۳۱ خرداد ۱۳۹۹

قصه من و بابام



ماجراهای من و پدرم در روز سی خرداد 1360




 
قصه  من  و  بابام

(30 خرداد 1360 )

ساعت هشت شب 30خرداد سال 1360 است و تظاهرات مسالمت آمیز صدها هزار نفره به فرمان مستقیم خمینی و با شلیک پاسداران به خاک و خون کشیده شده است و تعداد زیادی از تظاهرکنندگان در کف خیابانها در خون خودشان در غلتیده و بسیاری دیگر دستگیر شده اند. من و پدرم و خواهرم عصمت و برادرکوچکترم احمد با پایان خونین تظاهرات، هر کدام جداگانه به خانه مان در خزانه بخارایی در جنوب تهران برگشته ایم:

موقع شام  پدرم با هیجان آمیخته با تعجب  صحنه هایی را که دیده بود برایمان تعریف کرد از حضور گستدرده مردم در آن شرایط سخت متعجب شده بود. چندین ماه بود که هر نوع تجمع و تظاهرات قبل از شکلگیری بهم زده می شد.
بعد از شام دو تن از آشنایان برای دیدن ما آمدند  و  در حین گفتگو با آنها صدای زنگ خانه بصدا در آمد.  مهمان جدید کسی نبود جز «آقای صفایی».
حسنعلی صفایی از دوستان قدیمی پدرم بود و خانه اش یک کوچه با خانه ما فاصله داشت. او زندانی سیاسی «دونظام» و از فعالین قدیمی سازمان مجاهدین بود که بخاطر سن و سال بالاترش و به خاطر احترامی که هواداران سازمان به او داشتند به «حاج صفایی» معروف بود ولی در واقع هیچگاه به حج نرفته بود. او که نزدیک به پنجاه سال سن داشت و سال قبل بخاطر فعالیت برای مجاهدین خلق دستگیر شده بود و  مدتی قبل، بعد از پایان محکومیت اش  از زندان اوین آزاد شده بود و معروف بود که علیرغم اینکه به او گفته بودند خمینی ترا «عفو» کرده و آزاد هستی  آنرا نپذیرفته بود و گفته بود عفو برای کسی است که جرمی مرتکب شده و ما هیچ جرمی بجز فعالیت سیاسی نداریم و در نتیجه تا پایان دوره حبسش در زندان باقی مانده بود. ما در خانواده مان از دوران کودکی او را «آقا صفایی» صدایش می کردیم.



در آن شب (30خرداد) صفایی هم مثل ما تازه از خیابانهای مرکزی تهران برگشته بود. طبیعتا موضوع اصلی صحبت مان تظاهرات بزرگ آن روز و وقایع بعد از آن بود.
همه از میزان بسیار بالای جمعیت تظاهرکننده متعجب شده بودیم. من در حالیکه پذیرایی می کردم به گفتگوی دو طرفه پدرم با آقای صفایی گوش می کردم او در جایی از صبحتهایش برای پدرم تعریف کرد که در وسط تظاهرات وقتی کنار خیابان به جمعیت کثیر شرکت کننده نگاه می کرده متوجه یک خبرنگار شده بود که در حال تهیه گزارش از تظاهرات است و از او پرسیده بود شما خبرنگار کجا هستید؟ او جواب داده بود من خبرنگار «خبرگزاری پارس» (آن زمان هنوز نام خبرگزاری دولتی عوض نشده بود) هستم. صفایی از او پرسیده بود: بعنوان خبرنگار میزان جمعیت امروز را چقدر تخمین می زنی؟ خبرنگار در جوابش گفته بود بر اساس معیارهای تکنیکی که ما بعنوان خبرنگار داریم این جمعیت را بیش از هفتصد هزار نفر ارزیابی می کنم. در این لحظه تلویزیون رژیم اطلاعیه سیاسی ـ نظامی شماره 25  سازمان مجاهدین خلق ایران را پخش کرد  و نتیجه گرفت سازمان  اعلام جنگ مسلحانه کرده است.
