۰۲ مرداد ۱۴۰۱

از کیوسک تا اوین


هجده ساله بودم و یک ماه قبل کلاس سوم دبیرستان را پشت سرگذاشته بودم. بعدازظهر روز شنبه دوم مرداد 1361 در گرمای طاقت فرسای تابستان خودم را به میدان قزوین تهران رساندم. ساعت چهار با یک دوست بنام ساسان قرار داشتم، دو ماه بود که ارتباط تشکیلاتی ام با سازمان قطع شده بود و به هیچ وجه دلم نمی خواست این قرار را از دست بدهم.




بعد از آزادی سال قبل که به همراه پدرم به بازداشتگاه کمیته پاسداران منطقه سیزده نازی آباد برده شده بودم، یک زندگی نیمه مخفی را پیشه کرده بودم. پدرم همان زمان به اوین منتقل شده و در 19 مهر به همراه 72 زندانی مجاهد به جرم هواداری از مجاهدین خلق تیرباران شده بود. بعد از شهادت پدرم هفته ها بدنبال ارتباط با سازمان مجاهدین خلق بودم و بالاخره اواخر پاییز 1360 موفق به دریافت یک قرار تشکیلاتی شدم و آشنایی من با ساسان به آن زمان برمی گشت. او از طرف سازمان مسئول اجرای قرار اولیه شده بود ولی بلافاصله من به فرید یک مجاهد جوان و پرانرژی و خوشرو و خوشتیپ اهل شمال وصل شدم. مسئول بالاتر از فرید یک جوان دانشجو اهل مازندران بنام قدیر بود. ارتباط سازمانی ما پنج ماه طول کشید ولی متأسفانه در خرداد 1361 بطور ناگهانی قطع شد و دیگر فرید و قدیر را ندیدم. اویل تابستان 1361 ساسان از طریق یکی از آشنایان به من پیام داد که می خواهد مرا ببیند. او نیز بطور کامل قطع شده بود. ساسان، اسم مستعارش بود و من هم طبق آموزه های سازمان در شرایط فعالیت مخفی، هیچ علاقه ای به دانستن اسم اصلی اش نداشتم.



در گرمای داغ بعدازظهر تابستان با پای پیاده از میدان قزوین به سمت شمال خیابان کارگر براه افتادم و سپس وارد خیابان باریک و خلوت فخرالسادات شدم. طبق قرارمان، یک روزنامه در دست چپ خودم داشتم و از سمت غرب خیابان به سمت شرق به راه افتادم. «روزنامه در دست چپ» به معنی سالم و امن بودن شرایط خودم بود. ولی در طول خیابان فخرالسادات خبری از ساسان نشد و در نبش خیابان کارگر یک کیوسک تلفن عمومی قرار داشت. برای آن که وضعیت مشکوک پیدا نکنم وارد کیوسک تلفن شدم و به عمویم زنگ زدم و با او احوالپرسی کردم اما هنوز خبری از دوستم نبود و تأخیر داشت. تصمیم گرفتم با یک فامیل دیگر تماس بگیرم و وقت بگذرانم تا ساسان بیاید. هنوز تماس تلفنی برقرار نشده بود که درب کیوسک تلفن بسرعت باز شد و یک مسلسل یوزی روی پیشانی ام گذاشته شد. یک مرد لباس شخصی با قیافه معمولی و بدون ریش با خشونت فریاد زد هیچ حرکتی نکن اگر تکان بخوری سوراخ سوراخ ات می کنم. در داخل کیوسک در حالی که دستهایم بالا بود مرا بازرسی کرد و داخل دهانم را گشت تا مبادا سیانور استفاده کرده باشم. یک مرد دیگر که سلاح کلت در دست داشت پشت سر ا و ایستاده بود. به من دستبند زدند و همزمان یک مرد عابر که سوار بر موتور سیکلت بود ایستاد و ما را تماشا کرد ولی مأموران گروه ضربت دادستانی اوین با پرخاش و فریاد او را وادار کردند دور شود. لحظاتی بعد مرا سوار یک بنز سرمه ای رنگ کردند و منتظر ماندند. چند دقیقه گذشت و ساسان را دیدم که به همراه یک مأمور لباس شخصی از داخل یک قهوه خانه در آن سوی خیابان به سمت بنز می آید. من و ساسان و پاسدار سوم در صندلی عقب نشستیم. ساسان کنارم نشست.

