۱۹ مهر ۱۳۹۹

به مناسبت 19 مهر سالروز تیرباران 73 مجاهد

 

# شهادت _ میدهم




دکتر علی خدابنده لویی یک دندانپزشک مردمی و انساندوست  39 سال قبل در چنین روزی یعنی 19 مهر 1360 در زندان اوین به همراه 72  زندانی مجاهد دیگر  به جرم فعالیت سیاسی برای مجاهدین خلق ایران تیرباران شد. من در حالی این مطلب را می نویسم که 39 سال قبل در چنین لحظاتی  پدرم  به همراه 72  زندانی دیگر  به سمت تپه های اوین برای تیرباران برده می شدند.




دکتر علی خدابنده لویی در سال 1318  در یکی از روستاهای همدان متولد شد و با سخت کوشی و پشتکار  بی نظیر  از یک انسان ضعیف و  فقیر روستایی به یک انسان خودساخته و محبوب  و دندانپزشک حاذق و خوشنام بدل شد.

علی خدابنده لویی از سال 1342 مطب دندانپزشکی خود را در خیابان غار تهران تأسیس نمود و تا پایان عمر  در همان محل به مردمی که دوست شان داشت خدمت کرد.

من اولین فرزند او بودم و  پس از من سه برادر و سه خواهر به دنیا آمدند. مجموعا هفت خواهر و برادر بودیم.




در دهه 30  و  دهه 40 علی جوان  یک شخص مذهبی با گرایشات سنتی بود ولی دست سرنوشت او را در سال 1350 با سازمان مجاهدین خلق آشنا نمود  و روند تغییر و  تکامل  او با شناختی که از دیدگاه های مترقی  مجاهدین بدست آورد  آغاز شد.

در بهار 1352 دکتر به همراه دهها دوست همفکر و  همعقیده خود،  توسط ساواک دستگیر شد و به زندان کمیته مشترک برده شد.  در آن جمع دستگیر شده حسنعلی صفایی مسئولیت همه چیز را بعهده گرفت و با فداکاری اش موجب آزادی زودهنگام اکثر دوستانش شد.




پدرم بنا به دلیل شرایط بشدت امنیتی و سرکوبگرانه آن دوران (زمان شاه)   سعی می کرد همه فعالیت های خود را از دید من و بقیه مخفی نگه دارد.  من  که بخاطر شیطنت های کودکانه و تنش های مداوم با برادر کوچکترم مجبور شده بودم هر روز به مطب پدرم بروم و در آنجا درس و مشق و تکالیف مدرسه ام را انجام دهم   از نزدیک شاهد بخشی از فعالیت های پدرم بودم.

پدرم اکثر روزها  بعد  از پایان کار  با ماشین شخصی اش به سمت خانه زندانیان سیاسی آن دوران می رفت. در آن دنیای کودکانه همیشه یک سوال بزرگ در ذهنم بود که پدرم چکار می کند؟!  ولی فهم کرده بودم که نباید از او در اینباره  سوال بکنم. وقتی که بزرگتر شدم و بعد از پیروزی انقلاب متوجه شدم او  با سرکشی به خانواده های زندانیان سیاسی و  کمک های مالی و غیر  آن  تلاش می کرد از بار سختی  خانواده زندانیان سیاسی کم کند. بعضی از  زندانیان سیاسی در زمان شاه پس از پیروزی انقلاب از پدرم بابت آن کمک ها قدردانی می کردند.

در سال 1357 در جریان اعتراضات سراسری آن دوران پدرم مجددا دستگیر شد  این دومین و آخرین باری بود که در نظام شاه بخاطر مخالفت با حکومت سلطنتی دستگیر  شد.

 

پس از انقلاب

پس از پیروزی انقلاب  دکتر علی خدابنده لویی فعالیت خود را  خود را با سازمان مجاهدین خلق  به شکل رسمی و علنی و گسترده ادامه داد،  این بار مبارزه با شاه  جای خود را به مبارزه با « ارتجاع مذهبی بر خاسته از اعماق قرون و اعصار»  داده بود.  او  مطب و تخصص و امکانات شخصی و حتی خانه اش را در اختیار مجاهدین خلق  گذاشته بود و در بخش  امداد پزشکی سازمان به ارائه خدمات دندانپزشکی رایگان به اقشار فقیر  مشغول بود. فعالیت برای امداد پزشکی مجاهدین خلق نیز بی خطر نبود و  از حمله و هجوم پاسداران و چماق بدستان خمینی در امان نبود.