آقای صفایی دقایقی بعد خداحافظی کرد وبه خانه اش که یک کوچه فاصله داشت رفت. بعد از رفتن بقیه مهمانان آماده خواب شدیم. خواهر برادرهای کوچکم، زودتر برای خواب رفته بودند. هوا گرم بود و شبها در تراس طبقه سوم خانه بصورت جمعی می خوابیدیم. وقتی برای خواب به تراس بزرگ خانه رفتم متوجه موتورسیکلت ها و ماشین های مختلف شدم که در روبروی خانه تجمع کرده و مرتب به انتهای خیابان می رفتند و برمی گشتند. وضعیت مشکوکی بود و صدای بلند آنها را که مسلح بودند می شنیدم که با بی سیم حرف می زنند. دقایقی آنها را زیر نظر گرفتم و بنظرم آمد خانه ما را محاصره کرده اند. بسرعت به طبقه پائین رفتم و به پدرم گفتم: پاسدارها جلوی خانه جمع شده اند و فکر می کنم می خواهند به خانه ما حمله کنند!
بعد از انقلاب پاسداران و چماق بدست ها چند بار به خانه مان حمله کرده و همه چیز را شکسته و بهم ریخته و غارت کرده بودند.  پدرم که خودش متوجه موضوع شده بود حرفم را تایید کرد و بلافاصله سراغ تلفن رفت و با حسنعلی صفایی تماس گرفت و به او اطلاع داد خانه ما محاصره شده است و از حسنعلی خواست فورا خانه اش را ترک کند چون مطمئن بود که بعد از خانه ما به سراغ او خواهند رفت. بعد از این تماس پدر گفت چراغهای خانه را خاموش کنیم. برای لحظاتی به فکر فرو رفت دنبال چاره می گشت. بفکرش زد از طریق خانه همسایه خارج شود تا دستگیر نشود ولی بعد پشیمان شد. در حال فکر کردن به راهی برای خارج کردن پدر بودیم که برادر کوچکترم احمد که در پشت بام خوابیده بود سراسیمه به پائین آمد و گفت: پاسدارهای مسلح در پشت بام هستند و در حال پائین آمدن هستند. همان لحظه زنگ خانه بصدا در آمد، در را باز کردیم.
گله ای از پاسدارهای کمیته خزانه و کمیته نازی آباد به خانه هجوم آوردند. از بالا و اطراف خانه پاسدارها سرازیر شدند، سرکرده پاسدارها شخصی بلندقد و خشن بنام «حسینی» بود او رئیس گروه ضربت کمیته سیزده منطقه نازی آباد در جنوب تهران بود. در میان پاسدارهایی که با او آمده بودند همکلاسی سابق خودم محمود خلیلی راشناختم. با او در دوره راهنمایی همکلاس بودم و رابطه صمیمانه ای داشتم و حالا پس از سالها متوجه شدم که او بعد از انقلاب پاسدار شده است. محمود خلیلی ظاهرا ساکت و بی آزاری بنظر می آمد و شرمگینانه در گوشه ای ایستاده بود. او خودش را در لباس پاسداری و بصورت مسلح در خانه دوست قدیمی و صمیمی اش می دید و از اینکه فرمانده اش بی ادبانه و با خشونت با پدر و مادرم صحبت می کرد خجالت زده می نمود.
پدرم از حسینی خواست مجوز بازرسی خانه را نشان بدهد و توضیح دهد برای چه این موقع شب آنهم از دیوار و پشت بام به خانه ریخته اند؟!! حسینی با خشونت سلاحش را نشان داد و گفت مجوز ما این است، اکبر خوشکوش که از پاسدارهای بدنام کمیته سیزده نازی آباد بود نگاهی به دیوار اتاق پذیرایی انداخت، سه عکس بزرگ از مسعود رجوی و آیت الله طالقانی و یاسرعرفات بر روی دیوار نصب شده بود. خوشکوش که در محله اش به «اکبرخوشگوشت» معروف بود از روی عصبانیت با تسمخر به حسینی گفت: اینجا را ببین عکس همه است  به جز «امام»! هیچ عکسی از امام در خانه شان نیست! حسینی هم در واکنش به او گفت: معلومه، منافق یعنی همین.