پاسداران «گروه ضربت دادستانی اوین» دستپاچه و ترسان بودند و راننده با سرعت تمام حرکت می کرد. مأموران گروه ضربت مرتب به همدیگر سفارش می کردند که به اطراف توجه کنند و مراقب باشند گویا نگران شناسایی شدن توسط تیم های عملیاتی مجاهدین خلق بودند. هر چند لحظه پاسداری که در صندلی جلو نشسته بود به راننده هشدار می داد: « مراقب اون موتور باش» « حواس ات به او ماشین قرمز باشه» « سریع سریع رد شو»... در یکسال گذشته از تهور چریک های عملیاتی مجاهدین خیلی شنیده بودم ولی حالا با چشم خودم می دیدم که این مأموران سرتاپا مسلح با لباسهای شخصی و قیافه های مبدل چقدر وحشت زده و نگران در خیابان های تهران حرکت می کنند!

در طول مسیر مرتب به صورت ساسان نگاه می کردم و دنبال فرصتی بودم تا با او ارتباط بر قرار کنم و درباره وضعیت پیش آمده سوال کنم و بدانم چه اتفاقی افتاده است و آیا چیزی لو رفته است؟ ولی امکان صحبت یا حتی تبادل علامت نبود.

در اتوبان پارک وی کمی بالاتر از گیشا، ماشین بنز دادستانی وارد یک پمپ بنزین شد. پاسداری که عقب نشسته بود با فرمان رئیسش با عجله پیاده شد و به کنار اتوبان پارک وی رفت و با اضطراب به اطراف نگاه می کرد. راننده مشغول سوختگیری شد و رئیس پاسدارها در داخل ماشین ماند.

از پنجره بنز به رانندگان و مردمی که در پمپ بنزین بودند نگاه کردم. احساس می کردم که من از یک دنیای دیگری به این آدمها می نگرم در عرض نیم ساعت زندگی ام کاملا زیرو رو شده بود. تا ساعتی قبل من هم مثل بقیه مردم بودم ولی حالا در چنگال موجودات بی رحم و شیطان صفتی گرفتار شده بودم و باور نداشتم که بار دیگر به زندگی و جامعه بازخواهم گشت. مردمی که در پمپ بنزین مشغول بودند احتمالا نمی دانستند این بنز بدون آرم و علامت حامل جوانهای دستگیر شده ای است که به سمت اوین و سرنوشت نامعلوم می روند.



یکساعت بعد از آن که در داخل کیوسک تلقن دستگیر شدم خودم را با چشمان بسته در داخل ساختمان دادستانی اوین یافتم.



