« من و بابام و صفایی»
سی و نه سال قبل در
چنین روزی یعنی دهم مرداد، حسنعلی صفایی زندانی سیاسی دو نظام شاه و شیخ و از
برجسته ترین هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران
در تهران به همراه دهها زندانی
سیاسی مجاهد و مبارز در زندان اوین تیرباران شد.
«آقا صفایی» را از دوران کودکی بیاد می آورم. من و خواهر و
برادرهای کوچکم او را اینطور صدا می کردیم. اولین خاطرات من از او
به پیک نیک های روز جمعه در اوایل دهه پنجاه مربوط می شود. او مرد نسبتا
چاق و کوتاه قدی بود که یک وانت پیکان داشت که وسیله کارش بود. آن زمان پدرم هنوز
اتومبیل شخصی نداشت و بعضی جمعه ها با
هماهنگی دو خانواده، بار و بندیل را می بستیم و با وانت صفایی به جاجرود و جاده چالوس و مناطق خوش اب و هوای اطراف تهران
می رفتیم و خستگی یک هفته کار و درس و فشار روحی ناشی از جنجال های شهرنشینی را در
طبیعت رها می کردیم.
روزی در اواخر بهار
1352 پدرم با نگرانی به خانه آمد و بخشی
از کتابها و وسایل و تابلوهای عکس «غیرقانونی» اش را از خانه خارج کرد و در جای دیگری مخفی نمود. از
مادرم پرسیدم چه شده است؟ مادرم گفت آقا صفایی و
احد صابری و فراهانی و بقیه دوستان پدرت دستگیر شده اند. مادرم که بوضوح نگران بود آهسته و زمزمه
وار ادامه داد: خدا به داد ما برسد!
چند روز بعد وقتی هنگام ظهر از مدرسه به خانه برگشتم مادرم
را در گوشه اتاق پذیرایی در حال گریه و زاری دیدم. خانه مان بهم ریخته بود انگار مورد حمله کسانی قرار گرفته یا
دعوایی اتفاق افتاده است! کتابخانه پدرم
بهم ریخته بود و بخشی از کتابها روی زمین افتاده بود کمد شخصی مادرم و وسایل شخصی
مان بر روی کف زمین و روی فرشها پراکنده
بود. با حیرت و تعجب کودکانه از مادرم پرسیدم چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ چرا خانه
به این شکل در آمده است؟ مادر در حالی که گریه اش قطع نمی شد گفت: پدرت را بردند!
بیچاره شدیم. دیگر پدرت را نخواهی دید! ...
در آن دنیای ساده و
کودکانه درک نمی کردم چرا پدرم را دستگیر کرده اند فقط می دانستم پدرم تنها نیست و آقا صفایی و بقیه هم دستگیر شده اند. احساس می
کردم پدرم و دوستانش کارهای مخفی انجام داده اند که دستگیر شده اند. پدربزرگم خودش
را به خانه مان رساند و از آن روز تا زمان
آزادی پدرم نزد ما ماند. هر روز صبح
زود با صدای ندبه و ناله و گریه و
دعاخوانی پدربزرگم از خواب بیدار می شدم
که در نماز صبح اش برای رهایی ونجات پدرم دعا می کرد. خدا را به
حق یکی از امامان که عمرش را در زندان خلیفه عباسی گذرانده بود قسم می داد که پدر
را سالم و تندرست از زندان شاه نجات دهد.
از همان لحظات اولیه حس ناامنی و نگرانی در دل من جوانه زده بود.
در عالم کودکی یک
سوال بزرگ ذهنم را پر کرده بود و آن این
بود که پدرم و اقا صفایی و بقیه دوستانش چه کرده اند که چنین رازآلود و ترسناک
دستگیر شده اند. احساس می کردم مادرم و بقیه بزرگترها چیزی را از ما کودکان مخفی
می کنند و هربار که درباره پدرم و دوستانش و احتمالات آینده صحبت می کردند طوری صحبت
می کردند که ما متوجه حرفهایشان نشویم! یک روز متوجه صحبت مادرم با زن همسایه شدم.
آرام به انها نزدیک شدم و به حرفهایشان گوش کردم. زن همسایه پرسید چرا دکتر را
دستگیر کرده اند؟ مادرم در جواب او گفت: علی اقا با دوستانش به دولت فحش داده اند!