پاسدارها شروع به بازرسی خانه کردند. پدر و مادرم به رفتار حسینی و بازرسی کیف شخصی مادرم اعتراض کردند. حسینی در حالی که کیف را باز کرده بود با عصبانیت و به قصد صدمه زدن, آن را بسمت مادرم پرتاب کرد. پدرم اعتراض کرد ولی حسینی مثل یک گاو خشمگین بسوی مادر هجوم آورد تا او را بزند در این لحظه، همان پاسدار نوجوان که روزی همکلاسی من بود مانع او شد. با سر و صدای ایجاد شده خواهر کوچکم لیلا که خواب بود با لباس خواب کودکانه اش از پله ها به پائین آمد، بچه های کوچک خانه خواب آلود و وحشت زده صحنه را تماشا می کردند. حسینی که با سروصدای پدر و مادرم و واکنش پاسدار نوجوان، شرایط را نامناسب دید دستور پایان بازرسی را صادر کرد و به پدرم گفت تو باید با ما به کمیته بیایی. حسینی هنگامی که بیرون می رفت نگاهی به من کرد و از پدرم پرسید این پسر برزگ ات است؟ با جواب مثبت پدرم، سرکرده گروه ضربت به من گفت تو هم با ما بیا. پدر سعی کرد او را از بردن من پشیمان کند ولی حسینی که قصد انتقام از پدر را داشت قبول نکرد.
در حین خروج از اتاق، پدرم آهسته و دور از چشم پاسدارها سوئیچ ماشین پیکان را به خواهرم عصمت سپرد. وقتی از خانه خارج شدیم در حین سوار شدن به ماشین کمیته، حسینی فکری به سرش زد و جلوی ما را گرفت و به پدرم گفت ماشین  را که در حیاط خانه پارک شده است باید با خودمان ببریم. پدر با اعتراض پرسید: ماشین را برای چه؟ ماشین را بازرسی کرده اید و چیزی در آن پیدا نکردید. حسینی زیر بار نرفت و اصرار کرد و پدر در حالیکه سوئیچ همراهش نبود وانمود کرد که سوئیچ در جیبش است و با قاطعیت گفت: من سوئیچ را نمی دهم! حسینی با قنداق سلاحش ضربه ای محکم به سینه پدر کوبید و بدنبال او پاسدارها بر سرش ریختند. در حالی که بقیه اعضای خانواده نظاره گر این صحنه بودند  پدر با فریاد شروع به شعار دادن کرد و صدای شعار  الله اکبر او همسایه ها رابیرون کشید. من نیز بدنبال پدرم شروع به شعار دادن و داد و فریاد کردم. حسینی که متوجه بیرون ریختن همسایه ها شده بود  و از نفوذ اجتماعی پدرم مطلع بود با دستپاچگی ما را به داخل ماشین هل داد و خودش هم  فوری سوار شد. پدرم همچنان اعتراض و سرو صدا می کرد و من هم به تبعیت از پدر سروصد می کردم. حسینی که حسابی عصبانی و بهم ریخته بود با مشت بصورت من کوبید و از بینی ام خون جاری شد در این لحظه پدرم خودش را سپر من کرد و از من خواست ساکت باشم و به من گفت : «تو چیزی نگو».
کاروان خودروها و موتور سیکلت های پاسداران بسمت کمیته منطقه سیزده در نازی آباد حرکت کرد. پدر دستش را روی دنده هایش گذاشته بود و درد شدیدی در ناحیه سینه اش حس می کرد. حسینی به راننده دستور داد سریع تر حرکت کند! گویا در حال فرار از محله مان بود یا شاید هم به فکر انتقام و کینه توزی اش در «پاسدارخانه» نازی آباد بود.
به کمیته رسیدیم و ما را به اتاق رئیس کمیته بردند و هر دوی ما در مقابل یک پاسدار نسبتا مسن نشستیم. بعدها شنیدم نام او  جمشیدی است و از بازجوهای معروف «کمیته مرکزی» تهران هست!  او شروع به بازجویی و سوال از پدرم کرد و همزمان بنظر می آمد یک فرم را پر می کند، وقتی شغل پدرم را سوال کردم دکتر در جوابش گفت: خودت می دانی من چکاره هستم!
همه مردم منطقه خزانه و دروازه غار و شوش در جنوب تهران پدرم را می شناختند. او بمدت بیست سال در جنوب تهران مطب داشت و بعنوان یک دندانپزشک مردمی و انساندوست شناخته می شد و سه بار نیز بعد از انقلاب دستگیر شده بود. جمشیدی با خشم دوباره سوالش را تکرار کرد ولی پدر همچنان از جواب دادن به سوال های او طفره می رفت. در نهایت پدرم به بازجو گفت: بنویس شغل آزاد!  