 مرا به طبقه دوم و شعبه هفت اوین در انتهای راهرو بردند. در حالی که چشمهایم بسته بود وارد شعبه شدم در چارچوب درب مردی به استقبالم آمد و پرسید: اسمت چیه؟ در جوابش با صدای آرام و خفه گفتم: محمد خدابنده. عمدا اسمم را بطور کامل نگفتم. هنوز کلامم تمام نشده بود که مشت محکمی به صورتم خورد و تعادلم را از دست دادم و بر زمین افتادم. انتظار این ضربه نابهنگام را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم. بازجو با صدایی گوشخراش و جیغ مانند گفت: محمد خدابنده لویی! هر سوالی که می کنم باید کامل و دقیق جواب بدهی. اینجا اوینه! فهمیدی؟ از واکنش اولیه او فهمیدم که دقیقا می داند من چه کسی هستم. بعدها فهمیدم اسم مستعار این بازجو «اسلامی» است. بلافاصله مرا به داخل اتاقی در سمت چپ برد که یک تخت فلزی در وسط آن قرار داشت. یک بازجوی دیگر که پشت میز نشسته بود و «رحمانی» صدایش می کردند پرسید: سایز پاهایت چند است؟ از سوالش جا خوردم و با تردید و به آرامی جواب دادم: سایز کفشم 42 است. با لحن طعنه آمیز و شیطانی گفت: ما می خواهیم سایز پاهایت را بالاتر ببریم دوست داری شماره پایت چند بشود؟!! از من خواست کفش و جورابم را در بیاورم و روی تخت فلزی دراز بکشم. دمر بر روی تخت خوابانده شدم و دستهایم را به لبه تخت بستند و بلافاصله کابل زدن به کف پاهایم شروع شد. با هر ضربه ای که به پایم می خورد از روی تخت به هوا می خاستم و ناخواسته پاهایم را تکان می دادم و فریادی از عمق وجود برمی آوردم. بدون هیچ سوالی دهها کابل و شلاق به کف پایم زده شد و سپس مرا از روی تخت باز کردند.  اسلامی از من خواست شروع به پازدن بکنم  درد شدیدی در پاهایم احساس می کردند و بنظر می آمد کف پاهایم باد کرده است. بعد از دقایقی داخل یک کابین کوچک در همان اتاق بر روی صندلی نشانده شدم. اسلامی بالای سرم آمد و یک دسته کاغذ سفید با آرم «دادستانی انقلاب مرکز» به من داد و گفت: «النجاة فی الصدق» اگر دروغ بگویی و چرت و پرت بنویسی دوباره برمی گردانمت روی تخت. آنقدر می زنیمت که جنازه ات از اینجا بیرون بره!

بر روی برگه های بازجویی سوالاتی درباره مشخصات فردی و فعالیت های سیاسی ام در سه سال بعد از انقلاب، چارت تشکیلاتی سازمان و موقعیت خودم در آن چارت! اسامی همه هوادارانی که می شناسم و آدرس خانه تیمی و انبارهای مجاهدین و ... وجود داشت.

خلاصه ای از فعالیت های قانونی و علنی سیاسی تا قبل از سی خرداد 1360 را بر روی برگه های بازجویی نوشتم و پذیرفتم که در بعضی متینگ ها و گردهمایی های سازمان شرکت کرده ام و مبلغ 200 تومان هم کمک مالی به مجاهدین داده ام!! در کابین کناری یک زن مجاهد در حال بازجویی شدن بود. بعد از ساعتی یک نفر ساکت و ارام به کنارم آمد و برگه ها را با خودش برد و به دنبال آن رحمانی مرا از جایم بلند کرد و به بیرون شعبه و کنار دیوار در راهرو طبقه دوم برد. در داخل راهرو تعداد زیادی زندانی با چشمهای بسته و اغلب با پاهای کبود و زخمی بر روی زمین نشسته بودند.

در راهروی طبقه دوم دادستانی اوین چندین اتاق دیگر وجود داشت و از داخل هر شعبه صدای کابل زدن و فریاد و زجه های جانکاه شنیده می شد. صدای فریاد یک بازجو به گوش می رسید که با فریاد از یک زندانی اسم یک شخص دیگر را می پرسید و در شعبه ای دورتر بازجو آدرس یک محل را از زندانی در حال شکنجه شدن سوال می کرد و ...

شب هنگام یک پاسدار پیر که او را «سید» صدا می کردند بین زندانیان شام تقسیم کرد. غذا شامل یک تخم مرغ و یک سیب زمینی آب پز به همراه یک قرص نان لواش بود. با وجود آنکه بعد از صبحانه هیچ غذایی نخورده بودم ولی اشتها نداشتم. با وجود این وضعیت به خودم گفتم: محمد معلوم نیست تا چه مدت در اینجا خواهی بود و باید روحیه ات را حفظ کنی! خودم را مجبور کردم علیرغم میلم شام را بخورم.