با شنیدن این حرف حس عجیبی در دلم ایجاد شد که هنوز هم آنرا بیاد می آورم. احساس غرور کردم! بنظرم آمد که
پدرم و صفایی و دوستانش آدمهای شجاعی
هستند که جسارت بخرج داده و جلوی دولت
ایستاده اند. یادم می آمد که بارها در
خانه اشنایان و حتی در مدرسه وقتی کسی حرف
اعتراضی علیه دولت زده بود فوری با یک
هشدار روبرو شده بود: « هیس: دیوار موش
داره و موش هم گوش داره!». ولی حالا می
دیدم کسانی که پدرم و صفایی هم جزوشان هستند سکوت نکرده اند.
علیرغم دستگیری پدرم
مطب دندانپزشکی او در محله دروازه غار در جنوب تهران همچنان باز بود. عمویم مسئولیت جوابگویی به مریض هایی را که بی خبر به مطب می آمدند به عهده گرفته بود.
آشنایان معتقد بودند مطب می باید «به کوری
چشم دشمن» باز بماند. من بعدازظهرها به نزد عمویم می رفتم و در گوشه مطب مشق های مدرسه ام را می نوشتم و
مثلا درس می خواندم. طبق یک سنت نانوشته
من یا برادر کوچکترم احمد به نوبت به مطب می رفتیم تا از تنش ها و جنگ ودعواهای کودکانه بین ما در
خانه جلوگیری شود!
دو سه ماه بعد به
همراه عمویم در مطب بودم که ناگهان یک مرد با ریش بلند وارد شد. برای لحظاتی او را
نشناختم ولی بعد از آنکه مرا در آغوش گرفت متوجه شدم او پدرم است، اولین بار بود
که پدرم را با ریش می دیدم. علیرغم آنکه
او دیرتر از صفایی دستگیر شده بود
ولی ساواک زودتر رهایش کرده بود! آن زمان نمی دانستم به چه دلیل صفایی با وجود آنکه
زودتر از پدرم دستگیر شده بود همچنان در چنگ ساواک باقی مانده است؟! البته دوستان
دیگری مانند احد صابری و فراهانی نیز مدت طولانی تری زندان ماندند.
شش یا هفت ماه
بعد در مطب پدرم بودم که مردی وارد شد
فوری او را شناختم. آقا صفایی بود که آزاد شده بود و مستقیم نزد پدرم در محل کارش
آمده بود. پدرم از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و من هم به تبع فضای احساسی پدرم
و احساسات نهفته خودم،
خوشحال بودم و البته یک دلیل بیشتر برای خوشحالی داشتم و آنهم این بود که
می توانم خبر خوش ازادی صفایی را به همسرش برسانم و مژدگانی دریافت کنم. پدرم
زودتر از معمول مطب را تعطیل کرد و با هم به خانه مان رفتیم. من اصرار داشتم قبل
از آنکه صفایی به خانه اش برود خودم را به مریم خانم برسانم و مژدگانی را بگیرم. مریم
خانم پنجاه تومان مژدگانی داد. آن زمان پنجاه تومان برای یک کودک پول زیادی محسوب
می شد، پول دریافتی روزانه من از پدرم
حداکثر پنج ریال بود و حالا صد برابر دریافت روزانه ام مژدگانی گرفته بودم.
سال ها گذشت. صفایی و
پدرم بطور مرتب و گاهی روزانه با هم ارتباط فعال و گفتگوهای خصوصی داشتند. بعدها
راز آزادی زودهنگام پدرم و طولانی شدن زندان صفایی را از زبان خودش فهمیدم: صفایی و پدرم و احد صابری و یاران دیگرشان بخاطر انتشار اعلامیه های سازمان
مجاهدین خلق دستگیر شده بودند ولی حسنعلی صفایی مسئولیت آنرا یک تنه قبول کرده و
بقیه دوستانش را تبرئه کرده بود ولی با
فریب ساواک طوری وانمود کرده بود که ناخواسته
اعلامیه های سازمان را پیدا کرده و به دوستانش نشان داده است.
