۲۸ شهریور ۱۳۹۹

قصه من و رحمان

 

با یاد  و گرامیداشت نام نوید افکاری که در روزهای اخیر به دار شقاوت و جنابت خامنه ای آویخته شد

زمان اول: تابستان 1360

زمان دوم: تابستان 1367

مکان     : زندان اوین



زمان دوم:

تابستان گرم 1367 بود و من بعد از چند بار محاکمه توسط « کمیسیون مرگ»  در یکی از سلول های زندان اوین محبوس بودم. قتل عام زندانیان سیاسی از روز ششم مرداد آغاز شده بود و همچنان ادامه داشت و شبح مخوف مرگ بر سر همه زندانیان سیاسی در زندان اوین سایه گستر بود.

روزهای سخت و پر استرسی را پشت سر گذاشته بودم و بسیاری از دوستانِ همسلول و همبند را از دست داده بودم. در طول ماه مرداد خیلی از دوستان همبند و همسلول را از کنارم برده بودند و دیگرهیچ خبری از آنها نداشتم. بعد از یک ماه ما «بازمانده ها» همچنان و هر لحظه خودمان را در صف انتظار اعدام احساس می کردیم.

در طول روز هربار که پاسدار در داخل بند یا مقابل سلول ظاهر می شد به تب و تاب می افتادیم و از خودمان می پرسیدیم: این بار نوبت کیست؟

هوا خیلی گرم بود و من آرام و ساکت در گوشه ای نشسته بودم و به روزهای سخت و پرالتهاب گذشته و سرنوشت مبهم و غیرقابل پیشبینی آینده فکر می کردم.

رحمان مثل همیشه در حال قدم زدن بود و در حالیکه سرش را پایین انداخته و غرق در افکارش بود برای لحظه ای سرش را بلند کرد و چشمش به من افتاد که او را نظاره می کردم با لبخند صمیمانه همیشگی اش به من نزدیک شد و کنارم نشست. بتازگی با هم آشنا شده بودیم و او را از قبل نمی شناختم. چرخش روزگار ما را از بندهای مختلف اوین به هم رسانده بود و هر دو توسط «هیئت مرگ» محاکمه شده بودیم.

او جوانی آرام و لاغراندام با قدی نسبتا بلند و صورت استخوانی بود و چشمانی براق و نگاهی نافذ داشت. خیلی کم حرف بود و معمولا تمایل داشت به تنهایی قدم بزند و در افکارش غوطه ور باشد. هربار کنارم می نشست فرصت را از دست نمی دادم و سر صحبت را با او باز می کردم او که یک زندانی با سابقه و پرتجربه بود حرفهای ارزشمندی برای گفتن داشت و من دلم می خواست از تجربیات و ایده هایش بشنوم. از همصحبتی با او لذت می بردم.

آن روزها در داخل سلول و بند موضوع صحبت و گفتگوهای مان به تحولات داخل زندان و مرور خاطرات زندان و یادآوری دوستانی بود که از کنار ما برده بودند و دیگر اثری از آنها نبود. اغلب اوقات مرور خاطرات مان به سالهای انقلاب 57 کشیده می شد.

در آن روز گرم تابستان وقتی رحمان کنارم نشست صحبت مان به دوران کودکی و سپس روزهای داغ فعالیت های سیاسی بعد از انقلاب کشیده شد. من از خاطرات دوران دبیرستان و محله مان در خزانه بخارایی تعریف کردم. سر صحبت باز شده بود و در پی آن رحمان که معمولا خوددار و کم حرف بود و بیشتر اوقات شنونده بود تا گوینده، به شوق آمد و بخشی از داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد و از « رویا و آرزو» هایی گفت که توسط خمینی و کارگزارانش به دار شقاوت آویخته شده بود.

 

زمان اول:

رحمان در شرح بخشی از داستان زندگی اش گفت:

من دانشجوی سال آخر رشته برق در دانشگاه تهران بودم. بعد از پیروزی انقلاب هوادار سازمان مجاهدین خلق شدم و در انجمن دانشجویان هوادار سازمان در دانشگاه تهران به فعالیت های سیاسی و تبلیغی برای سازمان مشغول شدم. بعد از حمله چماقداران و پاسداران خمینی به دانشگاه و وقوع « انقلاب فرهنگی» و بسته شدن دانشگاه ها، به بخش اجتماعی مجاهدین خلق منتقل شدم.

