۰۱ شهریور ۱۳۹۳

رؤیای اکبر


روزهای سرد پائیزی را پشت سر می گذاشتیم . سومین سالی بود که در بند ۱۹ زندان گوهر دشت بودم . سال ۱۳۶۴ بعد از طی کردن ماهها بازجویی مجدد و یک دادگاه تکراری بدون نتیجه, بهمراه ۱۲۰ نفر از زندانیان اوین به زندان گوهردشت , بند ۱۹ منتقل شدم . بند ۱۹ از معروف ترین بندهای «گوهر» بود چون ساختار و اندازه سلولهای آن برای سلول عمومی بود و درهای سلولهایش شیشه دار بود و این وضعیت بند ۱۹ را با دیگر بندهای زندان گوهر دشت که به « هزارانفرادی» معروف بود متفاوت می کرد. چند ماه قبل تر لاجوری که به قصاب اوین معروف بود به همراه « حاج داود » رحمانی زندانبان بی رحم قزلحصار بخاطر فشارهای بین المللی و شکست طرح هایشان برای به ندامت کشاندن زندانیان مقاوم که اکثریت را داشتند, زندان را ترک کرده بودند وفضای نسبتا بازتری در بندها ایجاد شده بود . بلافاصله بعد از استقرار در بند ۱۹ اعتراضات به حضور زندانیان نادم و خائن شروع شد بعد از چند درگیری بین بچه های « سرموضع » و خائنین و « توابها », زندانبانها به این نتیجه رسیدند که همکاران زندانی شان را از بند ۱۹خارج کنند و به یک بند مخصوص دیگر در همان زندان ببرند و بقول خودشان ما را به حال خودمان رها کنند . 
ولی به مرور فشارها و آزار و اذیت ها مجددا شروع شد . ورزش دسته جمعی ممنوع بود و بهمین خاطر برای تحت فشار گذاشتن ما اکثر روزها هواخوری قطع می شد و از نظر غذایی تحت فشار و محدودیت و در گرسنگی مستمر قرار داشتیم . اما در بین زندانیان بند نوزده که از طرف رژیم به بند زندانیان « سرموضع » طبقه بندی شده بود کسی را از این مشکلات باک و بیم نبود و همه خوشحال بودیم که حداقل در کنارمان خائن و فرومایه ای نیست . 
صبح یکی از روزهای اواخر تیر ۱۳۶۶ زمانی که در راهروی بند درحال قدم زدن بودم ناگهان شعله های سرکش آتش را در آنسوی راهرو دیدم و بعد صدای فریاد احمد هاشمی را شنیدم که فریاد می زد خودش را آتش زد ...آتش زد ... 
علی طاهرجویان در اعتراض به حکم ناعادلانه ای که به او داده بودند و فشارهای مستمری که رئیس زندان برای انتقال به بند « تواّبها» و به خیانت کشاندنش بر او وارد می کرد دست به خودسوزی زده بود . احمد نصرتی (مراد) و حمزه شلاوند و ناصر منصوری خیلی سریع واکنش نشان دادند و او را با چند پتو پیچیدند و آتش را خاموش کردند و بعد  بسرعت به بهداری زندان متتقل کردند . 
در بهداری زندان پاسدارها اجازه ندادند حمزه و احمد و ناصر یا یکی از آنها در کنارش بمانند و مجبورشان کردند به بند برگردند . بعد از آن  ما دیگر مطلع نشدیم که علی را چکار کردند ولی وقتی شب مراد ( احمد نصرتی) از پاسدارشیفت بند در مورد وضعیت علی سوال کرد جواب این بود : علی بر اثر شدت سوختگی فوت کرده است . 