نمی توانستم ذهنم را به وضعیتی که دچار شده ام متمرکز کنم مرتب به یاد خانواده ام می افتادم که به آنها گفته بودم تا عصر باز می گردم. از خودم می پرسیدم: الان مادرم و خواهر و برادرانم وقتی ببینند شب به خانه برنگشته ام چه احساسی خواهند داشت؟ چه فکرها که به سرشان نخواهد زد و چه نگرانی ها دچار نخواهند شد! می دانستم ساعات و لحظات و روزهای سخت و پرفشاری را از نظر روحی در پیش خواهند داشت. فکر کردن به شرایط روحی و غم و رنجی که از مفقود شدن من به مادر و خواهر و برادرانم دست خواهد داد بیشتر از دستگیری وشکنجه های بازجو، آزارم می داد.

شب را به همراه بقیه زندانیان در یک گوشه طبقه دوم و در کنار شعبه های بازجویی بر روی کف زمین و روی پتوهای سربازی خوابیدم. نیمه شب از طبقه پایین که شعبه های دیگر بازجویی در آن قرار داشت صدای فریادهای دلخراش یک زندانی شنیده می شد که در حال کابل خوردن و شکنجه بود. هنوز در شوک دستگیری ام بودم و نعره های جانخراش آن زندانی مزید بر علت شده بود و خوابم نمی برد. از شدت خستگی گاهی بخواب می رفتم ولی دوباره با نگرانی و اضطراب از خواب می پریدم. نمی دانم چطورشب را تا صبح بسر کردم؟

یکشنبه سوم مرداد، ساعت شش با صدای «سید» یعنی همان پاسدار پیر از جا بلند شدیم و به نوبت به دستشویی رفتیم. بعد از آن صبحانه داده شد که شامل یک تکه نان لواش و یک تکه کوچک پنیر و یک لیوان پلاستیکی چای ولرم بود. قبل از ساعت هشت صبح هر زندانی در کنار شعبه بازجویی اش قرار گرفته بود. با آمدن بازجوها، شکنجه و بازجویی و کابل زدن ها شروع شد. تا هنگام شب، من دو بار (قبل از ظهر و بعد ازظهر) به داخل شعبه برده شدم و روی تخت شکنجه خوابانده و کابل خوردم. هربار روی برگه های بازجویی همان مطالب روز قبل را نوشتم.

یکشنبه روز سخت و پر استرسی را پشت سر گذاشتم و بالاخره روز به پایان رسید و بر روی پتوهای سیاه سربازی در گوشه راهرو به همراه بقیه زندانیان خوابیدم اما  مثل شب قبل نمی توانستم به خواب عمیق بروم.

دوشنبه چهارم مرداد بعد از خوردن صبحانه جلوی درب شعبه نشستم و برای سومین روز به داخل شعبه 7 بازجویی اوین برده شدم. اسلامی و رحمانی در داخل شعبه با مشت و لگد به جان من افتادند و مرا مثل توپ فوتبال به هر سو پرتاب می کردند. مثل دو روز قبل هر آنچه را که قبلا نوشته بودم تکرار کردم و گاهی مجبور می شدم جمله بندی اظهاراتم را بر روی برگه بازجویی تغییر بدهم تا شاید بازجوها بپذیرند که حرف جدیدی نوشته ام و دست از سرم بردارند و شکنجه و تهدید را پایان دهند.

آفتاب روز گرم چهارم مرداد 1361 در پس کوههای البرز ناپدید شد و شب تیره چادر سیاهش را بر سر نیمکره شرقی پهن کرد. حدود نیمه شب، من به همراه چندین زندانی دیگر در یک صف در حالی که با چشم های بسته  دستهایمان را روی دوش نفر جلو گذاشته بودیم به سمت «بندهای چهارگانه» براه افتادیم. در محل ورودی بندها، بعد از یک بازرسی ناراحت کننده همراه با توهین و آزار مرا به یک سلول در زیر راه پله بند یک بردند. پاسدار مرا به داخل سلول هل داد و درب را پشت سرم بست و رفت. سکوت کامل حاکم بود. چشم بندم را برداشتم و با صحنه عجیبی روبرو شدم.