در روز دوم آبان  1359 دکتر احمد طباطبایی که از اعضای قدیمی سازمان بود در حالی که به سمت جبهه جنگ در جنوب می رفت بر اثر سانحه رانندگی کشته شد. چند روز بعد  دهها هزار نفر  در خیابانهای تهران در  پی تابوت دکتر طباطبایی به راه افتادند و   این تشییع جنازه عظیم و با شکوه  خمینی و ارتجاع حاکم  را  به هراس انداخت و  پاسداران شروع به دستگیری  هواداران سازمان نمودند. 




روز بعد از تشییع جنازه  مأموران اطلاعات سپاه پاسداران  به مطب پدرم حمله کردند و او را در جلوی چشم برادر کوچکترم محمود که آن زمان 10 ساله بود دستگیر و مورد  ضرب و شتم قرار دادند. محمود وقتی به خانه برگشت  از  کتک خوردن پدرش بدست پاسداران شوکه شده بود.  پیگیری مداوم برای یافتن پدرمان که توسط پاسداران ربوده شده بود  ما را به مقر سپاه در « سلطنت آباد» رساند و بالاخره بعد از هفته ها موفق به ملاقات پدرمان شدیم. پدرم به ما سفارش کرد  به نزد آیت الله لاهوتی برویم و  و اتفاقاتی را که افتاده است به او اطلاع بدهیم.  آیت الله لاهوتی که  در زمان شاه از  زندانیان سیاسی شناخته شده  بود و  خانواده اش از کمک های بی دریغ پدرم برخوردار شده بودند در ابتدای انقلاب شخصیت بسیار نزدیک به خمینی بود. او در پاسخ شکایت ما گفت: «متأسفانه از دست من نیز کاری ساخته نیست الان خود من هم  مغضوب اینها هستم»(نقل به مضمون). پدرم بعد  مدتی از زندان سپاه آزاد شد. مدتی  بعد از آزادی  پدرم به دیدار آیت الله لاهوتی در بیمارستان رفت.  لاهوتی  به پدرم گفت خمینی از طریق پسرش احمد مرتب به من پیام می دهد تا به دیدن او بروم ولی من به خمینی پیام دادم که هر گاه از کاخ جماران پایین آمدی و به میان توده های جنوب شهر رفتی آن وقت به دیدنت خواهم آمد.  لاهوتی پدرم را به یک روحانی دیگر معرفی کرد و گفت: این آقا که دکتر دندانپزشک است را می بینی؟  او  زمانی زحمت بسیار می کشید و پول در می آورد و آنرا  به خانواده های امثال ما  می داد تا بتوانیم  با خیال راحت در زندان مقاومت کنیم. ولی امروز خمینی پاسدارانش را به جان او و دوستانش انداخته است...




در روز سی خرداد 1360  بعداز پایان تظاهرات مسالمت آمیز  صدها هزار نفره در تهران  من و پدر  و برادر و خواهرم به خانه برگشتیم.  شب هنگام پاسداران کمیته منطقه 13 تهران به خانه مان حمله کردند و  پدرم را  دستگیر کردند. من نیز به همراه پدرم به بازداشتگاه کمیته نازی آباد (منطقه 13) برده شدم.

روز ششم تیر 1360 دکتر را  به همراه یک زندانی مجاهد دیگر به زندان اوین منتقل کردند و  تا  نوزدهم مهر 1360  از او بی خبر بودیم. 

روز 19 مهر 1360 تلویزیون و رادیو  رژیم  طبق روال هر روزه  لیست اعدام شدگان آن روز را  اعلام کرد و نام  علی خدابنده لویی فرزند هدایت اله در میان نام 73  مجاهد اعدام شده آنروز در زندان اوین قرار داشت.

روز 20 مهر 1360 دهها نفر از اعضای خانواده و فامیل و آشنایان برای عزاداری و  برگزاری مراسم بزرگداشت دکتر خدابنده لویی   به خانه  عموی بزرگم رفتند. ساعتی بعد مراسم مورد حمله پاسداران کمیته  قرار گرفت و   عزاداران  با سه اتوبوس  به زندان یا بازداشتگاهی در جنوب تهران در جاده قم برده شدند.  در میان بازداشت شدگان،  زنان باردار  و کودکان شیرخوار و  مردان و زنان سالخورده  حضور داشتند بعد از سه روز بازجویی و ارعاب و تهدید و حتی ضرب و شتم بعضی از جوانها  و بعد از اخذ  « تعهد عدم عزاداری برای دکتر خدابنده لویی» رهایشان کردند. در  آن روز  بسیاری با خود  زمزمه کردند :

تو در نماز عشق چه خواندی؟

که سالهاست بالای دار رفتی

و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز پرهیز می کنن

...

