر بود و مثلا  روز تولد من بود و هفده ساله شده بودم  ولی در آن اوضاع خطرناک و بهم ریخته  چه کسی به فکر  روز تولد بود!  راستش را بخواهید خودم هم نمی دانستم  روز تولدم کی هست؟  در آن زمان،  جشن گرفتن برای روز تولد  حتی برای کودکان نیز یک کار لوکس محسوب می شد!! 

صبح زود  بعد از خوردن  صبحانه از اهالی خانه  خداحافظی کردم و  به  سمت دبیرستان دهخدا در  کرج براه افتادم.  ساعت دو بعدازظهر  دبیرستان تعطیل شد و  به خانه برگشتم  و خوشحال بودم که  بزودی بساط نهار پهن می شود و غذای خوشمزه ای در انتظارم است ولی وقتی داخل خانه شدم متوجه شدم بجز مریم  کسی در خانه نیست!

مریم که بود؟  یک دختر جوان که مثل همه هواداران مجاهدین بعد از روز سی خرداد  از ترس دستگیری از خانه اش بیرون زده بود و مدتی در خیابانها و زیر پل ها شب را به صبح رسانده بود ولی خوشبختانه به واسطه یک دوست، ما  را پیدا کرده بود و یا ما او را پیدا کرده بودیم. صحنه جالبی بود! یک فراری در خانه یک فراری دیگر مخفی شده بود!

با تعجب از مریم پرسیدم: پس بقیه کجایند؟ مریم  که بطور محسوسی مهربانتر و دلسوزتر از قبل شده بود گفت مامان و خواهر و برادرهایت به تهران رفته اند!!

عجیب بود! وسط هفته و موقع درس و مدرسه  چه وقت تهرانگردی بود!!؟

مریم از من خواست با هم به بیرون خانه برویم و  قدم بزنیم!! برای چی؟ وضعیت در نظرم واقعا  شک برانگیز شده بود. در آن روزها چرخیدن در خیابانها بی احتیاطی محض بود ولی با هم شروع به پیاده روی در خیابان پردرخت دانشکده کشاورزی کردیم که در نزدیک خانه مان بود. بالاخره بعد از کلی صحبت و داستان و صغری و کبری  چیدن، مریم به من گفت:

» امروز صبح اول وقت زن دایی (صدف) به خانه آمد و  به مادرت گفت: فاطمه برو  یک روزنامه بخر تا ببینیم در آن چه نوشته است!! مادرت که تعجب کرده بود پرسید چی شده زن دایی؟ زن دایی صدف که اختیار از دست داده بود اشک ریزان گفت دیشب که من و  اسلام دایی  پای تلویزیون اخبار استان تهران را گوش می کردیم اسامی عده ای از اعدام شدگان را شنیدیم که اسم علی آقا هم در میان آن اسامی بود ولی خودت که میدانی من و دایی گوش مان خوب نمی شنود و احتمالا اشتباه شنیده ایم!«.

مریم ادامه داد:«من فوری رفتم و روزنامه جمهوری اسلامی را خریدم و آوردم و خواندیم. زن دایی درست شنیده بود دیروز 73 نفر از بچه ها را اعدام کرده اند و اسم پدرت هم در میان انهاست».




آن روزها من هفده ساله بودم. برای ماهها هر بار که بیاد پدرم می افتادم و اخبار اعدامهای زندان اوین را می شنیدم  به خودم دلداری و خوشبینی می دادم که پدر اگر چه به جرم هوادارای از مجاهدین دستگیر شده است ولی چون هیچ چیزی از او ندارند به احتمال زیاد فقط حکم کوتاه زندان خواهد گرفت و بالاخره بزودی به خانه باز خواهد گشت. با شنیدن خبر اعدام پدر از زبان مریم، گویی دنیا دور سرم به چرخش در آمد و  برای لحظاتی در عالم  دیگری بودم مثل انسانی که در فضای بی انتها و تاریک در بی وزنی معلق است! بی اختیار  اشک در چشمانم حلقه زد. دلم می خواست شروع به فریاد زدن بکنم و یا  از ته دل گریه کنم اما  با آنکه یک  نوجوان بودم  نمی خواستم جلوی مریم گریه کنم. خودم را به سختی کنترل کردم.

به خانه بازگشتیم و من روزنامه جمهوری اسلامی را برداشتم و جزئیات خبر را مرور کردم. نام پدرم در ردیف پانزدهم  یک لیست 73 نفره از زندانیان سیاسی هوادار  و یا عضو مجاهدین قرار داشت که روز قبلتر  تیرباران شده بودند.