جمشیدی که بخوبی ما را می شناخت در مقابل این برخورد پدر احساس حقارت کرد و با غیض و کینه اصرار به گرفتن جواب داشت. با سماجت او پدرم گفت: من راننده تاکسی هستم!
جمشیدی با شنیدن این جواب از جایش بلند شد و با عصبانیت به سوی ما که کنار هم نشسته بودیم آمد و مشت محکمی به صورت پدرم کوبید. من شروع به داد و فریاد کردم و پدرم با لحنی گزنده به سرکرده کمیته گفت: عجب مرامی داری! شرم بر تو. جمشیدی هیچ ابایی نداشت که پدر را در جلوی پسر و فرزند را در جلوی پدر مضروب کند. با کنایه گزنده پدرم  جمشیدی به من گفت: تو برو بیرون.
از اتاق بازجویی بیرون آمدم. همکلاس سابقم در بیرون اتاق ایستاده بود و سرش را پائین انداخته بود.
مرا به داخل بازداشتگاه که در گوشه حیاط کمیته بود بردند. اتاق نسبتا بزرگی  که حدود بیست نفر در آن بصورت چسبیده به هم خوابیده بودند. در میان آنها جایی برای خودم باز کردم و دراز کشیدم. خوابم نمی برد و به وقایعی که از بامداد 30 خرداد تا آن لحظه دیده بودم فکر می کردم. نگران پدرم بودم و اینکه ممکن است جمشیدی و بقیه پاسدارها او را تا صبح آزار و شکنجه بدهند. تا صبح از پدر خبری نشد.
روز بعد پدرم به جمع ما اضافه شد در حالیکه دستهایش را روی سینه اش گذاشته بود و چهره اش رنج کشیده بود.
اکثر زندانیان افراد سیاسی و هوادار سازمان مجاهدین بودند. یک نفر از گروه «راه کارگر» و شخص دیگر از طرفداران بنی صدر در جمع ما بودند. فقط یک نفر بدلیل جرائم عادی در آنجا بود .
در همان لحظه اول صبح که بیدار شدیم  با تعجب متوجه شدم روی گوشه پیراهن تعدادی از بچه های سلول با ماژیک «حروف لاتین و عدد» نوشته شده است! ناخودآگاه یاد فیلم های سینمایی «جنگ جهانی دوم» و بازداشتگاهها نازی افتادم که روی لباس اسیران شماره نوشته می شد. احمد سلیمانی، جوان خوش چهره و مهربان که در واقع اهل همان محل و از بچه های فعال و معروف هوادارسازمان مجاهدین در نازی آباد بود ماجرای آنها را به من توضیح داد گفت: «این بچه ها از دادن اسمشان به پاسدارها خودداری می کنند و کمیته ای ها هم این شماره ها را برای شناسایی هر کدامیک روی لباس شان نوشته اند. هر بار که می خواستند کسی از آنها را بیرون ببرند  پاسدار صدا می زد: A1 و یا  A2 و ...
در دوران «فاز سیاسی» یا همان دوران فعالیت سیاسی قبل از 30 خرداد اغلب فعالان سیاسی هنگامی که توسط چماق بدستان و پاسداران دستگیر می شدند در اعتراض به دستگیری غیرقانونی خودشان از دادن اسم خودداری می کردند و اعلام می کردند: « چون ما بدون حکم قانونی دستگیر شده ایم از دادن اسم خودمان خودداری می کنیم».
در تمام طول روز از طریق بلندگوهایی که در محوطه کمیته قرار داشت اخبار رادیو را می شنیدیم. روز اول تیرماه خبر اعدام دسته جمعی عده ای از هواداران سازمان را شنیدیم. برای من و بقیه باورکردنی نبود و اعدام ها نشان می داد که  شرایط تغییر کرده است و دوران جدیدی در صحنه سیاسی ایران آغاز شده است. به احمد سلیمانی گفتم: « در واکنش به این اعدام ها و جنایتی که خمینی مرتکب شده بزودی حرکت های اعتراضی و اعتصابات مثل سال 57 شروع خواهد شد و بساط خمینی برچیده خواهد شد»! احمد در جوابم گفت: « نه! اینطور نیست. مردمی که بتازگی یک انقلاب بزرگ را پشت سر گذاشته اند و تجربه تلخی دارند به این زودی انقلاب دیگر را آغاز نخواهند کرد»!
