۲۸ مهر ۱۳۹۴

با من به روزهای قتل عام بیایید ـ قسمت پنجم




فرمان ابلیس


آنچه گذشت : در یازده خرداد 1367 به همراه بیش از 150 زندانی مجاهد از زندان گوهر دشت به بند چهار(بالا) در زندان اوین منتقل شدم . تا روز پنج شنبه 6  مرداد  چند اعتصاب و حرکت اعتراضی انجام دادیم . اکثر روزها از هواخوری و تلویزیون و روزنامه محروم شده بودیم . در تیرماه همه افراد بند چهاربالا  توسط  پاسداران « دفترزندان » مورد سوال و بازجویی قرار گرفتند و سوالاتی در مورد  موضع سیاسی مان پرسیده شد . اکثر زندانیان مجاهد خود را « هوادار سازمان مجاهدین خلق » معرفی کردند و عده کمتری صرفا با گفتن « هوادار سازمان » به این سوالات جواب دادند . روز دوشنبه 3 مرداد جشن عید قربان در همه اتاق های بند چهار(بالا)  برگزار شد . سه شنبه چهارم مرداد ملاقات با خانواده ها انجام شد . خبر عملیات فروغ جاویدان با جزئیات نسبتا دقیق توسط خانواده ها به اطلاع ما رسید .  ملاقات ساعت یازده صبح نیمه تمام ماند و پاسداران مانع ادامه ملاقات ها شدند و نیمی از زندانیان بند چهار موفق به دیدار خانواده های شان  نشدند . روز چهارشنبه از بند 3 (بالا) که به بند « ابدی ها » معروف بود خبر رسید تعدادی از زندانیان آن بند از روز دوشنبه به بهانه ملاقات داخلی با خانواده و یا بهداری از بند بیرون برده شده ولی باز نگشته اند! یکی از این زندانیان علیرضا حاج صمدی همسر  مریم گلزاده غفوری بوده است ...




روز متفاوت


روز پنجشنبه ششم مرداد  بنظر روز آرامی می آمد . اتاق های مان  دربسته بود و امکان تحرک  نداشتیم  بعداز خوردن نهار استراحت کردیم . ساعت چهاربعد از ظهر جهانبخش امیری (عموجهان) مسئول صنفی اتاق بیدارباش اعلام کرد و طبق معمول چای سرو شد . در حال نوشیدن چای بودیم که درب اتاق باز شد و هاشم پاسدار نگهبان شیف با کاغذی در دست نگاهی به همه افراد داخل اتاق کرد و گفت : اسم کسانی را که می خوانم چشم بند بزنند و بیرون بیایند : جهانبخش امیری , محمدخدابنده لویی , علی زارع , حمید میرسیدی .با تعجب به همدیگر نگاه کردیم . بعد از ظهر پنج شنبه  کارهای اداری و حتی بهداری زندان تعطیل بود و  خواندن اسامی چند زندانی با همدیگر غیر معمول بود . مهدی فتحعلی آشتیانی با عجله از جایش بلند شد و به سمت من آمد و پرسید : تو قبلا برای بهداری درخواستی داده بودی !؟ وقتی جواب منفی مرا شنید  نگاهش را به «عموجهان»  دوخت و با درنگ همین سوال را از او کرد . هیچ کدام از ما به تازگی هیچ درخواستی برای رفتن به بهداری یا برای هر موضوع دیگری نداده بودیم . 