سال 1356 از راه رسید
و کاملا محسوس بود که سال متفاوتی است و در صحنه سیاسی و اجتماعی ایران تغییرات
مهمی در حال وقوع است. سیاست «گشایش و کمی آزادی» کارتر تأثیر خودش را درسیاست داخلی شاه گذاشته بود. عباس هویدا بعد از
سیزده سال توسط شاه از نخست وزیری کنار
گذاشته شد و گاهی مطالبی در روزنامه ها منتشر می شد که بی سابقه بود. صفایی فعال تر از همیشه و البته علنی تر از سابق
فعالیت می کرد. پدرم مرا با خودش به تظاهرات های پراکنده و سخنرانی های
اعتراضی و تجمع های مخالفان می برد و من به چشم می دیدم صفایی نقش رهبری کننده و
مدیریت اعتراضات را بعهده دارد. در یکی از
تظاهرات های آن زمان به دنبال پدرم روانه بودم مردم شعارهایی با مضمون غیر سیاسی
می دادند! بخاطر نفوذ بعضی محافل آخوندی در تظاهرات، شعارها جنبه مذهبی و عامیانه پیدا کرده بود
صفایی به پدرم نزدیک شد و گفت برو وسط جمعیت و شعار بده: « ما می گیم شاه نمی
خواهیم نخست وزیر عوض می شه؟». پدرم به
وسط جمعیت رفت و شعار جمعیت را تغییر داد. این وضعیت در تظاهرات های دیگر
تکرار می شد. پایه های حکومت شاه سست شده بود و زندانیان سیاسی مجاهد و مبارز به
تدریج آزاد می شدند.
یکی از آخرین روزهای
حکومت شاه صفایی به همراه شخصی به خانه ما
امد. پدر و مادرم با احترام زیاد از او استقبال کردند بعد از ساعتی دوستان دیگر
پدرم نیز از راه رسیدند و با هم در طبقه بالای خانه مان جمع شدند. با
احتیاط از مادرم پرسیدم مهمان ناشناس کیست؟ مادرم گفت او محسن رضایی برادر مهدی
رضایی است! مهدی رضایی از اعضای جوان سازمان مجاهدین خلق بود که در نوزده سالگی
توسط شاه اعدام شده بود و در جریان انقلاب 57
به « گل سرخ انقلاب» و نماد انقلاب
ضدسلطنتی تبدیل شده بود. صفایی و پدرم و دوستان دیگر با علاقه به حرفهای محسن
(ابوالقاسم) رضایی گوش می کردند و او درباره وقایع زندان و شکنجه های ساواک و غیره
توضیح می داد. من به بهانه پذیرایی مرتب به داخل اتاق جلسه شان می رفتم و بخش هایی
از حرف هایشان را گوش می کردم. روزی دیگر صفایی با عطاالله حاج محمودیان از تجار خوشنام و مبارز به خانه مان آمد. او را حاج عطا صدا می کردند مثل مورد قبلی در حین پذیرایی از مهمانان به حرف های حاج عطا و دوستان پدرم گوش می کردم. او نحوه هجوم ساواک به خانه اش و دستگیری خودش و محمد حنیف نزاد را توضیح می داد. در روزهای بعد
صفایی به همراه آیت الله حبیب آشوری و
استاد جلال گنجه ای به خانه مان می آمد و
با پدرم و دوستان شان جلسه می گذاشتند.
نظام شاه در 22 بهمن 1357 سرنگون شد و صفایی و پدرم و دیگر یاران شان فعالانه وارد
فعالیت های سیاسی به عنوان هواداران سازمان مجاهدین شدند.
بهار ازادی اما خیلی
کوتاه بود.
چند ماه بعد از سرنگونی شاه پدرم و سپس صفایی توسط اطلاعات سپاه پاسداران دستگیر شدند. پس از انقلاب پدرم در
امداد پزشکی سازمان مجاهدین بعنوان یک
دندانپزشک خدمات خیریه ارائه می کرد و حسنعلی صفایی در بخش «اصناف» هوادار سازمان
مشغول فعالیت بود. به دلیل نزدیکی بیش از حد این دو به همدیگر پدرم بخشی از فعالیت های سیاسی اش را در بخش
اصناف انجام می داد.
در سال 1359 حسنعلی صفایی توسط دادستانی اوین که تحت کنترل
اسدالله لاجوردی بود دستگیر و به حبس محکوم شد. ماهها پس از دستگیری و حکم زندان
برای صفایی به او گفته شد تو توسط خمینی
مورد عفو قرار گرفته است! صفایی در واکنش گفت من و دوستانم به شکل غیرقانونی
دستگیر شده ایم و اساسا نمی باید به زندان می افتادیم و در نتیجه عفو خمینی معنی
ندارد و من آنرا نمی پذیرم. صفایی بعدها برای پدرم تعریف کرد که در زندان اوین به
خاطر ارتباط مخفیانه با محمد رضا سعادتی در سلول های انفرادی مورد ضرب و شتم قرار
گرفته بود ولی او مقاومت سرسختانه ای از خودش نشان داده بود.