در داخل سلول که وسعت آن سه متر در پنج متر بود چند کتاب از انتشارات سازمان مجاهدین وتعدادی مجله و روزنامه داشتیم. این کتابها و نشریات را پاسدارها از خانه ها و میزهای کتاب و دکه های خیابانی جمع آوری کرده بودند و در یک انبار  که کنار سلول مان بود قرار داده بودند. بچه ها در فرصت مناسبی چند کتاب سازمان مجاهدین خلق را  مخفیانه برداشته و به داخل سلول آورده بودند. شب هنگام یکی از بچه های نوجوان سلول در حال خواندن یکی از این کتابها بود که ناگهان اکبر خوشکوش دریچه سلول را باز کرد وکتاب را در دست او دید و بلافاصله در را باز کرد و آن را گرفت و خود زندانی را هم به بیرون کشید. ساعتی بعد نزدیک نیمه شب صدای ضرب و شتم و متقابلا فریادها و آه وناله های نوجوان را شنیدیم. آنشب پایانی نداشت چون این میلیشیای نوجوان را تا ساعتها می زدند و از او می پرسیدند چه کسی کتاب را به داخل سلول برده است ولی او جواب پاسدارها نمی داد. پدرم از شدت ناراحتی آرام و قرار نداشت مرتب در سلول قدم می زد و هر بار که صدای فریاد میلیشیا بگوش می رسید می ایستاد و به پنجره ای که بالای سلول بود خیره می شدو  خیلی بی تاب بود ناگهان به من نزدیک شد و گفت: «این پسر شجاع و مقاوم در واقع «مهدی رضایی» این دوران است.»
 پدرم مهدی رضایی را از نزدیک دیده بود و او را می شناخت. در سال 1351 وقتی که  مهدی رضایی در دادگاه نظامی شاه محاکمه می شد پدرم موفق شده بود به داخل دادگاه رفته و از نزدیک شاهد دفاعیات مهدی رضایی باشد و از آن زمان همیشه تحت تأثیر شجاعت و صلابت مهدی بود. در جریان انقلاب سال 57 مهدی رضایی بخاطر سن پایین و صلابت بی نظیرش به «گل سرخ انقلاب» معروف و به نماد انقلاب ضد سلطنتی تبدیل شده بود.
صبح بعد از ساعتهای طولانی میلیشیای نوجوان  به سلول بازگردانده شد . تمام بالا تنه اش کبود بود ولی او اصلا به روی خودش نمی آورد و لبخند بر لب داشت و برخوردهای پاسداران را به جوک تبدیل کرده و ما را می خنداند.
خانواده ها هر روز به کمیته مراجعه می کردند و پیگیر عزیزانشان می شدند و با اصرار خواهان ملاقات بودند. ولی به خانواده ها اجازه ملاقات نمی دادند اما بعضی مواقع مواد غذایی و سیگار و میوه را از خانواده می گرفتند و به زندانی می دادند. بهمین خاطر وضع ما از نظر میوه و سیگار خوب بود.
قوطی های خوشرنگ و براق سیگار در گوشه ی سلول، بر روی هم انباشته شده بود و به زندانیان چشمک می زد. یکروز برق جلد سیگارها نظرم را جلب کرد. یکی از پاکت ها را باز کرده و یک سیگار را روشن کردم و روی لب گذاشتم و ادای سیگار کشیدن در آوردم! در این هنگام احمد سلیمانی متوجه من شد و کنار من در طبقه پائین تخت نشست و پرسید : تو سیگاری هستی؟ طبعا جوابم منفی بود. احمد آهسته و برادرانه به من گفت: « ببین محمد، تو در بیرون اینجا سیگاری نبودی ولی حالا داری سیگار می کشی! می دانی اگر روزی از اینجا آزاد بشوی و نزد خانواده ات برگردی ذهن خانواده و مادرت را نسبت به سازمان و مبارزه مخدوش می کنی و این تصور را در ذهن او ایجاد می کنی که گویا فرزندش را «مبارزه» سیگاری کرده است ...».  از شنیدن این حرف فورا سیگار را خاموش کردم و گفتم: نه اینطور نیست من داشتم ادای سیگار کشیدن را در می آوردم . این صحبت و برخورد صمیمی و برادرانه احمد سلیمانی برای همیشه آویزه گوشم شد و بهمین خاطر دیگر هیچگاه به سیگار نزدیک نشدم .