چمدان حسین کَتَمجانی


بیرون اتاق با چشمبند به صف ایستادیم . متوجه شدم بجز ما, نفرات دیگری  از اتاق های بند  به صف پیوستند. در این میان محمود یزدجردی و مهرداد مریوانی  را شناختم . با تهدیدهای مکرر پاسدار که می بایدچشمبندهایمان محکم کنیم و با دیگران صحبت نکنیم به راه افتادیم از « زیرهشت »  به سمت راهرو پیچیدیم .در حالی که به زمین زیرپایم نگاه می کردم متوجه ساک کوچکی در کنار دیوارشدم که نام « حسین کَتَمجانی » روی آن نوشته بود . ناخودآگاه به یاد حسین نجاتی افتادم و با خودم گفتم احتمالا « کتمجانی »  پسوند فامیلی حسین است . از اینکه هنوز ساک او در کنار بند باقی بود تعجب کردم ! در بیرون بند در سراشیب زندان به سمت جنوب اوین براه  افتادیم . زیرلب  و آرام از نفر جلویی سوال کردم کجا می رویم ؟ ولی پاسدارها در نزدیک ما بودند و او جوابم را نداد . بسمت دفتر زندان رفتیم با خودم گفتم احتمالا مثل ماه قبل  دوباره می خواهند در دفتر زندان بازجویی کنند . ولی از کنار دفتر زندان بدون توقف گذشتیم . 


ساختمان دادستانی


سکوت و آرامش عجیبی در محوطه زندان حاکم بود و احساس مبهمی به من دست داده بود . سایه بلند درختان و خلوتی  خیابان , غروب یک روز سرد زمستان را تداعی می کرد . فقط صدای کشیده شدن دمپایی های مان  بر روی کف آسفالت خیابان و صدای پرندگان به گوش می رسید . وقتی به ساختمان دادستانی  در پائین اوین رسیدیم به سمت  آن پیچیدیم . از راه پله های دادستانی بالا رفتیم و به طبقه سوم  وارد شدیم . دو طبقه اول ساختمان دادسرا مختص شعبه های بازجویی و شکنجه بود و طبقه سوم محل   دادگاه های « انقلاب » بود .در محوطه طبقه سوم با صحنه ی غیرمنتظره ای روبروشدیم . در تمام هال و راهروی طبقه سوم  زندانیان با چشمبند روبه دیوار یا در وسط  بصورت چمباتمه و با فاصله از همدیگرنشسته بودند . سکوت در همه جا حاکم بود . در حالیکه در پاگرد طبقه سوم ایستاده بودم مأموری با لباس شخصی به کنارم آمد و بدون اینکه حرفی بزند بازویم را گرفت و به کنار دیواربرد و به آرامی چشمبندم را به پائین کشید و  با صدایی خفیف گفت : همینجا بشین .در طبقه سوم دادسرای اوین نگهبانان و پاسداران زندان,  جای شان را به مأموران وزارت اطلاعات  داده بودند . در رفتار مأموران خشونت و یا تندخویی دیده نمی شد . در حالی چشمبندم محکم بسته شده بود روبه دیوار نشستم  . لحظاتی بعد آرام و آهسته از نفر کنار دستی ام که یک متر با من فاصله داشت پرسیدم : ما را برای چه اینجا آورده اند ؟  جوابی نداد .


 سوال بزرگ


هر چند دقیقه یکبار,  نام کوچک  زندانی خوانده می شد . هرکس که نامش خوانده می شد باید دستش را بالا می برد . مأمور بالای سرش می رفت و آهسته و درگوشی نام فامیلی او را می پرسید و سپس او را بلند کرده به داخل راهرویی که در سمت راست قرار داشت می برد .دقایقی بعد در فرصتی مناسبی دوباره از کنار دستی ام سوال کردم اینجا چه خبره ؟ و این بار بغل دستی ام با احتیاط و خیلی آهسته گفت : ما  فُرم های 25 سوالی را پر کردیم  . بلافاصله ساکت شد چون مأموری با صدای بلند هشدار داد حرف زدن ممنوع است . از او پرسیدم : 25 سوال ؟ سوالات درمورد چه بودند ؟  جوابی نداد . فضای سنگینی در راهرو طبقه سوم حاکم بود .