بعد از شنیدن این خبر همه زندانیان حاضر در بند که حالا حدود صد و پنجاه نفر بودیم و ترکیب سیاسی بندمان شامل زندانیان مجاهد و همچنین زندانیان گروه های چپ و مارکسیستی می شد تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم . اعتصاب چند هفته تا اواسط مرداد ماه ادامه یافت تا اینکه یک روز موقعی که در حیاط بند مشغول ورزش جمعی بودیم, پاسدارها هجوم آوردند و همه کسانی را که ورزش جمعی می کردند به بیرون بردند . ساعتی بعد محمد مقیسه که به ناصریان معروف بود بهمراه داود لشکری که او نیز به « حاج داود » شناخته می شد و بقیه زندانبانها در محل « اتاق گاز » با کابل و شلاق و هر چه که دم دستشان بود به «قصد کشتن» بجان ماافتادند. ناصریان فریاد می زد : « همانطور که رزمندگان ما در خلیج فارس و تنگه هرمز آمریکا را به تله انداخته اند ما شما را در اینجا به دام انداخته ایم در این راهروی تنگ » ! 
بعد از رجزخوانی ناصریان همه پاسدارها دسته جمعی با کابل و شلاق و چماق و میلگرد شروع به زدن ما بصورت تک به تک کردند . نفر به نفر بیرون می کشیدند و دسته جمعی می زدند و خواسته شان هم یک چیز بود : شکستن اعتصاب غذا . ناصریان و حاج داود به زندانی محاصره شده می گفتند : تا وقتی با صدای بلند نگویی اعتصابم را می شکنم,  تا لحظه مرگ تان می زنیم 
... نوبت به من که رسید ناصریان و حاج داود لشکری مرا با کابل و شلاق در کنج «اتاق گاز » گیر انداختند و به سر و صورت و بدنم می زدند . هیچ ملاحظه ای نداشتند حتی با کابل به صورتم می زدند . در این وانفسا یک ضربه محکم کابل به صورت و چشم راستم کوبیده شد . ناگهان برقی مانند صاعقه ی شدید در چشمم درخشید . چند ساعت بعد وقتی به بند برگردانده شدم همه از دیدن چشم کبود و باد کرده من وحشت زده شدند بچه ها نگران وضع مردمک چشمم بودند . مدتی بعد متوجه شدم چشم راستم بینایی اش را از دست داده است .چندماه بعد پزشک متخصص به من گفت : باید مراقبت خیلی زیادی از چشمت بکنی تا مجبور به تخلیه آن نشویم . در جریان این ضربات بی رحمانه برای شکستن اعتصاب غذا خیلی های دیگر آسیب جدی دیدند مثلا دست محمد زند و بینی محمدعلی حافظی نیا شکست و روانه بیمارستان شد و بالاخره ما بخاطر شدت سرکوب و بی رحمی و وحشیگری افسارگسیخته پاسدارها, مجبور به شکستن اعتصاب شدیم . البته تعدادی از بچه ها که مقاوم تر و دارای روحیه عالی تری بودند مانند فرشاد اسفندیاری و مجید طالقانی و حمزه شلالوند حاضر به این کار نشدند و به انفرادی منتقل شدند . 
بعد از پایان اعتصاب, آزار و اذیت و فشارهای فیزیکی و روانی افزایش پیدا کرد . هر روز به یک بهانه ای بچه ها را بیرون می کشیدند و می زدند و کبود می کردند واغلب به انفرادی می فرستادند . 
و حالا چند ماه از آن مرداد داغ و سخت می گذرد ... در بعدازظهر یکی از روزهای پرالتهاب و سخت پائیز ۱۳۶۶, تصمیم گرفتم برای قدم زدن از سلول خارج شوم . بیرون سلول چندنفر تنها و بعضی هم دونفره در حال قدم زدن بودند . بعد از اینکه چند دور در راهروی بند رفت و آمد کردم, بیادم آمد که اکبر لطیف را در طول روز ندیده ام . ما معمولا هر روز چند بار در راهرو یا هواخوری با هم قدم می زدیم و درباره موضوعات مختلف گفتگو می کردیم . من و اکبر از سال ۱۳۶۳ در سالن شماره ۶ بند موسوم به « آموزشگاه » در زندان اوین با هم دوست و هم سلول بودیم . این پسر لاغر اندام با قدی کشیده و ابروی پرپشت و صورت استخوانی , خُلق وخویی ملایم و آرام داشت و موقع صحبت کردن شمرده و سنجیده حرف می زد, در کارهای ظریف و هنرمندانه تخصص داشت و در موقع کار و فعالیت جمعی در بند فعال وپیگیر و جدّی بود و بخاطر روحیات و اخلاق حسنه اش محبوب بچه های بند بود . 