پدرم مرتب در سلول قدم میزد و دستش را روی دنده های سینه اش می گرفت و می گفت: دنده ام شکسته است چون خیلی درد می کند.
 روز ششم تیرساعت یازده صبح پاسدار  پدرم را صدا کرد. لحظاتی بعد من را هم صدا کردند. در بیرون بازداشتگاه متوجه شدم که پدرم سوار بر یک ماشین پیکان از کمیته بیرون برده شد و مادر و برادر و خواهران کوچکم درکنار درب کمیته منتظر من ایستاده اند.
با مادرم و بقیه احوالپرسی کردم. مادرم گفت ما هر روز به اینجا می آمدیم و پیگیر شما بودیم  امروز (ششم تیر ماه 1360 ) به ما اجازه دادند دقایقی با پدرت قبل از بردنش به زندان اوین دیدار کنیم. من نیز بعد از یک احوالپرسی کوتاه با خانواده ام به سلول برگردانده شدم. روزانه تعدادی از زندانیان را از مقر کمیته نازی آباد به اوین منتقل می کردند و آنروز هم پدرم بهمراه یک زندانی دیگر به اوین انتقال یافت.
هر روز تعدادی از مردم و جوان ها  را دستگیر می کردند و به جمع ما اضافه می شدند. چند ساعت بعد از رفتن پدرم، احمد سلیمانی که اهل همان محل بود و همه پاسدارها او را بخوبی می شناختند بخاطر فشارهای خانواده اش و اهالی محل آزاد شد و رفت.
روز هشتم تیر صبح زود صدای نوحه خوانی و عزا از بلندگوی کمیته پخش شد، بعد از مدت کوتاهی با تعجب متوجه شدیم که سیدمحمد بهشتی قاضی القضات خمینی و رئیس حزب جمهوری اسلامی که به «حزب چماق بدستان» معروف بود بهمراه تعداد زیادی از کارگزاران خمینی در جریان یک انفجار در مقر حزب جمهوری اسلامی کشته شده اند.
بهشتی کارآمد ترین شخصیت حکومت و در عین حال بدنام ترین شخصیت رژیم از نظراجتماعی و سیاسی بود ومردم او را قاتل « آیت الله طالقانی » می دانستند. بعد از درگذشت مشکوک آیت الله طالقانی در روز تشییع جنازه او  مردم شعار می دادند« بهشتی بهشتی طالقانی رو تو کشتی».
پخش نوحه و عزاداری و تحرکات پاسدارها ما را نگران کرد می دانستیم که پاسدارها بی رحمانه تر از قبل عمل خواهند کرد. از صبحانه خبری نبود ساعتی بعد درب سلول باز شد و اکبر خوشکوش و یک پاسدار چاق و سفیدرو بهمراه چند پاسدار دیگر جلوی در ظاهر شدند. نگاهی به تک تک زندانیان که دور تا دور سلول نشسته بودیم کردند. پاسدارچاق به یکی از بچه هایی که اسم نداده بود و با حرف و عدد A1 شناخته می شد اشاره کرد و بعد از رجزخوانی مفصل گفت: «تو و بقیه رفیق هایت یا همین الان اسم خودتان را می دهید و یا امروز  بلایی سرتان می آوریم که خودتان مثل بلبل به حرف بیایید».
A1 و بقیه از دادن اسمشان خودداری کردند. پاسدار فربه با خشم و عصبانیت خطاب به A1  گفت: «جلوی همه می گویم من اگر امروز  اسم ترا از زبانت در نیاورم  «ولد زنا»  هستم». سپس A1 را بیرون کشیدند و بردند بلافاصله صدای ضرب و شتم و صدای چوب و زنجیز بگوشمان رسید ولی عجیب آنکه صدای ناله و فریادی نمی آمد. A1 حتی آخ هم نمی گفت! بعد از او تک به تک بچه هایی را که اسم شان را نداده بوند بیرون کشیدند و آنها را در حیاط کمیته از یک «دالان پاسدار» عبور می دادند و با زنجیر و چماق و شلاق و میله های آهنی می زدند بعد آنسوی محوطه در خوابگاه پاسدارها بصورت جمعی روی سر زندانی می ریختند و مدت طولانی تر را در خوابگاه می زدند.