 نمک و فلفل و توپ و تانک


همگی روبه دیوار بودیم و در پشت سر ما  رفت و آمد های زیادی انجام می شد . ساعتی گذشت و یک صف دیگر از زندانیان  وارد محل شدند . یکی از آنها عصا داشت و پاهایش را می کشید با خودم گفتم احتمالا  نصرالله بخشایی است که چند ماه پیش می خواست با حسن فارسی و اسدالله بنی هاشمی از سلول های انفرادی بند « آسایشگاه »  فرار کند ولی بر اثر سقوط از دیوار پایش شکست و نهایتا طرح فرار شکست خورد و همگی دستگیر شدند .ساعتی گذشت و رفت و آمدها به شکل غیرمعمولی زیاد بود . دو نفر از پشت سرم  گذشتند و شنیدم  یکی از آنها به دیگری می گفت :  قدیما با نمک  و فلفل حمله می کردند حالا با تانک و توپ آمده اند ! ...چند ساعت گذشت . مأموری به سراغم آمد و دست مرا گرفت و به راهروی سمت چپ برد . فکر کردم نوبت من شده است . ته دل خوشحال بودم که سریع کارم انجام می شود و به بند برمی گردم! ولی در راهروی سمت چپ وارد اتاقی شدیم که خالی از وسیله بود و تعداد زیادی زندانی روبه دیوار یا حتی وسط اتاق چمباتمه زده بودند . برای بار چندم حیرتزده  با وضعیت عجیب روبرو شده بودم . فهمیدم حتی اتاق های طبقه سوم از زندانی پر شده است !  دوباره سوال بزرگ در ذهنم برجسته شد : اینجا چه خبر است ؟


 

شروع اعتراضات :


دیروقت بود و گرسنگی و تشنگی به من هجوم آورده بود . رفته رفته صدای افراد بلند شد و از هر گوشه ای ندای اعتراض برخاست . یکی می پرسید برای چه او را به آنجا آورده اند و دیگری می گفت گرسنه هستم و بعدی اعتراض می کرد حالش خوب نیست و نیاز به دارو  دارد .در این فاصله یک بار اسم  مهرداد را صدا زدند . با خودم گفتم حتما  مهرداد مریوانی است . مدتی بعد نام محمود را خواندند . آیا این محمود یزدجردی بود که صدایش کردند ؟ هیچ راهی نبود تا بفهمم کدام یک از بچه های بند ما  را برده اند . ذهنم به هر سو کشیده می شد . دیروقت  بود و افراد  بی پروا  شده  و با صدای بلند اعتراض می کردند . احتمالا نیمه شب بود که همه را بلند کردند و به صف شدیم . خوشحال بودم که از بلاتکلیفی خارج می شوم . با خودم گفتم وقتی به بند برگردم همه بچه های اتاق دوره ام می کنند و « مصاحبه مطبوعاتی » شروع می شود ! کلی حرف و حدیث برای تعریف کردن دارم .


 بسوی 209


صف طولانی تشکیل شد و از ساختمان دادستانی خارج شدیم و به سمت بالای اوین حرکت کردیم . برخلاف تصور من , بجای آنکه به سمت بندها برویم به سمت بند 209 چرخیدیم . در 209 هر چند نفر را  در یک سلول جا  دادند. من با سه نفر دیگر هم سلول شدم ولی هیچ کدام را نمی شناختم . هر سه نفر از بند  یک آمده بودند . بعد از دقایقی بین سلول ها غذا  تقسیم شد . شام به هر نفر یک تخم مرغ آبپز با یک لواش دادند .علامت سوال  هنوز در ذهنم وجود داشت و بلافاصله از هم سلولی هایم پرسیدم چه خبر است ؟ برای چه به ساختمان دادستانی برده شدیم ؟ یکی از بچه ها گفت ما را صبح از بند خارج کردند و به همین بند 209 آوردند و همه  فُرم های 25 سوالی را پر کردیم . فرم هایی که شامل مشخصات فردی و سوالاتی در مورد موضع سیاسی مان می شد مثلا  سوال شده بود آیا سازمان را قبول دارید؟ آیا جمهوری اسلامی را قبول دارید ؟ آیا حاضر به مصاحبه و افشاگری علیه سازمان هستید ؟ آیا ... 