از خانواده اکبر سه خواهرش به جرم هواداری از مجاهدین خلق به زندان افتاده بودند و فرزانه خواهر بزرگتر در جریان اعدام های سال شصت به شهادت رسیده بود . اکبر بشدت تحت تأثیر خواهرش بود . هر بار که از او یاد می کرد اشک در چشمانش حلقه می زد . در سالگرد شهادت فرزانه چند نفر از دوستان نزدیک, با هم در گوشه ای از حیاط بند  جمع شدیم و یاد او را گرامی داشتیم . هر کدام به این مناسبت شعر یا مطلبی گفتیم و اکبر خاطراتی را از فرزانه تعریف کرد در حین بیان و شرح حال خواهرش بغض گلویش را فشرده بود و اشک از چشمانش جاری بود . 
و اما امروز به نیت دیدن اکبر بسمت سلول ۹ رفتم و به داخل سلول سرک کشیدم . می خواستم این «یار غار» را با خودم همراه کنم ولی او در گوشه سلول بر روی برگ کاغذی خم شده بود و مشغول کاری بود . بالای سرش رفتم و سلام کردم . طبق معمول با لبخند جوابم را داد . کنجکاوی ام برانگیخته شد و به دقت به کاغذی که جلویش بود نگاه کردم . بر روی کاغذ طرح هندسی دقیق وجالبی کشیده شده بود و این باعث شد بلافاصله بیاد کلاسهای آموزش « پرسپکتیو» افتادم . کلاسهایی که سال قبل علی بادی برای ما در یکی از سلولها برگزار کرده بود و نحوه کشیدن اَشکال فضایی و هندسی را بصورت فنی آموخته بود . از اکبر پرسیدم تمرین « پرسپکتیو» می کنی ؟ جواب داد : نه . 
ـ پس چی می کشی ؟ اکبر : هر وقت تمام شد خودت خواهی دید . 
حدس زدن مشکل بود و می دانستم اکبر توضیح بیشتری نخواهد داد از او جدا شدم و به قدم زدن در راهرو ادامه دادم . روزها پشت سرهم می آمد و می رفت و من هر روز به تماشای طراحی یا نقاشی اکبر می رفتم ولی حوصله و بردباری و ظریفکاری اکبر موجب شده بود کارش به کندی پیش برود . او دست به کاری نمی زد مگر آنکه آنرا به دقت و با حوصله و تمیز انجام دهد .مراحل طرح و نقاشی اکبر به مرور پیش رفت و بالاخره یک روز محصول کار بردبارانه اش به نتیجه رسید . 
در آستانه سلول ۹ ایستادم و همه را از نظر گذراندم . در داخل سلول حشمت الله طاهری از بچه های لرستان با لبخندی ملیح سلام کرد و گفت بیا داخل . نگاهی به گوشه سلول کردم و اکبر را دیدم که اثر جدیدش را روی زمین و گذاشته و با چشمانی که برق رضایت و خشنودی در آن می درخشید به آن خیره شده است. به او نزدیک شدم و برگ نقاشی را برداشتم و بدقت نگاهش کردم . 
وه ! چه زیبا و دل انگیز ! آنچه را می دیدم باورکردنی نبود اکبر واقعا شاهکار کرده بود : یک طرح و نقاشی زیبا با رنگ آمیزی موزون و چشم نواز که با مداد رنگی خلق شده بود. بی اختیارغرق در زیبایی و لطافت آن شدم آنچه در مقابلم بود آمیزه ای از طرح دقیق و هندسی یک دیوار که با استفاده از قوانین پرسپکتیو طراحی شده بود و در وسط دیوار که فروپاشیده یا سوراخ شده بود یک منظره خوش آب و رنگ طبیعت نقش بسته بود . برایم عجیب بود که چطور اکبر با کمترین امکانات تحریری چنین نقاشی زیبایی را کشیده است ! 