دلیل آن که به داخل خوابگاه می بردند این بود که صدای داد و فریاد زندانی به گوش همسایه های اطراف کمیته نرسد.
در این بین اکبر خوشکوش به جلوی در سلول آمد و نگاهی به میلیشیای نوجوان انداخت گویا دنبال بهانه ای می گشت و سپس به او که مثل همیشه لبخندی بر لب داشت گفت: «چرا می خندی؟» و قبل از اینکه او جوابی بدهد مشت محکمی به صورتش کوبید و بر اثر ضربه مشت، سر او محکم به دیوار خورد و بیهوش بر زمین افتاد. پاسدار خوشکوش در را بست ورفت و به جمع پاسداران برای ضرب و شتم پیوست. یکی از زندانیان میلیشیای نوجوان را از جایش بلند کرد و نشاند. لحظاتی بعد همسلول نوجوان در حالیکه سرش را در بین دستانش گرفته بود نگاهی به ما انداخت و با تعجب پرسید چه شده؟! چرا نوحه پخش می کنند؟! 
ما متوجه شدیم که او بر اثر ضربه مشت و برخورد با دیوار  حافظه اش را از دست داده است.
وضعیت همسلول نوجوان در آن شرایط سخت و بغرنج،  به یک کمدی ـ درام  تبدیل شده بود، هر چند دقیقه یکبار با تعجب می پرسید چه اتفاقی افتاده؟  و بعد از توضیحات ما سرش را بعلامت تایید تکان می داد ولی چند دقیقه بعد دوباره سوال را تکرار می کرد. یکی از بچه ها که نگران او و احتمال خطر برایش بود  با دادن قرص مسکن وادار به خواب و استراحت کرد.
بعد از ساعتی  A1 با سر وضعی آشفته به سلول برگشت و آرام به کناری رفت و نشست. همین که درب سلول بسته شد یکی از بچه به شوخی گفت: «خسته نباشی». A1 لبخندی زد و گفت خسته نیستم. از چهره اش صلابت عجیبی هویدا بود، علیرغم اینکه می توانستم حدس بزنم ولی از او پرسیدم: «چی شد آیا اسمت را بهشون گفتی؟». در جوابم گفت: نه !  یکی از انتهای سلول با لبخند رضایت آمیزی گفت: پس برایش ثابت شد که آدم بی بته ای است. 
A1  همچنان A1 باقی مانده بود.
بعداز ظهر شده بود پاسدارها خسته و درمانده از کتک زدن بچه ها، بقیه را به سلول برگرداندند. با نزدیک شدن غروب وضعیت مقداری آرام شد ولی صدای نوحه و عزا  از بلندگوها همچنان بگوش می رسید. شب هنگام و روز های بعد نفرات جدیدی دستگیر و بداخل بازداشتگاه آورده شدند. بعد از هفت تیر عده ای را به جرم «جشن گرفتن برای مرگ بهشتی» دستگیر کردند و پیش ما آوردند. دستگیر شده های بعد از هفت تیر عمدتا آدمهای عادی جامعه بودند که بعد از شنیدن خبر مرگ بهشتی با خرید شیرینی در خانه یا محل کارشان جشن گرفته بودند.
چند روز بعد رئیس کمیته مرا صدا کرد و کاغذی جلویم گذاشت که در آن نوشته شده بود: «من متعهد می شوم که دیگر هیچگونه فعالیت سیاسی انجام ندهم و هر زمان که احضار شدم خودم را به کمیته محل معرفی کنم». از من خواست آن برگه را امضاء کنم و بروم. برگه را امضا کردم و از کمیته خارج شدم  ولی از رفتن به خانه مان خودداری کردم و نزد یکی از فامیل هایم رفتم.
هر روز در روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی رژیم اسامی ده ها نفر از اعدام شدگان چاپ و منتشر می شد. من مرتب روزنامه ها می خواندم و با نگرانی به لیست طولانی اعدام شدگان نگاه می کردم و در میان اسامی تیرباران شدگان نام دوستان و آشنایان بسیاری را می دیدم.