 

# شهادت _ میدهم

دکتر علی خدابنده لویی دندانپزشک مردمی و  انساندوست در 19 مهر 1360  در  42 سالگی به جرم فعالیت سیاسی برای سازمان مجاهدین خلق ایران  به همراه 72  زندانی مجاهد در زندان اوین تیرباران شد. او در روز 30 خرداد  1360 در  خانه اش در جنوب تهران دستگیر شده بود.

یاد دکتر علی خدابنده لویی و 72  زندانی مجاهد دیگر گرامی و راه شان پر رهرو باد

 

محمد خدابنده لویی

مهر 1399

۱۷ مهر ۱۳۹۹

بیاد نقی سعیدی

 

#  شهادت _ میدهم


35 سال قبل در چنین روزی یعنی هفدهم مهر 1364  نقی سعیدی تکنسین مخابرات و از فعالین سیاسی هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران  بعد از چهار سال زندان در حالی که حکم دو سال حبس او به پایان رسیده بود در زندان اوین تیرباران شد.



چهار سال قبل از آن  پدر همسرش حسنعلی صفایی نیز در زندان اوین به جرم فعالیت سیاسی برای سازمان مجاهدین خلق به شهادت رسیده بود.



نقی سعیدی متولد 1330  بود  و در زمان شهادت سی و چهارساله بود  و  همسر و دو فرزند داشت.



آشنایی من با نقی سعیدی به پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی 1357 برمی گشت. ما هر دو در یک انجمن محلی بنام « انجمن جوانان هوادار مجاهدین خلق - خزانه بخارایی » فعالیت می کردیم. نقی برای مدتی  مسئول من بود و برای یک دوره من و یک جوان  دیگر  تحت مسئولیت او  به تبلیغات انتخاباتی و پخش بروشورهای کاندیداهای مجاهدین خلق و نیروهای اتئلافی متحد مجاهدین برای شرکت در اولین دوره مجلس شورای ملی، به هر کوی و برزنی  می رفتیم. نقی که شاغل بود پس از آنکه از کارش مرخص می شد به هنگام غروب به ما می پیوست و تا دیر وقت با همدیگر به نصب پلاکاردهای تبلیغاتی و پخش تراکت می پرداختیم.




در دوره ای که من تحت مسئولیت نقی سعیدی بودم خیلی چیزها از او آموختم: جدیت و  رفتار منعطف اجتماعی نقی در پیشبرد کار و برقراری ارتباط راحت و صمیمانه  با مردم برای من که یک نوجوان بی تجربه بودم بسیار جالب و آموزنده بود و در طول زندگی ام از آن تجربه ی بسیار خوب و با ارزش بهره اجتماعی بسیاری بردم. نقی در مقابل رفتارها و دیدگاههای مختلف مردم بسیار با حوصله و صبور عمل می کرد. به یاد دارم که یک شب یک مرد که در حال عبور در خیابان بود وقتی متوجه شد ما در حال نصبت پوستر کاندیداهای مجاهدین خلق هستیم با عصبانیت واکنش نشان داد. نقی او را متوقف کرد و با حوصله شروع به توضیح و تشریح برنامه های سازمان مجاهدین خلق به او کرد. رفتار نقی طوری بود که آن مرد از اوج عصبانیت به آرامش کشیده شد و به دقت به حرفهای ما گوش کرد و در پایان بصورت دوستانه از ما خداحافظی کرد.

نقی از نظر ظاهر خوش و قد و بالا و خوشتیپ و از نظر باطن  شخصیتی ملایم و مهربان و دلسوز و در عین حال جدی و مسئولیت شناس  و دقیق داشت.

از سی خرداد 1360 که دستگیری ها و سرکوب های بی رحمانه فعالان سیاسی و اعدام های دسته جمعی مجاهدین و بقیه نیروهای مخالف خمینی شروع شد، دیگر او را ندیدم سه سال بعد در سالن 6 زندان اوین دوباره به هم رسیدیم. نقی که درسال 1360 دستگیر شده بود و  به 2 سال حبس محکوم شده بود دوباره مورد بازجویی مجدد قرار گرفته بود.