نیمه شب چهارم مرداد من در یک سلول کوچک زیرپله ای با عرض دو و نیم متر و طول سه متر قرار داشتم و بیش از پانزده زندانی کیپ تا کیپ بصورت فشرده بر روی کف زمین خوابیده بودند. در حالی که هاج و واج به زندانیان خواب رفته نگاه می کردم یک نفر نیم خیز از جایش بلند شد و مرا نگاه کرد و سپس به آرامی نزد من آمد و احوالپرسی گرم و صمیمانه ای کرد و خوش آمد گفت!! وضعیت پاهای کبود و باد کرده ام را دید و وضعیت آنرا پرسید.

زندانی جوان و خوش برخورد که نیمه شب به استقبالم آمده بود خودش را مجتبی بهاری معرفی کرد. اهل شمال بود و به آرامی صحبت می کرد. به سختی در کنار درب سلول جایی را برای نشستن پیدا کردیم و نشستیم.

مجتبی مرا توجیه کرد و گفت همه زندانیان این سلول تازه وارد هستند و بچه های خوب و سرموضع هستند ولی در مورد پرونده ات با هیچکس صحبت نکن و آنچه جزو اسرار سازمان است با کسی در میان نگذار. وقتی به او گفتم ساکن همدان هستم لبخندی بر لبانش نشست و گفت: اتفاقا اینجا یک نفر همدانی بنام حجت معبودی داریم که اگر صبح متوجه حضور تو بشود خیلی خوشحال خواهد شد!

من در بازجویی به بازجوها گفته بودم ساکن همدان هستم و قبل از دستگیری در خانه پدربزرگم زندگی می کردم!!

صبح روز سه شنبه پنجم مرداد 1361 در سلول زیرپله اوین از خواب برخاستم و این بیداری آغاز راهی بود که پایان آن به مدت هفت سال طول کشید و در پنجم مرداد 1368 پس از تحمل هفت سال حکم زندان از اوین ازاد شدم.

اگر چه هفت سال سخت وجانکاه و پراز درد و رنج و همراه با آسیب های جدی جسمی را تحمل کردم ولی این تجربه گرانقدر و هم زنجیر شدن با بهترین و رشیدترین فرزندان فرهیحته ایران زمین و هم بند شدن با نسلی فداکار و سربلند و سرموضعی، موهبت بزرگی بود و خدا را بخاطر این موهبت و خوشبختی شکرگذارم .

تنها حسرت من از آن دوران این است که چرا قدر آن روزها و لحظات با شکوه و تاریخی و همنشینی با بهترین فرزندان میهن را، به اندازه کافی ندانستم و بهره بیشتری از آن دوران و همزنجیران فوق العاده ام نبردم.

 

ای بلبلان ، چون در این چمن

وقت گل رسد زین پائیز یاد آرید

چون بردمد آن بهار خوش

درکنار گل ، از ما نیز ، یاد آرید

 

یاد یاران سربدار و خاموش گرامی باد

 

محمد خدابنده لویی

دوم مرداد 1401

۱۶ دی ۱۴۰۰

قصه پریا در گوهردشت

 

زمان: 1  فروردین 1367

مکان: زندان گوهردشت ـ بند 9



اولین ساعات سال 1367 را می گذراندیم، جشن مفصل و پرشور و حالی در راهروی  بند  9 زندان گوهردشت برپا بود. بعد از چند برنامه هنری و فرهنگی و همینطور پخش شیرینی دست ساز خودمان، نوبت به اجرای نمایش موزیکال «پریا» شد.

از یک هفته قبل با مدیریت بهزاد رمزی اسماعیلی و تحت نظارت و مشورت حمید میرسیدی تمرینات این نمایش جالب شروع شده بود. یادم نمی رود که هفته آخر اسفند حمید میرسیدی پیش من آمد و گفت برای یک نمایش به تو نیاز داریم. پرسیدم چه نقشی را باید بازی کنم؟ در جواب خیلی ساده و راحت گفت: نقش خاصی نیست و کار زیادی نباید بکنی! فقط نقش یک پری را بازی خواهی کرد! چیزی نمانده بود دو تا شاخ در سرم سبز بشود. پرسیدم: چی؟ پری؟ از کی تا حالا پری ها سیاه یا سبزه بودند که  سراغ من آمدی؟ حمید قوت قلب داد که دو نفر دیگر نیز نقش پری را اجرا می کنند و همه تون شبیه هم هستید!  با اصرار حمید قبول کردم که در زمره چندین پری قرار بگیرم و در نتیجه تمرینا بلافاصله شروع شد.

