۱۶ دی ۱۴۰۰

قصه پریا در گوهردشت

 

زمان: 1  فروردین 1367

مکان: زندان گوهردشت ـ بند 9



اولین ساعات سال 1367 را می گذراندیم، جشن مفصل و پرشور و حالی در راهروی  بند  9 زندان گوهردشت برپا بود. بعد از چند برنامه هنری و فرهنگی و همینطور پخش شیرینی دست ساز خودمان، نوبت به اجرای نمایش موزیکال «پریا» شد.

از یک هفته قبل با مدیریت بهزاد رمزی اسماعیلی و تحت نظارت و مشورت حمید میرسیدی تمرینات این نمایش جالب شروع شده بود. یادم نمی رود که هفته آخر اسفند حمید میرسیدی پیش من آمد و گفت برای یک نمایش به تو نیاز داریم. پرسیدم چه نقشی را باید بازی کنم؟ در جواب خیلی ساده و راحت گفت: نقش خاصی نیست و کار زیادی نباید بکنی! فقط نقش یک پری را بازی خواهی کرد! چیزی نمانده بود دو تا شاخ در سرم سبز بشود. پرسیدم: چی؟ پری؟ از کی تا حالا پری ها سیاه یا سبزه بودند که  سراغ من آمدی؟ حمید قوت قلب داد که دو نفر دیگر نیز نقش پری را اجرا می کنند و همه تون شبیه هم هستید!  با اصرار حمید قبول کردم که در زمره چندین پری قرار بگیرم و در نتیجه تمرینا بلافاصله شروع شد.

نمایش پریا در واقع بر اساس شعر معروف احمد شاملو بود. این شعر سالها قبل توسط یکی از خوانندگان مشهور اجرا شده بود  و حالا در اولین روز بهار 1367 نوبت اجرای نمایش آن در بند 9 زندان گوهردشت رسیده بود.

یکی از بچه های هیکلمند  بندمان یک بلوز بافتنی کلفت و مشکی و شلوار سیاه به تن کرده بود و یک ماسک دست ساز و نقاشی شده به صورت زده بود که چهره ی خوفناک و زشت یک « دیو»  را داشت. من  و دو نفر دیگر با لباسها و ملافه های سفید،  خودمان را شکل پری ها کرده بودیم و در یک ردیف نشسته بودیم.

ما پریای  نازنین زار و زار گریه می کردیم. همزمان یکی از بچه ها بنام فردین ترانه پریا را  با همان ریتمی که داریوش خوانده بود  با صدای بلند برایمان می خواند و همزمان نمایشا بر اساس خوانندگی فردین به پیش می رفت.

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر

در گوشه ديگر صحنه،  چندنفر دست و پايشان در غل و زنجير بود. زنجيرها را با کاغذ ساخته بوديم. پشت سر غلامان دربند،  ديو در حال تنورهکشيدن بود و با دست ها و بدنش حرکات یک  دیو  یا غول وحشی را  اجرا می کرد.

در انتهای ترانه و  نمایش، عده ای با لباسهای محلی با دایره و تنبک  وارد صحنه می شدند و همه با هم  به دیو حمله می کردند و او را  بر زمین می زدند و  غلامان،  زنجیرهایشان پاره می شد و همه به شادی و پایکوبی می پرداختند و همه بچه های بند همخوانی می کردند:

عيد مردماس ديب گله داره

سياهي روسياست ديب گله داره

سفيدي پادشاست ديب گله داره

...

چند ساعت بعد از آن که جشن نوروز تمام شد با علی سلطانی در راهرو بند قدم می زدم. علی از اجرای خوب برنامه نوروزی لبخند رضایت بر لب داشت و  از من پرسید: آیا می دانی شاملو در این شعر چه می خواهد بگوید؟  منظور شاملو از پریای گریان چه هست؟

به علی گفتم تا بحال به این موضوع فکر نکرده بودم و دقیقا نمی دانم منظور شاملو چه هست؟

علی نظر و برداشت خودش از شعر شاملو را اینچنین توضیح داد:« ما همیشه در افسانه ها و داستانها شنیده و خوانده بودیم که هر وقت انسانها در کار و زندگی شان با مشکلات و بحران های بزرگ و لاینحل روبرو می شوند و قادر به حل آن نیستند ناگهان یک پری از راه می رسید و با قدرت خارق العاده و فوق طبیعی با خواندن یک ورد و یا سوزاندن یک پر و فوت کردن و  در  یک چشم به هم زدن مشکل انسان را حل می کند.