سردرگمی

یکی از هم سلول ها گفت : رژیم شایع کرده است که  سازمان  عملیات بزرگی را انجام داده و تا نزدیکی کرمانشاه آمده است . احتمالا می خواهند با این شایعه  ما را تحریک کنند ولی مشخص است که دروغ است !بند چهار بالا که من در آن بودم تنها بندی بود که اخبار دقیق فروغ جاویدان را مستقیم از بیرون زندان گرفته بود . به هم سلول هایم اطمینان دادم که خبر درست است و  موضوع ملاقات با خانواده ها را  توضیح دادم ولی آنها با شک  به من گوش می کردند و این را از نگاه مشکوک شان حس می کردم . مجبور شدم اطلاعات دقیق تری از خودم و بچه های بند چهار بدهم . ساعتی بعد شک و تردیدها برطرف شده بود و « اعتماد برادرانه » در بین ما حاکم شد .


 جنبشی !


صبح روز جمعه هفتم مرداد با صدای چرخ  گاری مخصوص صبحانه و بازو بسته شدن دریچه سلول ها بیدار شدیم  . صبحانه شامل  یک لیوان پلاستیکی چای ولرم  با یک تکه کوچک پنیر و یک لواش  بود . هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که دریچه کوچک سلول باز شد و مأموری که خودش را پشت درب دریچه مخفی کرده بود اسم مرا خواند و گفت : چشم بند بزن بیا بیرون . در بیرون سلول به سمت راست رفتیم و وارد  راهروی  شعبه های بازجویی 209 شدیم . شش سال قبل مرا به اشتباه به یکی از این شعبه ها آورده بودند . آن زمان 209 در اختیار اطلاعات سپاه پاسداران بود ولی من توسط  شعبه هفت  « دادستانی انقلاب مرکز » بازجویی می شدم .  بازجوی سپاهی بعد از آن که اسم مرا پرسید سوال کرد : فرقانی هستی ؟ جواب منفی دادم و او هم  به پاسدار گفت : این « جنبشی » است  و اشتباه آورده اید و به بند برگردانیدش . در دلم خنده ام گرفته بود بازجوی پاسدار هنوز از واژه های ابتدای انقلاب در مورد مجاهدین استفاده می کرد . مجاهدین در ماه های اول انقلاب از عنوان  « جنبش ملی مجاهدین » استفاده می کردند  ولی مدت کوتاهی بعد این عنوان  را کنار گذاشتند . 


فرم 25 سوالی


حال بعد از شش سال برای بار دوم وارد شعبه بازجویی 209  می شدم . بازجو که از تُن صدایش احساس کردم جوان است  یک فُرم جلویم گذاشت و پرسید : اتهامت چیه ؟ جواب دادم : هوادار سازمان . با سردی وخشونتی نهفته در کلامش پرسید : سازمان چی ؟ تکرار کردم : « سازمان » . لحن تهدید آمیزی داشت ولی  لحظه ای بعد از اتاق خارج شد . همانطور که دوستان هم سلولم گفته بودند یک فُرم چند صفحه ای شامل بیش از بیست سوال در جلوی من بود می بایست آن را پُر کنم . در پاسخ سوالات مربوط به سازمان و جمهوری اسلامی نوشتم : نظری ندارم . در مورد مصاحبه و همکاری با رژیم نوشتم همکاری نمی کنم . نیم ساعت بعد بازجو به سراغم آمد . بعد از مجادله سرد و پرخاشگرانه ای گفت : برو بیرون بایست .