اواخر تیرماه خبر دستگیری آقای صفایی را شنیدم. علیرغم آنکه 30 خرداد شب هنگام با هشدار به موقع پدرم از خانه اش بیرون رفته و از خطر دستگیری دور شده بود ولی یکماه بعد توسط کمیته هرندی در جنوب تهران دستگیر شده بود. مدت کوتاهی بعد در اواسط ماه مرداد در حالی در شهر همدان مخفی شده بودم خبر اعدام حسنعلی صفایی بهمراه دهها نفر دیگر  در روزنامه ها منتشر شد.
«حاج صفایی» پیش از دستگیری و زمانی که متوجه شده بود پدرم به اوین منتقل شده است به تلخی گریسته بود و گفته بود « دکتر» را بدون شک اعدام خواهند کرد  ولی او خودش زودتر از « یارقدیمی» اش اعدام شد.
سه ماه بعد اوایل مهرماه عموی بزرگم به من پیام داد که نزد او بروم. او را در خانه یکی از آشنایان ملاقات کردم و برایم تعریف کرد که شخصی به او مراجعه کرده است و گفته است: «من از زندان اوین آزاد شده ام و هم سلول برادرت بودم و حامل پیغامی از برادرت هستم. دکتر خدابنده لویی بشدت نگران امنیت و معیشت همسر و فرزندانش هست و نمی داند پسربزرگش (من)  کجاست؟ آیا ازاد شده است؟ یا هنوز در زندان است؟ ازتو خواسته است با نوشتن یک آگهی در روزنامه اطلاعات درباره خانواده برادرت و صحت و سلامت آنها خبر بدهی. او هر روز به بخش آگهی های روزنامه نگاه می کند و متوجه موضوع خواهد شد. نحوه اطلاع دهی می باید بصورت آگهی فروش یک ماشین پیکان باشد. اگر پسربزرگ آزادشده رنگ ماشین سبز و اگر زندان است رنگ آن قرمز، اگر بقیه حالشان خوب است مدل ماشین... و اگر دچار دردسر شده اند مدل ... را قید کنید.»
عمویم ازاو پرسیده بود وضع برادرم چطوراست؟ همسلول آزادشده پدر جواب داده بود:  «او را خیلی شکنجه کرده اند. دنده های قفسه سینه اش شکسته است و درد زیادی می کشد و از او اطلاعات مربوط به اماکن و انبارهای مجاهدین را می خواهند ولی او همه چیز را انکار می کند» .
قرار شد متن اگهی را متناسب با وضعیتمان بنویسم و در روزنامه اطلاعات منتشر کنیم. در حالیکه بدنبال شخصی می گشتم که بتواند به روزنامه مراجعه و آگهی را سفارش دهد خبر از راه رسید.
یکی از آشنایان روز نوزده مهر هنگام گوش کردن به اخبار تلویزیون و شنیدن اسامی اعدام شدگان آنروز نام علی خدابنده لویی را در زمره اعدام شده ها شنیده بود. او ناباورانه روز بعد یعنی بیستم مهر 1360 به خانه مان آمد. از ما خواست روزنامه ای بخریم! ما که متوجه موضوع شده بودیم با خرید روزنامه جمهوری اسلامی نام پدر در ردیف بیش از هفتاد نفر دیگر از اعدام شدگان روز 19 مهر اوین قرار داشت.
دکتر علی خدابنده لویی دندانپزشک مردمی و همدرد و دلسوز طبقه فقیر جامعه در سن چهل ودو سالگی به جرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق و عدم قبول مصاحبه و عدم قبول برائت از سازمان به شهادت رسیده بود.
احمد سلیمانی مدتی بعد دستگیر و در سال 1362 تیرباران شد.
جمشیدی بازجوی کمیته مرکزی پاسداران ـ تهران ـ  که نقش مهمی در دستگیری و بازجویی وشکنجه و اعدام جوانان و نوجوانان (مجاهد و مبارز)  جنوب تهران داشت، اواسط تابستان 1360 توسط یک واحد عملیاتی سازمان مجاهدین خلق ایران به سزای عملش رسید.
بازنویسی:  30 خرداد 1399

محمد خدابنده لویی