اوایل سال 1360
حسنعلی صفایی آزاد شد ولی شرایط سیاسی و امنیتی در ایران بشدت بسته و خطرناک شده
بود. امکان هر گونه فعالیت علنی سیاسی
محدود شده بود و پاسداران و چماق
بدستان با شدت و سرعت بیشتر از قبل به
میزهای کتاب و تظاهرات ها و تجمع های
سیاسی حمله می کردند. میزان دستگیری ها بیشتر شده بود و حتی خانه های فعالان سیاسی
و مجاهدین مورد حمله قرار می گرفت. در عرض یک سال
پاسداران و چماق بدستها دو بار به
خانه ما حمله کردند و شیشه های خانه مان را شکستند و وسایل خانه مان منجلمه تلویزیون خانه را شکستند و خراب کردند.
سی خرداد 1360 شب هنگام پاسداران کمیته نازی
آباد به فرماندهی شخصی بنام حسینی به خانه ما حمله کردند پدرم قبل از هرچیز به
حسنعلی صفایی زنگ زد و به او اطلاع داد و
از او خواست بلادرنگ از خانه اش خارج شود چون احتمالا به زودی به خانه او نیز حمله
می کردند. صفایی همان شب و همان لحظه از خانه اش خارج شد و تا چند هفته بعد که توسط کمیته پاسداران هرندی دستگیر شد زندگی
مخفی داشت.
در این فاصله صفایی
با یک دوست به شکل مخفیانه دیدار کرد تا
بخشی از مسائل خانوادگی اش را حل و فصل کند. صفایی به همسرش پیام داد: « می
دانم که همسر خوبی برایت نبودم ولی مصمم هستم راهی را که انتخاب کرده ام تا به آخر
بروم و شما نیز خودتان مختار هستید که هر طور دلتان می خواهد زندگی کنید». صفایی
در واکنش به خبر دستگیری پدرم و بی خبری از او به تلخی گریسته بود و گفته بود: «
دکتر را خواهند کشت».
آقا صفایی در
اواخر تیرماه 1360 توسط پاسداران هرندی در جنوب تهران دستگیر و سپس به زندان اوین
منتقل شد. در اوین او تحت شکنجه های بی
رحمانه و بیش از حد قرار گرفت ولی حاضر نشد اسرار و اطلاعاتی را که از مجاهدین خلق
داشت فاش کند.
هفت سال بعد در جریان
قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان 1367 با یک زندانی جوان در سلولهای بند 209
اوین همسلول شدم. او حمید جلالی بود که در
تابستان 1360 با حسنعلی صفایی هم بند و هم اتاق و هم شعبه بود. حمید داستان
بازجویی و شکنجه های صفایی را با دقت زیاد برایم تعریف کرد. ماجرای حمید را سالها
قبل در مطلب دیگری بازگو کرده ام و اکنون نیز آنرا
مجددا بازنشر می کنم. مطلب پایین نقل به مضمون از گفته های حمید جلالی است:
« من و حاج صفایی در تابستان سال 1360 در
یک بند و یک سلول بودیم و از قضا همیشه هر دو ما را با هم برای بازجویی صدا می
کردند و شعبه مان هم یکی بود. همین که به شعبه می رسیدیم اول حاج صفایی را می
بردند و شکنجه و بازجویی می کردند و کابل می زدند. وقتی کارشان با او تمام می شد
نوبت به من می رسید. از حاجی آدرس انبارها و خانه های تیمی سازمان را می خواستند.