 بسوی دادستانی


در راهروی 209 بعد از چند دقیقه پاسداری آمد و مرا به  داخل یک صف برد .از بند 209 خارج و به سمت ساختمان دادسرا  رفتیم . باز هم به طبقه سوم  که محل شعبه های « دادگاه انقلاب » اوین بود وارد شدیم  و مثل شب قبل روبه دیوار نشستیم . هر چند دقیقه یکبار نام کوچک کسی را می خواندند  و بعد از آنکه مأموران مطمئن می شدند شخص مورد نظرشان است او را به سمت راهروی سمت راست می بردند .نزدیک ظهر بود که یکی صدا زد : محمد  .  دستم را بلند کردم . مأمور اطلاعاتی به من نزدیک شد و آهسته پرسید اسم فامیلت چیه ؟ جواب دادم : خدابنده لویی .  گفت : پاشو .  به سمت راهروی سمت راست رفتیم و  وارد اتاق اول در سمت راست راهرو شدیم .


 کمیته مرگ


دوباره خاطرات در ذهنم زنده شدند : شش سال قبل در بهمن سال 1361  به داخل همین اتاق برده شدم  و در عرض چند دقیقه محاکمه  و به هفت سال زندان محکوم شدم ولی امروز برای چه به اینجا آورده شدم ؟در داخل اتاق سکوت عجیبی حاکم بود . مأمور مرا در حالت ایستاده رها کرد و از من فاصله گرفت  . برای لحظاتی هیچ صدایی شنیده نمی شد و نمی دانستم چه خبر است سپس صدایی شنیدم که گفت : چشم بندت را بردار . با برداشتن چشم بند برای چندمین بار در دو روز اخیر,  حیرت و تعجب بر من مستولی شد . در مقابل من میز بزرگی قرار داشت و یک آخوند نسبتاً جوان پشت آن نشسته بود و در طرفین او دو مرد  مسن تر قرار داشتند و پنج یا شش مرد  با لباس شخصی و کت و شلوار بصورت نیم دایره در پشت سر آنها نشسته بودند و نظاره گر بودند . تا به این روز با چنین صحنه ای در زندان روبرونشده بودم .آخوندی که پشت میز بود و بعدها فهمیدم آخوند نیری رئیس دادگاه به اصطلاح انقلاب تهران می باشد  از من خواست روی صندلی بنشینم . پرونده ای روز میزش بود و اسم و مشخصات مرا پرسید و بعد با حالتی که گویا با من آشنا است پرسید  : تو پسر دکتر خدابنده لویی هستی که سال شصت اعدام شد ؟ جواب مثبت دادم . در دلم گفتم : احتمالا خودش پدر را اعدام کرده است . بلافاصله سوال اصلی را پرسید و گفت : اتهامت چیه ؟
 جواب دادم : هوادار مجاهدین .  نیری از من تایید خواست و گفت :  و سازمان را هم قبول داری .جواب دادم : نه .با تعجب پرسید : قبول نداری ؟ پس چرا  گفتی « مجاهدین » ؟ کسی که قبول نداشته باشه می گوید « منافقین » !
جواب دادم : خُب اسم شان همینه . اسم شان مجاهدین است .نیری : خیر , اینطور نیست . کسی که سازمان را قبول نداشته باشه می گوید « منافقین » .
دوباره در جوابش گفتم : اسم شان مجاهدین است . اسم شان اینه  .نیری : آیا حاضر هستی علیه منافقین مصاحبه بکنی ؟
جواب دادم : مصاحبه نمی کنم من شناختی از سازمان ندارم  ولی حاضرم تعهد مکتوب بدهم که وقتی آزاد شدم دیگر فعالیت نکنم .نیری در واکنش گفت :  پاشو  برو بیرون و همین را که گفتی بنویس  . سپس  رو به مأموری که پشت سرم ایستاده بود گفت : ببرش بیرون و یک کاغذ بده بنویسد .
همین که خواستم از جایم بلند شوم مرد نسبتا چاقی که ته ریش نامرتبی داشت و بعدها فهمیدم اشراقی دادستان به اصطلاح انقلاب اوین است با حالتی عبوس و عصبانی پرسید : چرا مصاحبه نمی کنی ؟ حاضری در نماز جمعه جنایات منافقین را افشا کنی ؟
جواب منفی دادم .اشراقی پرسید : اگر سازمان را قبول نداری چرا حاضر نیستی علیه سازمان افشاگری کنی ؟
دوباره جواب دادم : من مصاحبه نمی کنم .آخوند نیری دخالت کرد و به مأمور دستور داد : ببرش بیرون و یک کاغذ بده بنویسه .
از اتاق خارج شدم  و کنار یک ستون نشستم . هنوز در شوک صحنه ای که شاهدش بودم قرار داشتم . چه خبر شده است ؟ سعی کردم تحلیلی از وضعیت بدست بیاورم ولی گیج شده بودم . مأمور با کاغذی برگشت و گفت تعهدنامه ات  بنویس من الان برمی گردم .بر روی کاغذ نوشتم : من چیزی در مورد سازمان و خطوط آن و فعالیت هایش نمی دانم و متعهد می شوم بعد از آزادی  فعالیتی نکنم ..مأموراطلاعاتی برگشت  و نوشته را گرفت و به داخل اتاق رفت و چند لحظه بعد  برگشت و گفت : این چیه نوشتی ؟ باید جنایات منافقین را افشا  و محکوم کنی . این خیلی کمه  . با عصبانیت دست مأمور را پس زدم و گفتم : من چیز دیگری نمی نویسم .  به داخل اتاق «دادگاه » برگشت ولی  دیگر از او خبری نشد .