 نقی در زندان نیز همان خصوصیات مثبت و چشمگیر را حفظ کرده بود. در زندگی روزانه  داخل بند و در آن شرایط پر فشار و بسیار سخت زندان اوین  و در حالی که  زیر بازجویی و محاکمه های پیاپی قرار داشت او را می دیدم که همچنان دقیق و جدی و خونگرم و مهربان است. نسبت به وضع و حال بچه های داخل بند که اکثرشان نوجوان و یا جوان بودند رفتاری مسئولانه داشت و به همه کمک می کرد.

نقی سعیدی در فضای پراضطراب و پر استرس بازجویی و در حالی که سایه مرگ و اعدام بر روی سرش گسترده بود از روحیه ای محکم و استوار برخوردار بود  و به آرمانها و هدفی که از روز اول پیوستن به مجاهدین خلق انتخاب کرده بود وفادار و متعهد باقی مانده بود. اکثر ساعات روز با هم در راهرو سالن 6 و یا  در زمان هواخوری در حیاط بند قدم می زدیم و درباره مسائل مختلف زندان و اخبار سیاسی ایران و سازمان مجاهدین صحبت می کردیم. در آن روزگار من از روحیه بالا و صلابت درونی اش روحیه می گرفتم و احساس قوت قلب به من دست می داد.

در خرداد 1364  من به همراه حدود دویست نفر از زندان اوین به بند 19 زندان گوهردشت منتقل شدم و به اجبار  از نقی جدا شدم در آخرین لحظه همدیگر را با شدت در آغوش گرفتیم. دلم می خواست دوباره هر چه زودتر او را ببینم. برایش آرزوی موفقیت و آزادی کردم.

چند ماه بعد از طریق زندانیانی که از اوین آمده بودند خبر اعدام نقی سعیدی را شنیدم. خبر اعدام او برایم بسیار سخت بود و نمی خواستم باور کنم.

 

#  شهادت _ میدهم

او دو سال حکم گرفته بود و حکمش نیز پایان یافته بود ولی کینه حیوانی خمینی مانع آزادی او شد و در نهایت به دست شقی ترین کسان  به شهادت رسید.

یاد مجاهد شهید نقی سعیدی  فعال سیاسی  شجاع و سختکوش و عاشق پاکباخته مردم ایران و دیگر یارانش که در ماه مهر به شهادت رسیدند همیشه گرامی باد.

 

محمد خدابنده لویی

مهر 1399

 


۲۸ شهریور ۱۳۹۹

قصه من و رحمان

 

با یاد  و گرامیداشت نام نوید افکاری که در روزهای اخیر به دار شقاوت و جنابت خامنه ای آویخته شد

زمان اول: تابستان 1360

زمان دوم: تابستان 1367

مکان     : زندان اوین



زمان دوم:

تابستان گرم 1367 بود و من بعد از چند بار محاکمه توسط « کمیسیون مرگ»  در یکی از سلول های زندان اوین محبوس بودم. قتل عام زندانیان سیاسی از روز ششم مرداد آغاز شده بود و همچنان ادامه داشت و شبح مخوف مرگ بر سر همه زندانیان سیاسی در زندان اوین سایه گستر بود.

روزهای سخت و پر استرسی را پشت سر گذاشته بودم و بسیاری از دوستانِ همسلول و همبند را از دست داده بودم. در طول ماه مرداد خیلی از دوستان همبند و همسلول را از کنارم برده بودند و دیگرهیچ خبری از آنها نداشتم. بعد از یک ماه ما «بازمانده ها» همچنان و هر لحظه خودمان را در صف انتظار اعدام احساس می کردیم.

در طول روز هربار که پاسدار در داخل بند یا مقابل سلول ظاهر می شد به تب و تاب می افتادیم و از خودمان می پرسیدیم: این بار نوبت کیست؟

هوا خیلی گرم بود و من آرام و ساکت در گوشه ای نشسته بودم و به روزهای سخت و پرالتهاب گذشته و سرنوشت مبهم و غیرقابل پیشبینی آینده فکر می کردم.

رحمان مثل همیشه در حال قدم زدن بود و در حالیکه سرش را پایین انداخته و غرق در افکارش بود برای لحظه ای سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد که او را نظاره می کردم با لبخند صمیمانه همیشگی اش به من نزدیک شد و کنارم نشست. بتازگی با هم آشنا شده بودیم و او را از قبل نمی شناختم. چرخش روزگار ما را از بندهای مختلف اوین به هم رسانده بود و هر دو توسط «هیئت مرگ» محاکمه شده بودیم.