لحظه ای نگذشته بود که سوالی به ذهنم زد و رو به اکبر پرسیدم : این طرح و نقاشی چه معنایی دارد ؟ این دیوار چیه ؟ چرا منظره ای به این زیبایی را در پس یک دیوار فروریخته کشیده ای ؟ منظورت از این طرح چیه ؟ 
اکبر لبخندی زد و زیرکانه گفت : این را دیگر باید خودت حدس بزنی . مجددا برای لحظاتی به نقاشی خیره شدم : یک دیوار که در وسط آن سوراخ بزرگی ایجاد شده و در پشت آن یک چمنزار و طبیعت دست نخورده و کلبه ای که در وسط دشت سرسبز و خرّم وجود داشت وهمچنین رودخانه ای که از کنار آن می گذشت و در افق دوردست  دو پرنده در حال پرواز در نزدیکی خورشیدی که می درخشید ... 
با خودم فکر کردم دیوار  نقاشی, معرف حصارزندان است و منظره زیبای آنسوی آن هم  لابد طبیعت بیرون زندان است . ولی درون نقاشی حس خاصی وجود داشت که آنرا جذاب تر از یک نقاشی معمولی می کرد . 
درک و برداشت خودم را برای اکبر تعریف کردم . با شنیدن حرف هایم به من خیره شد و لبخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت گفت : وظیفه نقاش نیست درباره نکات نهفته در نقاشی اش توضیح بدهد هر کس می تواند برداشت و نتیجه گیری خودش را از آن بکند . 
از اینکه اکبرلطیف تحلیل و برداشت مرا تأیید نکرد متوجه نگاه سطحی خودم نسبت به آن شدم . از سلول شماره۹ بیرون آمدم و به قدم زدن مشغول شدم ولی همچنان به اکبر و کارش فکر می کردم . برای چند روز آن اثر زیبا و « لطیف», زینت بخش دیوار سلول شماره ۹ شد هر روز حداقل یکبار به آنجا می رفتم و با خیره شدن به نقاشی روی دیوار چشمم را نوازش می دادم و روح و روانم را در آن به پرواز در می آوردم و در دلم اکبر را تحسین می کردم . در این شرایط نقاشی او تنها پنجره ای بود که روح و احساس درونی مرا از لابلای دیوارهای سیمانی بند و سلول به دنیای طبیعت ودنیای بیرون می برد. روزهای سختی بود مدتی بود پاسدارها هر شب به بهانه « آمارگیری» بصورت گله ای به داخل بند می آمدند و با داد و فریاد و زدن ضربه به در و دیواربند, همه را داخل سلول ها می کردند و درها را می بستند و بعد به اصطلاح آمار می گرفتند و هربار به بهانه ای چند نفر را بیرون می کشیدند وما از داخل سلول هایمان صدای فریاد و ضجه کسانی که بیرون بند کتک می خوردند می شنیدیم و دندان کینه برجگر خسته می فشردیم و در دل و بر زبانمان, پاسدارها و رژیم و خمینی را لعن و نفرین می کردیم . 
برخلاف سال قبل که فقط دو پاسدار شیفت بند برای آمار می آمدند در این روزها « افسرنگهبان» و پاسخبش و پاسدارهای دیگربندها, در دسته های چندنفری هر شب به داخل بند هجوم می آوردند . پاسدار « حاج محمود » که یکی از «افسرنگهبان» های زندان بود یکشب درمیان شیفت داشت . او ویژگی خاصی نسبت به بقیه پاسدارها و افسرنگهبان ها داشت و آن ویژگی این بود که اغلب اوقات سعی می کرد خودش را شخصی منطقی و قابل مذاکره و اهل گفتگو و حتی روشنفکر نشان دهد . معمولا با سماجت و وقاحت عجیبی به بچه ها پیله می کرد و دنبال آن بود که او را بعنوان یک آدم منطقی و اهل گفتگو« تحویل» بگیریم ولی روحیه پاسداری و کینه جویی و چماق بدستی اش خیلی زود دستش را رو می کرد و بهمین خاطر هیچ کس محلی به او نمی گذاشت . بارها بعداز بحث و صحبت با زندانی او را بیرون می کشید و کتک می زد و بعد به سلول های انفرادی می فرستاد . هر بار وارد بند می شد بچه ها پشت شان را به او می کردند و وانمود می کردند او را نمی بینند و توجهی به او ندارند . او هم که این موضوع را خیلی خوب می فهمید فوری آن روی « سگ» خودش را نشان می داد و به ماهیت سیاسی و اعتقادی ما توهین و فحاشی می کرد . 