 بسوی شمال اوین


دقایقی در جای خودم ماندم و سپس یک نفر آمد  مرا بلند کرد و بسمت درب خروجی برد . کنار راه پله صف درازی قرار داشت و من در انتهای آن ایستادم و بلافاصله  صف حرکت کرد  و از ساختمان دادستانی خارج شدیم .در محوطه اوین, از بلندگوها  خطبه های رفسنجانی در نمازجمعه بطور مستقیم  پخش می شد . به هر سمت که می رفتیم صدای رفسنجانی شنیده می شد . ذهنم بشدت درگیر اتفاقی بود که شاهدش بودم و به صحبت های رفسنجانی توجهی نداشتم ولی مرتب کلماتی مانند جنگ و آتش بس و منافقین و مرصاد بگوش می رسید .

بسمت شمال و بالای  اوین راه افتادیم پاسدارها مرتب فریاد می زدند و مانع صحبت کردن با یکدیگر می شدند . در طول مسیر یکی از پاسدارها  با لحن تمسخر آمیزی تکرار می کرد « فروغ جاویدان »  « فروغ جاویدان » .

هنوز در ته دلم امید داشتم که به بند برگردم . با خودم می گفتم : حرف های زیادی برای تعریف کردن دارم . اما صف طولانی مان  از کنار ساختمان بند 325  گذشت و به سمت شمال زندان ادامه مسیر داد . چند بار سعی کردم با نفر جلویی یا پشت سرم صحبت کنم ولی پاسدارها که تعدادشان زیاد بود مانع صحبت کردن بودند .به محوطه بند « آموزشگاه » رسیدیم و از راه باریک و سیمانی بین ساختمان ها  به سمت ساختمان سلول های انفرادی  بند « آسایشگاه » رفتیم . این انفرادی ها توسط  لاجوردی در سال 1362 ساخته شده بود و شامل سه طبقه سلول های انفرادی با کریدورهای طویل بود . در هر طبقه  صد انفرادی قرار داشت . هیچگاه طبقه همکف این بند را ندیده بودم و از وضعیت آن خبر نداشتم .