نمایش پریا در واقع بر اساس شعر معروف احمد شاملو بود. این شعر سالها قبل توسط یکی از خوانندگان مشهور اجرا شده بود  و حالا در اولین روز بهار 1367 نوبت اجرای نمایش آن در بند 9 زندان گوهردشت رسیده بود.

یکی از بچه های هیکلمند  بندمان یک بلوز بافتنی کلفت و مشکی و شلوار سیاه به تن کرده بود و یک ماسک دست ساز و نقاشی شده به صورت زده بود که چهره ی خوفناک و زشت یک « دیو»  را داشت. من  و دو نفر دیگر با لباسها و ملافه های سفید،  خودمان را شکل پری ها کرده بودیم و در یک ردیف نشسته بودیم.

ما پریای  نازنین زار و زار گریه می کردیم. همزمان یکی از بچه ها بنام فردین ترانه پریا را  با همان ریتمی که داریوش خوانده بود  با صدای بلند برایمان می خواند و همزمان نمایشا بر اساس خوانندگی فردین به پیش می رفت.

یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود.

زار و زار گریه می کردن پریا

مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.

گیس شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکی ترک.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر

پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر

در گوشه ديگر صحنه،  چندنفر دست و پايشان در غل و زنجير بود. زنجيرها را با کاغذ ساخته بوديم. پشت سر غلامان دربند،  ديو در حال تنورهکشيدن بود و با دست ها و بدنش حرکات یک  دیو  یا غول وحشی را  اجرا می کرد.

در انتهای ترانه و  نمایش، عده ای با لباسهای محلی با دایره و تنبک  وارد صحنه می شدند و همه با هم  به دیو حمله می کردند و او را  بر زمین می زدند و  غلامان،  زنجیرهایشان پاره می شد و همه به شادی و پایکوبی می پرداختند و همه بچه های بند همخوانی می کردند:

عيد مردماس ديب گله داره

سياهي روسياست ديب گله داره

سفيدي پادشاست ديب گله داره

...

چند ساعت بعد از آن که جشن نوروز تمام شد با علی سلطانی در راهرو بند قدم می زدم. علی از اجرای خوب برنامه نوروزی لبخند رضایت بر لب داشت و  از من پرسید: آیا می دانی شاملو در این شعر چه می خواهد بگوید؟  منظور شاملو از پریای گریان چه هست؟

به علی گفتم تا بحال به این موضوع فکر نکرده بودم و دقیقا نمی دانم منظور شاملو چه هست؟

علی نظر و برداشت خودش از شعر شاملو را اینچنین توضیح داد:« ما همیشه در افسانه ها و داستانها شنیده و خوانده بودیم که هر وقت انسانها در کار و زندگی شان با مشکلات و بحران های بزرگ و لاینحل روبرو می شوند و قادر به حل آن نیستند ناگهان یک پری از راه می رسید و با قدرت خارق العاده و فوق طبیعی با خواندن یک ورد و یا سوزاندن یک پر و فوت کردن و  در  یک چشم به هم زدن مشکل انسان را حل می کند.

ولی شاملو در این شعر می خواهد بگوید همین «پریا»ی  خارق العاده  وقتی به دنیای خاکی و پر از تضاد واقعی پا بگذارند و در مقابل واقعیت های سرسخت قرار بگیرند مستأصل و درمانده  خواهند شد و بجز «زار و زار» گریه کردن کاری از دست شان برنمی آید. پیام شعر این است:  انسانها نباید  در انتظار کمک «از ما بهتران»  بمانند باید خودشان آستین بالا بزنند و به جنگ «دیو» مشکلات بروند.

پایان داستان پریا

 

·         علی سلطانی و حمید میرسیدی و بقیه بازیگران این نمایش  پنج ماه بعد  در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در زندان اوین در سال 1367 به همراه بقیه یاران شان  اعدام شدند.

 

محمد خدابنده لویی

دی ماه 1400



شعر " پریا " احمد شاملو

يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.

زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

گيس شون قد كمون رنگ شبق

از كمون بلن ترك

از شبق مشكي ترك.

روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير

پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد

از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

" - پريا! گشنه تونه؟

پريا! تشنه تونه؟

پريا! خسته شدين؟

مرغ پر شسه شدين؟

چيه اين هاي هاي تون

 

گريه تون واي واي تون؟ "

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا

***

" - پرياي نازنين

چه تونه زار مي زنين؟

توي اين صحراي دور

توي اين تنگ غروب

نمي گين برف مياد؟

نمي گين بارون مياد

نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟

نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟

نمي ترسين پريا؟

نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!

قد رشيدم ببينين

اسب سفيدم ببينين:

اسب سفيد نقره نل

يال و دمش رنگ عسل،

مركب صرصر تك من!

آهوي آهن رگ من!

گردن و ساقش ببينين!

باد دماغش ببينين!

امشب تو شهر چراغونه

خونه ديبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر ميان

داريه و دمبك مي زنن

مي رقصن و مي رقصونن

غنچه خندون مي ريزن

نقل بيابون مي ريزن

هاي مي كشن

هوي مي كشن:

" - شهر جاي ما شد!

عيد مردماس، ديب گله داره

دنيا مال ماس، ديب گله داره

سفيدي پادشاس، ديب گله داره

سياهي رو سياس، ديب گله داره " ...

***

پريا!

ديگه تو روز شيكسه

دراي قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شين

سوار اسب من شين

مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد

جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.

آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

مي ريزد ز دست و پا.

پوسيده ن، پاره مي شن

ديبا بيچاره ميشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن

سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]

در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن

غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن

هر كي كه غصه داره

غمشو زمين ميذاره.

قالي مي شن حصيرا

آزاد مي شن اسيرا.

اسيرا كينه دارن

داس شونو ور مي ميدارن

سيل مي شن: گرگرگر!

تو قلب شب كه بد گله

آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چيزي به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن

عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن

به جائي كه شنگولش كنن

سكه يه پولش كنن:

دست همو بچسبن

دور ياور برقصن

" حمومك مورچه داره، بشين و پاشو " در بيارن

" قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو " در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون

گريه تاون، واي واي تون! " ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...

***

" - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!

شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك

تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد

بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف

قصه سبز پري زرد پري

قصه سنگ صبور، بز روي بون

قصه دختر شاه پريون، -

شما ئين اون پريا!

اومدين دنياي ما

حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين

[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

دنياي ما قصه نبود

پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه

هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره

بيابوناش مار داره

هر كي باهاش كار داره

دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !

عقب آتيش - لي لي لي !

آتيش مي خواي بالا ترك

تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه

بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!

مرغاي شيكسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟

كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما

 

قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ "

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

***

دس زدم به شونه شون

كه كنم روونه شون -

پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن

خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،

ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس

شدن، ستاره نحس شدن ...

وقتي ديدن ستاره

يه من اثر نداره:

مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم

هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -

يكيش تنگ شراب شد

يكيش درياي آب شد

يكيش كوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...

شرابه رو سر كشيدم

پاشنه رو ور كشيدم

زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دويدم و دويدم

بالاي كوه رسيدم

اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

" - دلنگ دلنگ، شاد شديم

از ستم آزاد شديم

خورشيد خانم آفتاب كرد

كلي برنج تو آب كرد.

خورشيد خانوم! بفرمائين!

از اون بالا بياين پائين

ما ظلمو نفله كرديم

از وقتي خلق پا شد

زندگي مال ما شد.

از شادي سير نمي شيم

ديگه اسير نمي شيم

ها جستيم و واجستيم

تو حوض نقره جستيم

سيب طلا رو چيديم

به خونه مون رسيديم ... "

***

بالا رفتيم دوغ بود

قصه بي بيم دروغ بود،

پائين اومديم ماست بود

قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد

غلاغه به خونه ش نرسيد،

هاچين و واچين

...