او جوانی آرام و لاغراندام با قدی نسبتا بلند و صورت استخوانی بود و چشمانی براق و نگاهی نافذ داشت. خیلی کم حرف بود و معمولا تمایل داشت به تنهایی قدم بزند و در افکارش غوطه ور باشد. هربار کنارم می نشست فرصت را از دست نمی دادم و سر صحبت را با او باز می کردم او که یک زندانی با سابقه و پرتجربه بود حرفهای ارزشمندی برای گفتن داشت و من دلم می خواست از تجربیات و ایده هایش بشنوم. از همصحبتی با او لذت می بردم.

آن روزها در داخل سلول و بند موضوع صحبت و گفتگوهای مان به تحولات داخل زندان و مرور خاطرات زندان و یادآوری دوستانی بود که از کنار ما برده بودند و دیگر اثری از آنها نبود. اغلب اوقات مرور خاطرات مان به سالهای انقلاب 57 کشیده می شد.

در آن روز گرم تابستان وقتی رحمان کنارم نشست صحبت مان به دوران کودکی و سپس روزهای داغ فعالیت های سیاسی بعد از انقلاب کشیده شد. من از خاطرات دوران دبیرستان و محله مان در خزانه بخارایی تعریف کردم. سر صحبت باز شده بود و در پی آن رحمان که معمولا خوددار و کم حرف بود و بیشتر اوقات شنونده بود تا گوینده، به شوق آمد و بخشی از داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد و از « رویا و آرزو» هایی گفت که توسط خمینی و کارگزارانش به دار شقاوت آویخته شده بود.

 

زمان اول:

رحمان در شرح بخشی از داستان زندگی اش گفت:

من دانشجوی سال آخر رشته برق در دانشگاه تهران بودم. بعد از پیروزی انقلاب هوادار سازمان مجاهدین خلق شدم و در انجمن دانشجویان هوادار سازمان در دانشگاه تهران به فعالیت های سیاسی و تبلیغی برای سازمان مشغول شدم. بعد از حمله چماقداران و پاسداران خمینی به دانشگاه و وقوع « انقلاب فرهنگی» و بسته شدن دانشگاه ها، به بخش اجتماعی مجاهدین خلق منتقل شدم.

وقتی بعد از 30 خرداد 1360 دستگیری ها و اعدام ها شروع شد و پاسداران همه جا را بدنبال فعالین و اعضا گروه های سیاسی و بخصوص نیروهای مجاهدین خلق می گشتند یک روز به سراغ من آمدند و مرا در خانه ام دستگیر کردند.

انجمن اسلامی دانشگاه تهران اطلاعات مرا بعنوان یک شخص مهم از هوادار سازمان مجاهدین خلق به دادستانی « انقلاب» اوین داده بود و پاسداران مرا مستقیم به زندان اوین بردند و بدون اتلاف وقت به شعبه بازجویی در ساختمان دادستانی اوین رفتیم و شکنجه ها شروع شد با من طوری رفتار می کردند که گویا یک شخصیت یا مقام مهم سازمان مجاهدین را دستگیر کرده اند و از من اطلاعات مسئولین رده بالا و پایگاههای سازمان را می خواستند.

بازجوهای دادستانی اوین با شکنجه های بی امان دنبال اطلاعات سازمان بودند و من هرگونه تماس تشکیلاتی را تکذیب می کردم. بعضی وقتها خود اسدالله لاجوردی به شعبه می آمد و در بازجویی شرکت می کرد.

هفته ها گذشت و من همچنان تحت فشار و شکنجه قرار داشتم تا اینکه یک روز نگهبان به سلول من آمد و اسمم را خواند و گفت: « همه وسایلت رو جمع کن و چشمبند بزن و بیا بیرون«.

با چشم های بسته به سمت پایین زندان اوین راه افتادیم. در مقابل ساختمانی دادستانی و دادگاه اوین جایی که پر از درختان بزرگ و قدیمی بود متوقف شدیم. چند نفر در آنجا ایستاده بودند و ظاهرا منتظر من بودند چون به محض آنکه من رسیدم یکی از آنها مرا به سمت محوطه پر از درخت برد و بقیه هم بدنبال ما آمدند.

مأمور مرا رها کرد و گفت همینطور مستقیم برو جلو! یک نفر از میان آن جمع با صدای سرد و خشن گفت: « همینجور برو جلو!» و خودشان پشت سرمن می آمدند! چشمانم بسته بود و فقط زیرپایم را می دیدم. در حالی که در میان درختان قدم بر می داشتم ناگهان سرم به چیزی خورد! شوکه شدم و در جای خودم متوقف شدم و ناخواسته حالت دفاعی به خودم گرفتم. پاسداران و مأمورانی که پشت سرم می آمدند با صدای بلند سرم فریاد زدند: « حواست کجاست؟ این چه طرز راه رفتن هست؟ چرا جلوی خودت را نگاه نمی کنی؟ درست راه برو این چه طرز راه رفتنه».