 علی زارع


در داخل بند آسایشگاه , پاسدارها تک تک افراد را در  راه پله با فاصله نگه داشتند . من آخرین نفر بودم و در پائین ترین پله ایستادم . نگهبان ها به محل دفتر بند در طبقه بالا رفتند .از فرصت استفاده کردم و چشمبندم را بالا زدم . در پاگرد بالاتر علی زارع  را  دیدم . علی اهل لرستان بود و از سال 1364  در زندان گوهردشت  باهم بودیم و در اوین هم در یک سلول  قرار داشتیم . از نفرات جلوتر از خودم درخواست کردم جای مرا بگیرند و من خودم را به علی رساندم . او را صدا زدم . از زیر چشمبند مرا نگاه کرد و گفت : محمد تویی ؟  از علی پرسیدم آیا تو هم به دادگاه رفتی ؟ جواب مثبت داد . پرسیدم در دادگاه اتهامت را چه گفتی ؟ علی گفت : اتهام خودم را  « هوادار مجاهدین » عنوان کردم و مصاحبه و همکاری را قبول نکردم . سپس علی از من پرسید : فکر می کنی این سوالات برای چه است ؟ چه کار می خواهند بکنند ؟  لحظه ای به فکر فرو رفتم . نمی دانستم چه جوابی بدهم قبل از اینکه چیزی بگویم صدای پای نگهبان ها آمد و هر دو ساکت شدیم . پاسدار به کنار درب خروجی رفت و با صدای بلند گفت : اسم کوچک هر کس را که می خوانم بیاید پائین .هر کس که اسمش خوانده می شد به پائین می رفت و پاسدار آهسته اسم فامیل او را می پرسید و سپس از بند خارج می کرد . با این شیوه مخفی کاری ما نمی توانستیم متوجه شویم چه کسانی را صد می زنند . با خوانده شدن مستمر اسامی هر لحظه تعداد بیشتری از « آسایشگاه » خارج می شدند . علی زارع  را  هم صدا زدند و از کنارم رفت .


 بسوی سرنوشت


همه رفتند و راه پله ها خالی شد و فقط من و احتمالا شخص دیگری در پله های بالاتر باقی ماندیم  . پاسداری که اسامی را می خواند  متوجه من شد و سوال کرد :  اسمت چیه ؟ گفتم : محمد خدابنده لویی . به لیستش نگاه کرد و گفت همینجا بمان . خودش بیرون رفت و با صدای بلند گفت : حرکت کنید .صدای پای بچه ها را شنیدم . صدای کشیده شدن دمپایی ها بر روی کف سیمانی راه خروجی , حکایت از آن داشت که در حال دور شدن هستند .با وجود آن که عصر روز جمعه هفتم مرداد  و یک روز گرم تابستان بود ولی ناگهان احساس کردم در غروب یک روز سرد زمستانی هستم . غم  سنگینی بر قلبم مستولی شد و احساس دلگیری کردم . با خودم پرسیدم این بچه ها را به کجا بردند ؟ آیا به بند برگردانده می شوند یا ... نکند آنها را برای اعدام می برند ؟ یک حس قوی در درونم می گفت این بچه ها بسوی جوخه های اعدام می روند ولی امیدوارم بودم چنین چیزی فقط یک توهم باشد .


 حسن فارسی


در افکار خودم غرق شده بودم که ناگهان صدای آشنایی از پاگرد بالاتر بگوشم رسید . گوش هایم را تیز کردم . صاحب صدا را شناختم . حسن فارسی بود که با پاسدار نگهبان در حال مجادله بود . حسن می گفت : این وسایل شخصی من که آورده ای  ناقص است . پاسدار در جوابش می گفت : همه وسایلت همین ها هستند و چیزی در سلولت باقی نمانده است . حسن با جدیت به نگهبان گفت :  امروز صبح که از سلول بیرون آمدم همه  وسایلم آنجا بود ولی این ها ناقص است .بعد از یک بگو مگوی دوطرفه , پاسدار  بناچار به داخل کریدور سلول ها برگشت .  از فرصت استفاده کردم و آهسته حسن را صدا زدم . حسن فارسی  در حالیکه چند پله بالاتر از من ایستاده بود سرش را بالا گرفت و از زیر چشمبند نگاهم کرد و با تعجب پرسید: محمد تویی !!؟می دانستم فرصت خیلی کمی دارم و تصمیم گرفتم اخبار چند روز اخیر را به حسن منتقل کنم ولی حسن پیشدستی کرد و گفت : امروز من به دادگاه رفتم . از سازمان و خطوط آن دفاع کردم و حالا برای اعدام می روم !
برای لحظه ای خشکم زد . در چنین شرایطی که حسن به سوی جوخه اعدام می رفت  نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم . نا خودآگاه  به او گفتم : ما هم به دادگاه  رفته ایم و احتمالا ما هم اعدام خواهیم شد .
حسن می خواست چیزی  به من بگوید ولی  صدای پای پاسدار آمد  و او بناچار ساکت شد و من هم بسرعت  به گوشه پاگرد برگشتم و روبه دیوار ایستادم .حسن فارسی در حالی که ساکی در دستش بود به همراه پاسدار از پله ها پائین آمد و از کنار من گذشت,  از درب کوچک آهنی بند خارج شد و به صفی که بسوی ابدیت می رفت پیوست .