وقتی بعد از 30 خرداد 1360 دستگیری ها و اعدام ها شروع شد و پاسداران همه جا را بدنبال فعالین و اعضا گروه های سیاسی و بخصوص نیروهای مجاهدین خلق می گشتند یک روز به سراغ من آمدند و مرا در خانه ام دستگیر کردند.

انجمن اسلامی دانشگاه تهران اطلاعات مرا بعنوان یک شخص مهم از هوادار سازمان مجاهدین خلق به دادستانی « انقلاب» اوین داده بود و پاسداران مرا مستقیم به زندان اوین بردند و بدون اتلاف وقت به شعبه بازجویی در ساختمان دادستانی اوین رفتیم و شکنجه ها شروع شد با من طوری رفتار می کردند که گویا یک شخصیت یا مقام مهم سازمان مجاهدین را دستگیر کرده اند و از من اطلاعات مسئولین رده بالا و پایگاههای سازمان را می خواستند.

بازجوهای دادستانی اوین با شکنجه های بی امان دنبال اطلاعات سازمان بودند و من هرگونه تماس تشکیلاتی را تکذیب می کردم. بعضی وقتها خود اسدالله لاجوردی به شعبه می آمد و در بازجویی شرکت می کرد.

هفته ها گذشت و من همچنان تحت فشار و شکنجه قرار داشتم تا اینکه یک روز نگهبان به سلول من آمد و اسمم را خواند و گفت: « همه وسایلت رو جمع کن و چشمبند بزن و بیا بیرون«.

با چشم های بسته به سمت پایین زندان اوین راه افتادیم. در مقابل ساختمانی دادستانی و دادگاه اوین جایی که پر از درختان بزرگ و قدیمی بود متوقف شدیم. چند نفر در آنجا ایستاده بودند و ظاهرا منتظر من بودند چون به محض آنکه من رسیدم یکی از آنها مرا به سمت محوطه پر از درخت برد و بقیه هم بدنبال ما آمدند.

مأمور مرا رها کرد و گفت همینطور مستقیم برو جلو! یک نفر از میان آن جمع با صدای سرد و خشن گفت: « همینجور برو جلو!» و خودشان پشت سرمن می آمدند! چشمانم بسته بود و فقط زیرپایم را می دیدم. در حالی که در میان درختان قدم بر می داشتم ناگهان سرم به چیزی خورد! شوکه شدم و در جای خودم متوقف شدم و ناخواسته حالت دفاعی به خودم گرفتم. پاسداران و مأمورانی که پشت سرم می آمدند با صدای بلند سرم فریاد زدند: « حواست کجاست؟ این چه طرز راه رفتن هست؟ چرا جلوی خودت را نگاه نمی کنی؟ درست راه برو این چه طرز راه رفتنه».

من که بجز جلوی پای خودم جایی را نمی دیدم در واکنش گفتم: « من جایی رو نمی بینم چشمام بسته است». یکی از میان آن جمع گفت: «چشمبندت رو بردار تا خوب ببینی!«.

چشمبندم را بالاتر کشیدم و به اطراف و بالای سرم نگاه کردم تا ببینم با چه چیزی برخورد کرده ام؟ چشمهایم تار شده بود ولی با صحنه ی عجیب و غیرقابل انتظاری روبرو شدم. بالای سرم یک مرد از طنابی آویزان بود و او را از درخت به دار کشیده بودند و در فاصله چند متر دو مرد دیگر را نیز مثل او حلق آویز کرده بودند و از گردن آنها پلاک های کاغذی آویزان بود که اسم شان را نوشته بودند. در زیر نام هر کدام جرم شان را نوشته بودند. هر سه را با جرم « منافق» معرفی کرده بودند!