ولی شاملو در این شعر می خواهد بگوید همین «پریا»ی  خارق العاده  وقتی به دنیای خاکی و پر از تضاد واقعی پا بگذارند و در مقابل واقعیت های سرسخت قرار بگیرند مستأصل و درمانده  خواهند شد و بجز «زار و زار» گریه کردن کاری از دست شان برنمی آید. پیام شعر این است:  انسانها نباید  در انتظار کمک «از ما بهتران»  بمانند باید خودشان آستین بالا بزنند و به جنگ «دیو» مشکلات بروند.

پایان داستان پریا

 

·         علی سلطانی و حمید میرسیدی و بقیه بازیگران این نمایش  پنج ماه بعد  در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در زندان اوین در سال 1367 به همراه بقیه یاران شان  اعدام شدند.

 

محمد خدابنده لویی

دی ماه 1400



شعر " پریا " احمد شاملو

يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.

زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

گيس شون قد كمون رنگ شبق

از كمون بلن ترك

از شبق مشكي ترك.

روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير

پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد

از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

" - پريا! گشنه تونه؟

پريا! تشنه تونه؟

پريا! خسته شدين؟

مرغ پر شسه شدين؟

چيه اين هاي هاي تون

 

گريه تون واي واي تون؟ "

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا

***

" - پرياي نازنين

چه تونه زار مي زنين؟

توي اين صحراي دور

توي اين تنگ غروب

نمي گين برف مياد؟

نمي گين بارون مياد

نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟

نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟

نمي ترسين پريا؟

نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!

قد رشيدم ببينين

اسب سفيدم ببينين:

اسب سفيد نقره نل

يال و دمش رنگ عسل،

مركب صرصر تك من!

آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!

باد دماغش ببينين!

امشب تو شهر چراغونه

خونه ديبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر ميان

داريه و دمبك مي زنن

مي رقصن و مي رقصونن

غنچه خندون مي ريزن

نقل بيابون مي ريزن

هاي مي كشن

هوي مي كشن:

" - شهر جاي ما شد!

عيد مردماس، ديب گله داره

دنيا مال ماس، ديب گله داره

سفيدي پادشاس، ديب گله داره

سياهي رو سياس، ديب گله داره " ...

***

پريا!

ديگه تو روز شيكسه

دراي قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شين

سوار اسب من شين

مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد

جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.

آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

مي ريزد ز دست و پا.

پوسيده ن، پاره مي شن

ديبا بيچاره ميشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن

سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]

در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن

غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن

هر كي كه غصه داره

غمشو زمين ميذاره.

قالي مي شن حصيرا

آزاد مي شن اسيرا.

اسيرا كينه دارن

داس شونو ور مي ميدارن

سيل مي شن: گرگرگر!

تو قلب شب كه بد گله

آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چيزي به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن

عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن

به جائي كه شنگولش كنن

سكه يه پولش كنن:

دست همو بچسبن

دور ياور برقصن

" حمومك مورچه داره، بشين و پاشو " در بيارن

" قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو " در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون

گريه تاون، واي واي تون! " ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...

***

" - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!

شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك

تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد

بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف

قصه سبز پري زرد پري

قصه سنگ صبور، بز روي بون

قصه دختر شاه پريون، -

شما ئين اون پريا!

اومدين دنياي ما

حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين

[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود

پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه

هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره

بيابوناش مار داره

هر كي باهاش كار داره

دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !

عقب آتيش - لي لي لي !

آتيش مي خواي بالا ترك

تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه

بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!

مرغاي شيكسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟

كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما

 

قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ "

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

***

دس زدم به شونه شون

كه كنم روونه شون -

پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن

خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،

ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس

شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره

يه من اثر نداره:

مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم

هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -

يكيش تنگ شراب شد

يكيش درياي آب شد

يكيش كوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم

پاشنه رو ور كشيدم

زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دويدم و دويدم

بالاي كوه رسيدم

اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

" - دلنگ دلنگ، شاد شديم

از ستم آزاد شديم

خورشيد خانم آفتاب كرد

كلي برنج تو آب كرد.

خورشيد خانوم! بفرمائين!

از اون بالا بياين پائين

ما ظلمو نفله كرديم

از وقتي خلق پا شد

زندگي مال ما شد.

از شادي سير نمي شيم

ديگه اسير نمي شيم

ها جستيم و واجستيم

تو حوض نقره جستيم

سيب طلا رو چيديم

به خونه مون رسيديم ... "

***

بالا رفتيم دوغ بود

قصه بي بيم دروغ بود،

پائين اومديم ماست بود

قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد

غلاغه به خونه ش نرسيد،

هاچين و واچين

...