در این اوضاع و احوال یک شب بعد از اینکه « آمارگیری» تمام شد و درب سلولها باز شد من برای قدم زدن به راهرو رفتم و بلافاصله بسمت سلول ۹ روانه شدم وبه داخل آن سرک کشیدم نا خودآگاه سراغ نقاشی روی دیوار رفتم ولی اثری از آن نبود . حسین قزوینی که از بچه های کرمانشاهی بندمان بود و در سلول ۹ ساکن بود متوجه موضوع شد و از تعجب من خنده اش گرفت . با وجود آنکه حدس می زدم چه شده ولی پرسیدم نقاشی چی شد ؟! در جوابم گفت : « حاج محمود » برد . 
ـ چرا ؟ چطور شد برد ؟ 
حسین قزوینی تعریف کرد : « حاج محمود جلوی سلول آمد و نگاهی به ما انداخت طبق معمول دنبال سوژه ای بود تا گیر بدهد . ولی از ما هر کس خودش را به چیزی یا کاری مشغول کرد . اولش سعی کرد با سوالات الکی ما را وادار به صحبت با خودش بکند امّا هیچ کس محلش نگذاشت و همه در واکنش به حرفهایش ساکت ماندند «حاج محمود » که کُفرش در آمده بود نگاهی به در و دیوار سلول کرد و نقاشی نظرش را جلب کرد و آمد توی سلول و نگاهی دقیق به آن انداخت و پرسید : این نقاشی را چه کسی کشیده است ؟ هیچ کس جوابش را نداد . بعد روبه من کرد و پرسید معنی این نقاشی چی هست ؟ من جواب دادم نمی دانم . از حشمت الله(طاهری) پرسید او هم جواب سربالا بهش داد . حاج محمود که حسابی سرخورده شده بود از اکبر پرسید منظور از این نقاشی و دیوارفروریخته و منظره طبیعت چی هست ؟ اکبر هم شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت . 
حاج محمود دوباره به عکس خیره شد و دقایقی روی آن تمرکز کرد و بعد با حالتی که غیض و عصبانیت و کینه از آن هویدا بود گفت : « فکر کردید که ما خر هستیم و نمی فهمیم . خر خودتان هستید . فکر می کنید ما نمی توانیم بفهمیم منظورتان از این نقاشی چه هست و چرا کشیده شده است ؟ این دیوار که اینجا هست همان « حزب الله » است . دیواریعنی بسیجی و پاسدار که سد راه تکامل هستند و شما می خواهید این سد را بردارید . آن آجرهایی که فروریخته شده یعنی کارهای مسلحانه و انفجار و ترورهایی است که شما و سازمان تان مرتکب شده اید . آن منظره هم جامعه بی طبقه توحیدی است وآن دو پرنده ای که در آسمان پرواز می کنند مسعود و مریم هستند ...» با گفتن این حرفها در حالی که چهره اش برافروخته شده بود با غیض نقاشی را از دیوار کند و آنرا تا کرد و در جیبش گذاشت و بیرون رفت . 
با شنیدن داستان نقاشی اکبر و حاج محمود  از زبان حسین, هیجان زده شده و با خودم گفتم : عجب ! از یک طرف ناراحت بودم که آن پنجره و چشم انداز رویایی که اکبر  ساخته بود به روی ما بسته شده بود . آخه من هر روز چشم ودل خودم را با دیدن آن می شستم و سیراب می کردم . 

ولی وقتی تفسیر نقاشی را از زبان «افسرنگهبان» و شکنجه گر معروف گوهردشت می شنیدم حس دیگری در درونم ایجاد شده بود . با خودم گفتم : عجیبه ! بعضی وقت ها دشمن از خود ما بهتر می فهمد که در درون دل و قلب یاران و همسلول هایمان چه می گذرد . 