 

در حالیکه با بهت و حیرت و وحشت به سه پیکر آویخته از درختان و نوشته های روی سینه شان نگاه می کردم کسی از پشت سر با لحن تمسخرآمیزی گفت: « خوب نگاه کن. اینها واقعی هستند». به سمت صدا برگشتم و چند مرد را دیدم و در بین آنها حسین زاده و «حاج مهدی» را که از مدیران و مقامات زندان اوین و از دوستان صمیمی لاجوردی بودند شناختم ولی بقیه برایم ناآشنا بودند. یکی از کسانی که در بین آن جمع بود برگه ای در دستش بود و به من گفت: حکم تو توسط دادگاه انقلاب صادر شده و به اعدام محکوم شده ای! او سپس حکم اعدام مرا خواند و گفت به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق محکوم به اعدام شده ام. از من پرسید: آیا وصیت یا حرفی برای گفتن دارم؟ جواب منفی دادم.



 حسین زاده و لاجوردی

از یکی از درختان آن محل یک طناب دار خالی آویزان بود و در زیر آن چهارپایه ای قرار داشت. در حالیکه آماده رفتن بر روی چهارپایه بودم «حاج مهدی» به بقیه گفت: چند لحظه صبر کنید. او به من نزدیک شد و مرا به یک کناری کشید و آهسته به من گفت: « ببین اینها رحم و شفقت ندارند و واقعا می خواهند اعدامت کنند. به جوانی خودت رحم کن. من پادرمیانی می کنم که حکم را اجرا نکنند بشرط اینکه بیایی و حرفها و اطلاعاتی را که نداده ای بگویی. من قول می دهم اگر همکاری بکنی و همه اطلاعات خودت را بدهی حکم اعدامت لغو بشه! یک نگاهی به خودت بیانداز ! تو هنوز جوانی و خیلی فرصت های خوب در زندگی ات داری. سال اخر دانشگاه هستی و آینده درخشانی در انتظارت هست. اگر به خودت رحم نمی کنی لااقل به پدر و مادر بیچاره ات رحم کن«

در جواب او گفتم: من حرفی برای گفتن ندارم.

یکی از مأموران که گویا از نفرات دادستانی بود جلو آمد و قصد داشت مرا به روی چهارپایه ببرد ولی دوباره «حاج مهدی» دخالت کرد و گفت: اجازه بدهید من یک صحبت دیگه ای بکنم شاید راه بیاد. دوباره مرا به کناری برد و همان حرفها و نصیحت ها را به صورت خصوصی و آرام تکرار کرد و قول داد اگر اطلاعات سازمان را لو بدهم مانع اعدامم شود و حکم آزادی ام را بگیرد. من هم دوباره تأکید کردم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

مرا به روی چهارپایه در کنار سه زندانی مجاهد اعدام شده بردند و طناب دار را به گردنم انداختند و چهارپایه را از زیر پایم کشیدند. برای لحظاتی از طناب دار آویزان ماندم و در حال خفگی بودم که ناگهان طناب باز شد و من بشدت بر زمین افتادم. دچار خفگی شده بودم و چشمانم تیره و تار شده بود. کسانی که شاهد و مجری اعدام بودند با عصبانیت شروع به فحاشی کردند و سرم فریاد زدند: چیکار می کنی؟ چرا طناب رو پاره کردی؟ ... !!!

یک نفر از میان آنها با صدای بلند و عصبانی گفت بلندش کنید و بالا بکشید اش.

مرا سر پا کردند و آماده اعدام مجدد شدم در این لحظه « حاج مهدی» و حسین زاده به سمت من آمدند و دوباره همان حرفهای قبلی را تکرار کردند. آنها مرا از بی رحمی افراد حاضر در صحنه ترساندند و خواستند که همه اطلاعات ناگفته خودم را لو بدهم تا جانم را نجات بدهم. از آن دو اصرار و از من انکار. دوباره روی چارپایه رفتم و مرا مثل قبل به دار آویختند اما باز طناب دار باز شد و من به زمین افتادم.

حاج مهدی به یکی از آن مردها که ظاهرا مسئول اصلی اعدام بود گفت: حاج اقا شما یک فرصت دیگه به این جوان بدهید تا فکرهایش را بکند!... بعد از چند دقیقه صحبت که ظاهرا خیلی جدی بود! تصمیم گرفتند مرا به سلولم برگردانند تا فکرهایم را بکنم و تصمیم نهایی خودم را بگیرم: یا مرگ یا  لو دادن دوستان مجاهدم.