زمان به کُندی می گذشت ...


 پایان قسمت پنجم


مهر 1394


محمد خدابنده لویی 


ضمیمه :


با حسن فارسی در سال 1357  در دبیرستان دارالفنون آشنا شدم . از سال 1357 تا 1360  با هم در دارالفنون  عضو « انجمن دانش آموزان مسلمان ـ هوادار مجاهدین خلق » بودیم . از خرداد 1360 دیگر او را ندیدم . چهار سال بعد در بند 19 زندان گوهر دشت با او همبند شدم . قبل از آن حسن  دو سال را در انفرادی های گوهردشت گذرانده بود و در این دو سال بشدت تحت فشار و شکنجه قرار داشت . یک روز از حسن پرسیدم : تو که در فاز سیاسی دستگیر شده ای چرا دو سال در انفرادی بودی ؟  در جواب گفت :« چون حاضر به نوشتن توبه نامه نبودم و در ملاقات هایم از خانواده ام سوال می کردم : از برادر بزرگم  چه خبر ؟ حالش چطوره ؟ !یک روز مرا به بازجویی بردند و بازجو با عصبانیت سرم  داد زد فکر کردی ما خر هستیم و نمی دانیم  منظور  از « برادر بزرگ» همان مسعود رجوی است .  تو اصلا برادر بزرگتر از خودت  نداری .»حسن همیشه لبخند به لب داشت و از اعتماد به نفس عجیبی برخوردار بود . گرایشات عمیق مذهبی داشت و در انفرادی های گوهردشت بارها بخاطر « قرائت قرآن » با صدای بلند به « سیاهچال » افتاده بود و کتک خورده بود .حسن فارسی در سال 1365 از زندان آزاد شد . یک سال بعد وقتی یکی از بچه های بند 19 گوهردشت برای بازجویی به اوین برده شد خبر آورد که حسن  را در راهروی « دادگاه انقلاب اوین » دیده است . حسن به او گفته بود : سلام مرا به همه بچه ها برسان و بگو الان  در دادگاه بودم و از سازمان و خطوط آن دفاع صریح  کردم  وقتی آزاد شدم به سازمان پیوستم . برای مأموریتی به تهران برگشته بودم که دستگیر شدم . به بچه ها بگو موضعگیری ضعیف ما در سال های گذشته  اشتباه بود . ما باید علنی از مواضع سیاسی سازمان دفاع کنیم .چند ماه بعد در اوایل 1367  خبری از زندان اوین به گوهردشت رسید . خبر این بود که حسن فارسی با نصرالله بخشایی و اسدالله بنی هاشمی از سلول های انفرادی « آسایشگاه »  فرار کرده است  ولی متأسفانه موفق نشده اند و دوباره دستگیر شده اند . عصر روز جمعه هفتم مرداد 1367 بعد از دو سال او را  دوباره می دیدم در حالی که مسیر پرفراز و نشیبی را با سرافرازی و اعتماد به نفس طی کرده و اینک بسوی جاودانگی می شتافت . یادش جاودانه باد