۰۶ مهر ۱۳۹۵

ستاره ای در آسمان پنجم مهر

بیاد اکبردادخواه



در سال 1357  وارد  دبیرستان دارالفنون شدم و تا 30 خرداد 1360 در آن به تحصیل مشغول بودم. در همین دبیرستان با جوانی خوشرو و پرشور و بامحبت هم کلاس شدم. نام او اکبر دادخواه  بود. خیلی زود متوجه شدم او من و پدرم  را بخوبی می شناسد و بعد از یک گفتگوی کوتاه فهمیدم اکبر ساکن یکی از گودهای دروازه غار بنام «گود آهن» در جنوب تهران است همانجایی که مطب دندانپزشکی پدرم دایر بود و به خاطر آنکه یک پزشک مردمی و انساندوست بود همه او را بخوبی می شناختند. 
اکبر در خانواده ای فقیر و در محله ای فقیرنشین بزرگ شده بود و  فقر عریان و ملموس، او را به یک مبارز انقلابی و تحول خواه تبدیل کرده بود. علیرغم سن پائین اش بسیار خوش فکر و فهمیده و جسور و در عین خوش برخورد و مهربان بود. بعدها فهمیدم اهل مطالعه است و کتابهای زیادی را مطالعه کرده است.
در سالهای آخر حکومت شاه در کنار مطب پدرم  در دروازه غار، دانشجویان مخالف رژیم شاه یک کتابفروشی دایر کرده بودند و کتاب های جالبی را به  کودکان و نوجوانان قرض می دادند. کتابهای صمدبهرنگی و دکترشریعتی و نویسندگان دگراندیش بخش بزرگی از کتاب های این کتابخانه را تشکیل می داد: کتاب هایی مانند «ماهی سیاه کوچولو» , « حسن و محبوبه» و «یک کلاغ چهل کلاغ» در زمره کتابهایی بود که به کودکان و نوجوانان اختصاص داشت و من هم بطور مرتب از این کتابفروشی کتاب قرض می گرفتم.
پس از پیروزی انقلاب و بازگشایی مجدد مدارس کشور و در فضای پرشور  وفعال سیاسی ـ اجتماعی آن دوره،  در دبیرستان دارالفنون و محله های جنوب شهرتهران مانند همه نقاط ایران، انجمن های هوادار مجاهدین شکل گرفت و بسیاری از جوانان صادق وآگاه و روشنفکر در این انجمن ها به فعالیت های سیاسی و اجتماعی و خیریه مشغول شدند
اکبر دادخواه همزمان در «انجمن دانش آموزان مسلمان» دبیرستان دارالفنون و «انجمن جوانان گودنشین» و نهادی بنام « اسکان گودنشینان»  فعال بود و در انتشار نشریه  «فریاد گودنشین» کمک می کرد. 
پدرم بخشی از ساختمان مطب خودش را به «انجمن جوانان مسلمان گودنشین»  هواداران مجاهدین تحویل داده بود تا از آن محل بعنوان دفتر انجمن استفاده کنند و اکبر نیز به آن محل رفت و آمد داشت و بهمین خاطر  روابط ما دو نفر بیش از قبل نزدیک شد. ما با هم در زمینه های مختلف صحبت و گفتگو می کردیم.
در همان دوران یک فیلم سینمایی معروف به نام «هفت سامورایی» به نمایش درآمد که با استقبال بسیار زیاد اجتماعی بخصوص از طرف روشنفکران و جوانان روبرو شد. یک روز در وقت آزاد بین دو کلاس  با اکبر درباره این فیلم صحبت می کردم اکبر روبه من کرد گفت: « من از این فیلم خیلی خوشم آمد. می دانی چرا؟» . پرسیدم چرا؟  اکبر درجواب گفت: « ببین یک عده روستایی ناآگاه و فقیر و بدون انسجام مورد هجوم  وغارت و ظلم و ستم آدمهای شرور قرار می گیرند ولی وقتی آن هفت سامورایی وارد این داستان می شوند  با قدرت سازماندهی، مردم متفرق و ناتوان را به یک جمع منسجم و پرتوان وقوی تبدیل می کنند و دشمن روستاییان را شکست می دهند. این فیلم خیلی زیبا نشان می دهد که چگونه می توان از انسان های ضعیف و متفرق یک جمع قوی ساخت».
اکبر دادخواه در  فعالیت سیاسی وفرهنگی آن دوران که به «فاز سیاسی» مشهور بود فعالانه ومسئولانه و  و با جدَیت  شرکت می کرد.
پس از سی خرداد 1360  من و اکبر مانند بقیه فعالان سیاسی مجاهد و مبارز «فراری» و مخفی شدیم و  دیگر او را ندیدم. چندماه بعد از طریق دوستانم خبردار شدم اکبر درجریان تظاهرات «پنج مهر» دستگیر و سپس اعدام شده است.
سالها بعد در زندان با یک زندانی مجاهد هم سلول شدم  وقتی هم سلولم فهمید من در محله دروازه غار نیز زندگی کرده ام و اکبردادخواه را می شناختم به من توضیح داد که بعد از پنجم مهر 1360 با اکبر هم سلول بوده است. او اکبر را جوانی پرشور و باانگیزه  و مقاوم و شجاع معرفی کرد که با مهربانی و شور و هیجان به همسلولی هایش انگیزه و روحیه می داده است. هم سلولم تعریف کرد یک شب در بند325 اوین بعد از شام اکبر روی لبه پنجره نشسته بود و پاهایش را تکان می داد و به شوخی به ما گفت: « امشب هم گذشت و من یک روز دیگر زنده ماندم»! لحظاتی بعد درب اتاق باز شد و پاسدار با کاغذی در دست نام اکبر را صدا کرد و گفت: « با کلیه وسایل بیا بیرون». اکبر بی درنگ آماده شد و در حالی که لبخندی برلب داشت با همه روبوسی و خداحافظی کرد و گفت: «ما رفتیم مواظب خودتان باشید».
اکبر دادخواه به هنگام شهادت هفده ساله بود.

یاد و نام  ستارگان درخشان پنج مهر گرامی باد