من که بجز جلوی پای خودم جایی را نمی دیدم در واکنش گفتم: « من جایی رو نمی بینم چشمام بسته است». یکی از میان آن جمع گفت: «چشمبندت رو بردار تا خوب ببینی!«.

چشمبندم را بالاتر کشیدم و به اطراف و بالای سرم نگاه کردم تا ببینم با چه چیزی برخورد کرده ام؟ چشمهایم تار شده بود ولی با صحنه ی عجیب و غیرقابل انتظاری روبرو شدم. بالای سرم یک مرد از طنابی آویزان بود و او را از درخت به دار کشیده بودند و در فاصله چند متر دو مرد دیگر را نیز مثل او حلق آویز کرده بودند و از گردن آنها پلاک های کاغذی آویزان بود که اسم شان را نوشته بودند. در زیر نام هر کدام جرم شان را نوشته بودند. هر سه را با جرم « منافق» معرفی کرده بودند!



 

در حالیکه با بهت و حیرت و وحشت به سه پیکر آویخته از درختان و نوشته های روی سینه شان نگاه می کردم کسی از پشت سر با لحن تمسخرآمیزی گفت: « خوب نگاه کن. اینها واقعی هستند». به سمت صدا برگشتم و چند مرد را دیدم و در بین آنها حسین زاده و «حاج مهدی» را که از مدیران و مقامات زندان اوین و از دوستان صمیمی لاجوردی بودند شناختم ولی بقیه برایم ناآشنا بودند. یکی از کسانی که در بین آن جمع بود برگه ای در دستش بود و به من گفت: حکم تو توسط دادگاه انقلاب صادر شده و به اعدام محکوم شده ای! او سپس حکم اعدام مرا خواند و گفت به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق محکوم به اعدام شده ام. از من پرسید: آیا وصیت یا حرفی برای گفتن دارم؟ جواب منفی دادم.



 حسین زاده و لاجوردی

از یکی از درختان آن محل یک طناب دار خالی آویزان بود و در زیر آن چهارپایه ای قرار داشت. در حالیکه آماده رفتن بر روی چهارپایه بودم «حاج مهدی» به بقیه گفت: چند لحظه صبر کنید. او به من نزدیک شد و مرا به یک کناری کشید و آهسته به من گفت: « ببین اینها رحم و شفقت ندارند و واقعا می خواهند اعدامت کنند. به جوانی خودت رحم کن. من پادرمیانی می کنم که حکم را اجرا نکنند بشرط اینکه بیایی و حرفها و اطلاعاتی را که نداده ای بگویی. من قول می دهم اگر همکاری بکنی و همه اطلاعات خودت را بدهی حکم اعدامت لغو بشه! یک نگاهی به خودت بیانداز ! تو هنوز جوانی و خیلی فرصت های خوب در زندگی ات داری. سال اخر دانشگاه هستی و آینده درخشانی در انتظارت هست. اگر به خودت رحم نمی کنی لااقل به پدر و مادر بیچاره ات رحم کن«

در جواب او گفتم: من حرفی برای گفتن ندارم.

یکی از مأموران که گویا از نفرات دادستانی بود جلو آمد و قصد داشت مرا به روی چهارپایه ببرد ولی دوباره «حاج مهدی» دخالت کرد و گفت: اجازه بدهید من یک صحبت دیگه ای بکنم شاید راه بیاد. دوباره مرا به کناری برد و همان حرفها و نصیحت ها را به صورت خصوصی و آرام تکرار کرد و قول داد اگر اطلاعات سازمان را لو بدهم مانع اعدامم شود و حکم آزادی ام را بگیرد. من هم دوباره تأکید کردم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

مرا به روی چهارپایه در کنار سه زندانی مجاهد اعدام شده بردند و طناب دار را به گردنم انداختند و چهارپایه را از زیر پایم کشیدند. برای لحظاتی از طناب دار آویزان ماندم و در حال خفگی بودم که ناگهان طناب باز شد و من بشدت بر زمین افتادم. دچار خفگی شده بودم و چشمانم تیره و تار شده بود. کسانی که شاهد و مجری اعدام بودند با عصبانیت شروع به فحاشی کردند و سرم فریاد زدند: چیکار می کنی؟ چرا طناب رو پاره کردی؟ ... !!!

یک نفر از میان آنها با صدای بلند و عصبانی گفت بلندش کنید و بالا بکشید اش.