گیج و شوکه بودم و از اتفاقاتی که شاهدش بودم سر در نمی آوردم. آیا واقعا می خواستند مرا اعدام کنند؟ یا این یک صحنه سازی اعدام برای ترساندن و اعتراف گرفتن از من بود؟ شنیده بودم که بعضی ها را موقع بازجویی به میدان تیرباران می برند و « اعدام مصنوعی » می کنند تا بترسانند و به حرف بیاورند ولی این مدل اعدام را نشنیده بودم.

گردنم بخاطر فشار طناب دار بشدت درد می کرد و گلویم آسیب دیده بود و نمی توانستم براحتی نفس بکشم. تا ساعت ها بعد که به سلولم برگشته بودم در حیرت و شوک تجربه تکاندهنده بودم و از شدت درد در ناحیه گردن و ستون فقرات به خودم می پیچیدم. مرتب به یاد بچه هایی که به دار آویخته شده بودند می افتادم و حالم دگرگون می شد. آن روزها گذشت و بازجویی های من دوباره ادامه پیدا کرد.

 

همکاری کن تا نجات یابی!

در آن روزهای سخت و تیره و تار سال 1360 زندانی های اعدامی را بصورت دسته جمعی به پای تپه های اوین در پشت بند چهار می بردند و با رگبارهای پیاپی اعدام می کردند. صدای غرش دلخراش رگبار و تیرباران در داخل محوطه اوین می پیچید و صدایی شبیه «خالی کردن تیرآهن از کامیون» به گوش ما می رسید. بعد از تیرباران به هر زندانی یک «تیر خلاص» می زدند و ما با شمردن تعداد تیرهای خلاص به آمار اعدام شده های آن روز پی می بردیم.

شرایط زندان اوین خیلی بهم ریخته و بد بود. غذای درست و حسابی نمی دادند و وضعیت تماس و ملاقات با خانواده ها بی حساب و کتاب بود و خیلی ها اصلا ملاقات نداشتند.

گاهی بعضی زندانیان امکان ملاقات با اعضای خانواده شان را پیدا می کردند و البته ملاقات فقط شامل پدر و مادر می شد و اگر کسی متأهل بود همسرش نیز اجازه ملاقات داشت. کسانی که اجازه ملاقات پیدا می کردند فقط یکبار در ماه امکان دیدار با خانواده شان را داشتند.

یک روز مرا برای ملاقات صدا کردند. پدرم آمده بود. خیلی ناراحت و پریشان بود و بشدت نگران جان و سلامت من بود. گویا به خیلی جاها مراجعه کرده بود. به او گفته بودند: راه نجات پسرت این است که با ما همکاری کند وگرنه اعدامش می کنیم.

پدرغمگین و ناراحت بود و نگرانی شدید را در چهره و نگاهش بوضوح می دیدم. گفت ماهها بدنبال نجات من به هر جایی که فکر می کرده سر زده است. در دادستانی به پدرم گفته بودند راه نجات پسرت در دست خودش هست باید با ما همکاری کند و « صداقت و ندامت » خودش را به ما ثابت کند!

دلم برای پدرم سوخت. او سالهای طولانی زحمت کشیده بود و با تلاش خستگی ناپذیر شرایط مناسبی را در زندگی مان ایجاد کرده بود تا ما بتوانیم بدون مشکل و دغدغه درس بخوانیم و به دانشگاه برویم و حالا پس از این همه رنج و تلاش مجبور بود پسرش را در پشت میله های زندان ملاقات کند و هر لحظه در تب و تاب و نگران لحظه ای باشد که خبر اعدام پسرش را بدهند.

پدرم در اوج استیصال و ناراحتی و نگرانی به من نصحیت کرد که به فکر نجات جان خودم باشم. در جواب پدرم گفتم : من که کاری نکرده ام و هیچ جرم و یا عمل غیرقانونی مرتکب نشده ام که پشیمان باشم و من هیچگاه با اینها همکاری نخواهم کرد. ترجیح می دهم بمیرم تا اینکه همکاری کنم.