کمتر از یک سال بعد در ۱۱ خرداد ۱۳۶۷ یعنی دو ماه قبل از شروع قتلعام زندانیان سیاسی, من و اکبر لطیف و مراد  و  حمزه به همراه بیش از ۱۵۰ نفر از زندانیان مجاهد زندان گوهر دشت به  بند چهار بالای زندان اوین منتقل شدیم . اکبر در مرداد همین سال به همراه صد وپنجاه نفر دیگر از بچه های بند چهار در جریان قتل عام زندانیان به شهادت رسید . 
بر اکبر لطیف و همه جاودانه های قتلعام ۱۳۶۷ درود

مرداد ۱۳۹۳ 
محمدخدابنده لویی

ـ بجز علی بادی و محمد زند( کمپ لیبرتی) بقیه شخصیت های زندانی  این داستان در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ به شهادت رسیدند . 
سه خواهر اکبر در دهه شصت به دلیل هواداری از مجاهدین خلق دستگیر شده بودند  . فرزانه در سال شصت به شهادت رسید و دو خواهر دیگر هم اکنون در کمپ لیبرتی هستند. 
ـ اتاق گاز : اتاق بدون روزنه ای بود که تعداد زیادی از زندانیان را درون آن می انداختند و درب آن را می بستند وبخاطر کمبود هوا و اکسیژن بسرعت زندانیان دچار خفگی و تنگی نفس و بی هوشی می شدند و به همین دلیل به آن « اتاق گاز » می گفتیم . 
ـ بخشی از خاطرات مهین لطیف در كتاب خود به نام «اگر ديوارها لب مي گشودند» درباره اعلام شهادت اکبرلطیف توسط کارگزاران رژیم : 
« ساعتش روز 17مرداد متوقف شده بود يك شب، پنجشنبه شب بود كه ناگهان زنگ در خانه را زدند. شنيده بوديم كه پنجشنبه شبهاي هر هفته خبر اعدام بچهها را به خانوادههايشان ميدهند. براي همين صداي زنگ در آنموقع شب، براي همهمان نگرانكننده بود و يك لحظه همه بر جاي خود ميخكوب شديم... بههرحال، مادرم براي بازكردن در رفت و چند دقيقه بعد با رنگ پريده برگشت و به پدرم گفت برو ببين اينها چه ميگويند؟ من به حياط رفتم تا بشنوم چه ميگويند... معلوم شد چند پاسدار هستند. به پدرم گفتند فردا ساعت9 صبح بهكميتة جادة خاوران بياييد. پدرم پرسيد آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نميدانيم ما مأموريم و معذور! پدرم عصباني شد و گفت خب ميخواهيد بگوييد پسرم را اعدام كردهايد، ديگر! اينهمه قايمباشكبازي براي چيست؟ آن پاسدار هم بيشرمانه ليست بلندي را كه دستش بود نشان داد و گفت ما چيزي نميدانيم، از صبح تا الان كارمان اين است كه به خانة تكتك افراد اين ليست مراجعه كنيم و همين خبر را بدهيم. پدرم به آنها گفت برو به همان كسي كه ميداند بگو، حكومت ممكن است با كفر بماند ولي با ظلم نميماند. آنها چيزي نگفتند و رفتند. به اين ترتيب فهميديم كه اكبر را اعدام كردهاند. مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گريه ميكرد و گريههاي دردآلودش ما را هم به گريه ميانداخت. او در ميان گريهها، از غمهاي فروخوردهاش در اعدام فرزانه، از 8سال رنج و شكنجة مداوم اكبر، از آمد و رفتها و انتظارهاي طولاني و بيحاصل در اين سالها در مقابل در بستة زندانهاي مختلف، در آرزوي اين كه فقط يك بار بتواند فرزندش را ببيند، از آرزوهاي خاكسترشدهاش براي اكبر كه قرار بود 4ماه ديگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شيرينش با فرزانه و اكبر حرف ميزد. انگار داغ اكبر، زخم دلمه بستة شهادت فرزانه را هم تازه و خونچكان كرده بود. مادرم در ميان گريه و مويههايش، خميني را نفرين ميكرد و ميگفت: اي ظالم!