مرا سر پا کردند و آماده اعدام مجدد شدم در این لحظه « حاج مهدی» و حسین زاده به سمت من آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند. آنها مرا از بی رحمی افراد حاضر در صحنه ترساندند و خواستند که همه اطلاعات ناگفته خودم را لو بدهم تا جانم را نجات بدهم. از آن دو اصرار و از من انکار. دوباره روی چارپایه رفتم و مرا مثل قبل به دار آویختند اما باز طناب دار باز شد و من به زمین افتادم.

حاج مهدی به یکی از آن مردها که ظاهرا مسئول اصلی اعدام بود گفت: حاج اقا شما یک فرصت دیگه به این جوان بدهید تا فکرهایش را بکند!... بعد از چند دقیقه صحبت که ظاهرا خیلی جدی بود! تصمیم گرفتند مرا به سلولم برگردانند تا فکرهایم را بکنم و تصمیم نهایی خودم را بگیرم: یا مرگ یا  لو دادن دوستان مجاهدم.

گیج و شوکه بودم و از اتفاقاتی که شاهدش بودم سر در نمی آوردم. آیا واقعا می خواستند مرا اعدام کنند؟ یا این یک صحنه سازی اعدام برای ترساندن و اعتراف گرفتن از من بود؟ شنیده بودم که بعضی ها را موقع بازجویی به میدان تیرباران می برند و « اعدام مصنوعی » می کنند تا بترسانند و به حرف بیاورند ولی این مدل اعدام را نشنیده بودم.

گردنم بخاطر فشار طناب دار بشدت درد می کرد و گلویم آسیب دیده بود و نمی توانستم براحتی نفس بکشم. تا ساعت ها بعد که به سلولم برگشته بودم در حیرت و شوک تجربه تکاندهنده بودم و از شدت درد در ناحیه گردن و ستون فقرات به خودم می پیچیدم. مرتب به یاد بچه هایی که به دار آویخته شده بودند می افتادم و حالم دگرگون می شد. آن روزها گذشت و بازجویی های من دوباره ادامه پیدا کرد.

 

همکاری کن تا نجات یابی!

در آن روزهای سخت و تیره و تار سال 1360 زندانی های اعدامی را بصورت دسته جمعی به پای تپه های اوین در پشت بند چهار می بردند و با رگبارهای پیاپی اعدام می کردند. صدای غرش دلخراش رگبار و تیرباران در داخل محوطه اوین می پیچید و صدایی شبیه «خالی کردن تیرآهن از کامیون» به گوش ما می رسید. بعد از تیرباران به هر زندانی یک «تیر خلاص» می زدند و ما با شمردن تعداد تیرهای خلاص به آمار اعدام شده های آن روز پی می بردیم.

شرایط زندان اوین خیلی بهم ریخته و بد بود. غذای درست و حسابی نمی دادند و وضعیت تماس و ملاقات با خانواده ها بی حساب و کتاب بود و خیلی ها اصلا ملاقات نداشتند.

گاهی بعضی زندانیان امکان ملاقات با اعضای خانواده شان را پیدا می کردند و البته ملاقات فقط شامل پدر و مادر می شد و اگر کسی متأهل بود همسرش نیز اجازه ملاقات داشت. کسانی که اجازه ملاقات پیدا می کردند فقط یکبار در ماه امکان دیدار با خانواده شان را داشتند.

یک روز مرا برای ملاقات صدا کردند. پدرم آمده بود. خیلی ناراحت و پریشان بود و بشدت نگران جان و سلامت من بود. گویا به خیلی جاها مراجعه کرده بود. به او گفته بودند: راه نجات پسرت این است که با ما همکاری کند وگرنه اعدامش می کنیم.

پدرغمگین و ناراحت بود و نگرانی شدید را در چهره و نگاهش بوضوح می دیدم. گفت ماهها بدنبال نجات من به هر جایی که فکر می کرده سر زده است. در دادستانی به پدرم گفته بودند راه نجات پسرت در دست خودش هست باید با ما همکاری کند و « صداقت و ندامت » خودش را به ما ثابت کند!

دلم برای پدرم سوخت. او سالهای طولانی زحمت کشیده بود و با تلاش خستگی ناپذیر شرایط مناسبی را در زندگی مان ایجاد کرده بود تا ما بتوانیم بدون مشکل و دغدغه درس بخوانیم و به دانشگاه برویم و حالا پس از این همه رنج و تلاش مجبور بود پسرش را در پشت میله های زندان ملاقات کند و هر لحظه در تب و تاب و نگران لحظه ای باشد که خبر اعدام پسرش را بدهند.