آرام و قرار نداشتم، مادرم با بچه ها  به خانه عموی بزرگم  حاج صفی الله در محله خزانه بخارایی در تهران رفته بود و البته در آن شرایط این کار مادر و بقیه  یک ریسک پذیری خطرناک بود. تصمیم گرفتم به دیدن ازادعلی بروم. او پسر بزرگ همان زن دایی بود که خبر پدرم را اطلاع داده بود.  به  محله اسلام آباد در بالای تپه های کرج رفتم. محله اسلام آباد که در زمان شاه به «زور اباد»  شناخته می شد یک محله فقیر نشین بود که با  «زور فقیران» تصاحب و ساخته شده بود. آزاد علی  به تازگی یک مطب دندانپزشکی در مرکز این محله  دایر کرده بود و در حال رشد و پیشرفت کاری بود.  در شیب تند  خیابان اصلی زورآباد به سختی بالا می رفتم که متوجه شدم آزادعلی با  آرامی به سوی من می اید. او را  علی ازاد  صدا می کردیم. متوچه شدم  اشک در گوشه چشمش جمع شده است و با بغض گفت:«پسرعمه را شهید کردند» و بلافاصله مرا در آغوش کشید و آهسته و با بغض در گوشم گفت: «محمد غصه نخور  انتقام خون پسرعمه را از  این کثافت ها خواهیم گرفت». علی در حال رفتن به تهران بود تا با بقیه فامیل ها و آشنایان به بزرگداشت و عزاداری پدرم بپردازند. به او گفتم این کار خطرناک است و احتمال دارد پاسداران کمین بگذارند ولی ازاد گفت مهم نیست و من باید بروم!  به او گفتم ولی من ریسک نمی کنم چون مطمئن هستم اگر به  خزانه و خانه عمویم  برگردم فوری شناسایی خواهم شد. خزانه بخارایی در جنوب تهران  محل سکونت ما و محل  فعالیت های سیاسی من در فاز سیاسی بود و پاسداران و بسیجی ها مرا کاملا می شناختند.  ازاد حرفم را تأیید کرد و گفت کار درستی می کنی ولی من می روم! از همدیگر  خداحافظی کردیم.

شب دیروقت شد  ولی از مادر و خواهر و برادرهایم خبری نشد. روز بعد نیز از مادر و بقیه خبری نشد. به محله اسلام آباد رفتم و متوجه شدم  از آزادعلی هم خبری نیست و خانواده اش گفتند  از تهران برنگشته است!! جرأت تماس تلفنی هم نداشتم چون احتمال شناسایی  و ردیابی را می دادم.

سه روز بعد  مادر و خواهر و برادرهایم به خانه برگشتند! خسته و غمزده ولی استوار و با ایمان.  چه اتفاقی افتاده بود. مادرم تعریف کرد که روز بیستم همه فامیلها و آشنایان بعد از شنیدن خبر  شهادت پدر به خانه عمو بزرگ مان حاج صفی الله هجوم می آورند و به عزاداری و مرثیه سرایی می پردازند و در حالی که تعداد زیادی از مردم در خانه عمو جمع بودند پاسداران کمیته   بصورت مسلحانه خانه را محاصره کرده و  همه را بازداشت می کنند!

پاسداران که  با تعداد زیادی از مردم روبرو بودند اتوبوسهای خالی را به جلوی خانه عمو می آورند و همه را  بصورت بازداشت شده سوار بر اتوبوسها کرده و به یک بازداشتگاه پاسداران در جاده بهشت زهرا می برند. زنان و دختران و کودکان در یک محل و مردان و پسران در بازداشتگاه دیگر نگهداری می شوند.

در میان بازداشت شدگان کودکان چندماهه  به همراه مادران شان و دختران نوجوان و زنان  پیر و سالمند حضور داشتند. در میان مردان نیز از همه نسل ها حضور داشتند. مشهدی علی بابا که گوشهایش به سختی می شنید مرتب  به زبان ترکی از پاسداران می پرسید به  چه جرمی مرا دستگیر کرده و به اینجا آورده اید؟ پاسدارها هم در جواب  با بی رحمی و شقاوت می گفتند: نباید در  مجلس ختم یک «منافق» شرکت می کردی این کار جرم است»!وضعیت عجیب و غریبی در بازداشتگاه پاسداران در جاده قم  بوجود امده بود. در بخش زنان هر لحظه به درب سلول کوبیده می شد و هربار پاسدار می پرسید چه می خواهید؟ جواب می شنید: بچه نوزادم  گرسنه است و شیر می خواهد! بچه ام جایش را خیس کرده است و نیاز به  قنداق تازه  و پوشک دارد! بچه ام جیش دارد!  زنانی که تازه وضع حمل کرده بودند نیاز به  رسیدگی ویژه داشتند! و...

در حالیکه بر بالای پشت بام های بازداشتگاه تیربارهای سنگین کار گذاشته بودند  یک پاسدار از  از فرمانده اش پرسید: خانه تیمی و مجاهدین  که می گفتی همین ها هستند!!!

همه افراد بازداشت شده مورد بازجویی قرار گرفتند تا هویت شان شناسایی و وضعیت و سابقه سیاسی شان و میزان وابستگی شان به مجاهدین مشخص شود.

بعد از سه روز بازجویی و «تحقیق»  از همه  دستگیر شدگان «تعهد مکتوب» گرفته شد که دیگر حق ندارند در مجلس ترحیم یک مجاهد شرکت کنند.

روزها از پی هم می گذشت و خانه ما که مثلا مخفیگاه مان بود از مهمانان و فامیلها پر و خالی می شد. هر آشنا و فامیل که پا به خانه می گذاشت از ته دل و جانگداز می گریست و ما سعی می کردیم به بقیه دلداری بدهیم.

سالها  بعد  یک جوان از نسل دوم که به سختی پدرم  را بیاد می آورد به من گفت: مادرم همیشه از پدرت به نیکی یاد می کند و می گوید  در همه فامیل  نام علی آقا  و ارواح او  «قسم و سوگند راست» فامیل بوده و هست  و اگر کسی می خواهد به تأکید حرفش را  راست نشان دهد می گوید:« به روح علی آقا» قسم!

یاد و نام علی خدابنده لویی  و 72   جاودانه فروغ  مجاهد، همانان که  به سوگند راست و صادقانه مردم تبدیل گشتند گرامی باد.

#روز _جهانی_لغو_اعدام  گرامی باد

محمد خدابنده لویی

هجدهم مهر 1400

دهم اکتبر 2021