… آخر اين زندانيهاي كتبسته چه گناهي كرده بودند كه بعد از 7سال آنها را كشتي؟ چقدر ميخواهي خون بخوري؟ اي جلاد… اي جاني!… آن شب در خانة ما هيچكس تا صبح نخوابيد. صبح اول وقت همه سوار ماشين شديم و پدرم ابتدا همهمان را به سر مزار فرزانه برد. شايد ميخواست ما را كمي تسلي بدهد. از آنجا ساعت11 صبح به كميتة خاوران رفتيم. از چند صدمتر مانده به محل، پاسداران ايستاده بودند و نميگذاشتند جلو برويم. اسم و مشخصات را پرسيدند و با بيسيم اطلاع دادند. يكي آمد و گفت نوبت شما ساعت9 بوده، چون دير آمدهايد بايد برگرديد و ساعت2بعد از ظهر بياييد. پدرم كه از كوره دررفته بود گفت: مگر ميخواهيد چهكار كنيد؟ مگر غير از اين است كه ميخواهيد بگوييد آنها را كشتهايد و دو دست لباسش را بدهيد؟ اين بازيها ديگر براي چيست؟ همان پاسدار گفت من چيزي نميدانم، فقط ميدانم كه شما بايد برگرديد. معلوم بود از اينكه با خانوادههاي بچهها برخوردي پيدا كنند، بهشدت ميترسند. به اين خاطر زمانبندي داده بودند كه مبادا همة خانوادهها با هم مراجعه كنند و آنجا شلوغ شده از كنترلشان خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصي با زمانبنديهاي مختلف خبر ميدادند تا به كميتههاي خارج از شهر بروند و به اين ترتيب خبر اعدام بچهها را بهتدريج و بهطور پراكنده بهخانوادههايشان ميدادند. سرانجام برگشتيم و ساعت2 من و پدرم به آنجا رفتيم...پدرم رفت و بعد از يكساعت با يك ساك كوچك برگشت. احساس ميكردم در همين يكساعتي كه رفت و برگشت، شكستهتر شده است. هيچ حرفي نزد و فقط سوار ماشين شد و حركت كرديم. بغض كرده بود، اما هيچ حرفي نميزد. شايد ميترسيد اگر حرف بزند نتواند خودش را كنترل كند. كمي كه گذشت، تعريف كرد كه او را به داخل يك اتاق بردند كه دور تا دورش تعدادي نشسته بودند و چند آخوند هم بين آنها بود. او را وسط اتاق روي يك صندلي نشاندند و آخوندي كه بهنظر ميرسيد، رئيس آنهاست، شروع كرد بهگفتن يكسري مزخرفات. نظير اينكه بعد از حملة منافقين در عمليات مرصاد، زندانيها كه با آنها در ارتباط بودند، شورش كردند و تعدادي از پاسداران ما را كشتند، ما هم آنها را اعدام كرديم و… پدرم به آنها گفته بود، اينجا من هستم و شما، به چه كسي داريد دروغ ميگوييد؟ مرغ پخته هم به اين حرفها ميخندد. بگوييد دستتان به مجاهدين نميرسد، اين زندانيهاي كتبسته و بيدفاع را كشتيد. مگر خودتان به پسر من 8سال حكم نداديد؟ فقط 4ماه ديگر مانده بود كه حكمش تمام شود و… سرانجام كاغذهايي را براي امضا به پدرم داده بودند كه در آن متعهد ميشد كه هيچ مراسم عزايي نگيرد، عكس پسرش را جايي نزند، بهكسي هم چيزي نگويد. اگر اين كارها را كرد، ممكن است بعد از مدتي محل دفن او را بگويند. البته آن را هرگزنگفتند و نميتوانستند هم بگويند. چون همه را در گورهاي جمعي ريخته و روي آن را هم با بولدوزر صاف كرده بودند. در ساك اكبر، جوراب و شالگردني كه برايش بافته بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روز 17مرداد را نشان ميداد كه متوقف شده بود. آيا قلبش هم همان روز از تپش باز ايستاده بود؟»