پدرم در اوج استیصال و ناراحتی و نگرانی به من نصحیت کرد که به فکر نجات جان خودم باشم. در جواب پدرم گفتم : من که کاری نکرده ام و هیچ جرم و یا عمل غیرقانونی مرتکب نشده ام که پشیمان باشم و من هیچگاه با اینها همکاری نخواهم کرد. ترجیح می دهم بمیرم تا اینکه همکاری کنم.

پدرم که خیلی آشفته و نگران بود با ناراحتی گفت: « پسرم بخاطر کی می خواهی خودت را فدا کنی؟ برای کدام مردم؟ کدام خلق؟ بیا ببین در بیرون زندان همه به فکر خودشان هستند و کسی به فکر شما و فداکاری های تان نیست و اصلا کسی نمی داند در اینجا بر شما چه می گذرد! پسرم بیا برو خیابان ولیعصر را ببین! دختر پسرهای جوان دست در دست هم در حال لیسیدن بستنی هستند و اصلا نمی فهمند شما چه می خواهید و نمی دانند شما در اینجا چه می کشید!! «.

لحظه ای به پدرم ذل زدم می دانستم که خیلی ناراحت و نگران من است و نمی خواستم او را ناامید و غمگین کنم. بعد از چند لحظه در جوابش گفتم: « پدر جان! آیا تو فکر می کنی من از شنیدن این خبر که دختر و پسرها در خیابان ولیعصر دست در دست هم گذاشته و بستنی می لیسند ناراحت می شوم؟ من و بقیه بچه هایی که در اینجا سخت ترین روزها و لحظات عمرمان را می گذرانیم نه تنها ناراحت نمی شویم که دختر و پسرهای تهرانی دست در دست هم بستنی بخورند بلکه ما به این خاطر مبارزه می کنیم که دختر و پسرها محروم بلوچستان نیز بتوانند در رفاه و امنیت باشند و دست همدیگر را بگیرند و مثل بچه های شمال شهر تهران بستنی بخورند. ما اینجا هستیم که بچه های محروم کردستان و خراسان و خوزستان نیز امکان یک زندگی مرفه و شرافتمندانه داشته باشند و بقول تو دست در دست هم بستنی بخورند«

پدرم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. وقت ملاقات مان کوتاه بود و خیلی زود تمام شد. موقع خداحافظی احساس کردم او بیشتر از قبل نگرانم شده است.

 

زمان دوم (تابستان 67)

وقتی صحبت های رحمان به اینجا رسید ساکت شد و برای لحظاتی به یک گوشه ای خیره شد. یادآوری آن روزها سخت و جانکاه او را به هیجان آورده بود.

تا آن روز رحمان را خوب نشناخته بودم در دلم به او درود فرستادم و احسنت گفتم.

تجربه ی منحصر به فرد و عجیب او مرا نیز به فکر فرو برد. از خودم پرسیدم این بچه ها چطور توانستند آن سالهای سخت و آن شقاوت بی حد و مرز کارگزاران خمینی را پشت سر بگذرانند و به این روزهای سخت تر برسند ولی همچنان مقاوم و سرسخت و پرانرژی باقی بمانند؟ هیچ نشانی از ندامت و فرسودگی و نا امیدی در آنها دیده نمی شد و حتی پر انرژی تر و مصمم تر و پرشورتر از قبل شده بودند؟!

پاسخ سوالم را در جواب رحمان به پدرش یافتم:

آنها با نیروی «عشق» به مردم ستمدیده و محروم شان تاب آورده و قادر به ایستادن و مقاومت در برابر هجوم بی رحمانه و « شقاوت محض» ارتجاع مذهبی شده بودند و چرخش بی امان «داس مرگ» بر بالای سرشان را به سخره گرفته بودند. عشقی که موتور محرکه همه مجاهدها از روز اول بود و در کوران مبارزه سخت در زمان شاه و در دوران خمینی صیقل خورده و اصیل تر شده بود.

عشق به مردم شان. عشق به سرزمین شان و عشق به آینده ای روشن برای دختران و پسران و خلق محروم شان.

... که لبخند آزادی، خوشهٔ شادی، با سحر بروید

یادشان گرامی

عکس مورد استفاده در این مطلب ارتباطی با داستان ما  ندارد و مربوط به اعدام حبیب الله اسلامی می باشد که از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود و در سال 1360 در محوطه زندان اوین در حضور زندانیان مجاهد به شهادت رسید.