پدرم که خیلی آشفته و نگران بود با ناراحتی گفت: « پسرم بخاطر کی می خواهی خودت را فدا کنی؟ برای کدام مردم؟ کدام خلق؟ بیا ببین در بیرون زندان همه به فکر خودشان هستند و کسی به فکر شما و فداکاری های تان نیست و اصلا کسی نمی داند در اینجا بر شما چه می گذرد! پسرم بیا برو خیابان ولیعصر را ببین! دختر پسرهای جوان دست در دست هم در حال لیسیدن بستنی هستند و اصلا نمی فهمند شما چه می خواهید و نمی دانند شما در اینجا چه می کشید!! «.

لحظه ای به پدرم ذل زدم می دانستم که خیلی ناراحت و نگران من است و نمی خواستم او را ناامید و غمگین کنم. بعد از چند لحظه در جوابش گفتم: « پدر جان! آیا تو فکر می کنی من از شنیدن این خبر که دختر و پسرها در خیابان ولیعصر دست در دست هم گذاشته و بستنی می لیسند ناراحت می شوم؟ من و بقیه بچه هایی که در اینجا سخت ترین روزها و لحظات عمرمان را می گذرانیم نه تنها ناراحت نمی شویم که دختر و پسرهای تهرانی دست در دست هم بستنی بخورند بلکه ما به این خاطر مبارزه می کنیم که دختر و پسرها محروم بلوچستان نیز بتوانند در رفاه و امنیت باشند و دست همدیگر را بگیرند و مثل بچه های شمال شهر تهران بستنی بخورند. ما اینجا هستیم که بچه های محروم کردستان و خراسان و خوزستان نیز امکان یک زندگی مرفه و شرافتمندانه داشته باشند و بقول تو دست در دست هم بستنی بخورند«

پدرم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. وقت ملاقات مان کوتاه بود و خیلی زود تمام شد. موقع خداحافظی احساس کردم او بیشتر از قبل نگرانم شده است.

 

زمان دوم (تابستان 67)

وقتی صحبت های رحمان به اینجا رسید ساکت شد و برای لحظاتی به یک گوشه ای خیره شد. یادآوری آن روزها سخت و جانکاه او را به هیجان آورده بود.

تا آن روز رحمان را خوب نشناخته بودم در دلم به او درود فرستادم و احسنت گفتم.

تجربه ی منحصر به فرد و عجیب او مرا نیز به فکر فرو برد. از خودم پرسیدم این بچه ها چطور توانستند آن سالهای سخت و آن شقاوت بی حد و مرز کارگزاران خمینی را پشت سر بگذرانند و به این روزهای سخت تر برسند ولی همچنان مقاوم و سرسخت و پرانرژی باقی بمانند؟ هیچ نشانی از ندامت و فرسودگی و نا امیدی در آنها دیده نمی شد و حتی پر انرژی تر و مصمم تر و پرشورتر از قبل شده بودند؟!

پاسخ سوالم را در جواب رحمان به پدرش یافتم:

آنها با نیروی «عشق» به مردم ستمدیده و محروم شان تاب آورده و قادر به ایستادن و مقاومت در برابر هجوم بی رحمانه و « شقاوت محض» ارتجاع مذهبی شده بودند و چرخش بی امان «داس مرگ» بر بالای سرشان را به سخره گرفته بودند. عشقی که موتور محرکه همه مجاهدها از روز اول بود و در کوران مبارزه سخت در زمان شاه و در دوران خمینی صیقل خورده و اصیل تر شده بود.

عشق به مردم شان. عشق به سرزمین شان و عشق به آینده ای روشن برای دختران و پسران و خلق محروم شان.

... که لبخند آزادی، خوشهٔ شادی، با سحر بروید

یادشان گرامی

عکس مورد استفاده در این مطلب ارتباطی با داستان ما  ندارد و مربوط به اعدام حبیب الله اسلامی می باشد که از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود و در سال 1360 در محوطه زندان اوین در حضور زندانیان مجاهد به شهادت رسید.