یک روز من پشت درب شعبه نشسته بودم و صدای کابل زدن و حرفهای بازجو و جواب های
صفایی را می شنیدم. بازجو که از شکنجه کردن حاجی خسته شده بود از کابل زدن دست
برداشت و گفت: حرف میزنی یا می خواهی آنقدر شلاق بخوری تا بمیری؟ صفایی با اعتماد
به نفس عجیب و لحن محکمی گفت: اول یک سیگار به من بده بعد در موردش صحبت می کنیم. طرف
فکر کرد صفایی کم آورده و می خواهد کوتاه بیاید. یکی از بازجوها بسرعت از شعبه
بیرون رفت و سیگار و کبریت آورد و حاجی را از روی تخت باز کردند. چند دقیقه گذشت و
بازجو گفت: خب سیگارت را کشیدی حالا بگو آدرس محل کجاست؟ صدای صفایی را از پشت درب
شنیدم که به بازجو گفت: ببین من زمان شاه به بازجوهای ساواک حرف نزدم حالا به شما
که جوجه ی آنها هم نیستید جواب پس بدهم؟! بازجوها از شنیدن این حرف از کوره
دررفتند و صدای داد وفریادشان بلندشد. نعره می کشیدند و همراه با فحش و ناسزا می
گفتند فلان فلان شده بخواب روی تخت. حاجی هم انگار نه انگار که در شعبه بازجویی
اوین است با خونسردی می گفت: من بخوابم که تو شکنجه ام کنی!؟ بازجوها با
شنیدن این حرف فریاد می زدند علی، تقی، ولی، ...
بیایید، کمک کنید این فلان فلان
شده را روی تخت بخوابانیم اوهم مقاومت می کرد و نمی خوابید و همانطور که سرپا
ایستاده بود با شلاق و کابل می زدند. چندروز بعد نوبت حمام اتاق
ما بود. من و حاجی آخرین نفری بودیم که به حمام رفتیم. وقتی لباسش را در آورد با
صحنه وحشتناکی روبرو شدم تمام بدن و پشت و کمر صفایی کبود و خونمُرده و متورم بود.
از دیدن این صحنه وحشت کردم و به او گفتم: حاجی چرا چیزی نمی گی؟ باید وقتی به
اتاق برگشتیم به مسئول بهداشت بگویی که پماد بمالد. صفایی آهسته گفت: هیس! صدایش را در نیاور. نمی خواهم بچه ها
بفهمند. مشکلی نیست مهم نیست. سپس به آرامی توضیح داد: توی اتاق همه جور زندانی
هست خیلی ها کم سن و سال هستند و ممکن است از دیدن وضعیت من دچار ترس و وحشت
بشوند. حاجی با اصرار از من قول گرفت که چیزی در اتاق مطرح نکنم. او نمی خواست علائم
شکنجه روی بدنش موجب ترس و وحشت بقیه بخصوص زندانیان کم سن و سال بشود.
یک روز بعد از نهار حاج صفایی در گوشه سلول
خوابید و وقتی بیدار شد به ما گفت: عجب خوابی دیدم! بچه های سلول بخصوص جوانها که
خیلی از صفایی خوش شان می آمد دورش جمع شدند و پرسیدیم چه خوابی دیدی؟ صفایی تعریف
کرد که خواب دیده اعدام شده است و بلافاصله بعد از کشته شدن، خودش را در آستانه درب اصلی ورزشگاه آزادی دیده
است. از بلندگوی ورزشگاه اعلام شده بود: هم اکنون حسنعلی صفایی آخرین شهید سازمان
مجاهدین خلق ایران وارد ورزشگاه آزادی شد! صفایی گفت وقتی وارد زمین چمن ورزشگاه
آزادی شدم صندلی های ورزشگاه پر از شهدا و اعدام شدگان بود و در قسمت جایگاه بنیانگذاران سازمان نشسته بودند و برای من کف
می زدند!
همان شب بعد از شام، پاسدار درب سلول را
باز کرد و اسم من و حسنعلی صفایی را خواند و گفت وسایل شخصی تان را بردارید و
بیرون بیایید. انگار ما دو نفر به هم وصل بودیم همسلول
بودیم، با هم به بازجویی می رفتیم و حتی برای اعدام هم با هم می رفتیم. حاجی فوری
به سمت پاسدار رفت و گفت: ببین! ما را برای اعدام می بری؟ پاسدار از این سوال شوکه
شد و خودش را جمع و جور کرد و با لکنت گفت: من نمی دونم به من گفتند شما را با
وسایل شخصی صدا کنم. با همه بچه ها روبوسی
کردیم و صفایی فوری کفش هایش را پوشید. من دنبال کفشهایم می گشتم حاجی به من گفت:
ببین حمید باید کفش ورزشی بپوشی! با تعجب پرسیدم کفش ورزشی؟! صفایی با لبخند گفت:
آره دیگه! داریم می رویم ورزشگاه آزادی. یادت رفت چه خوابی برایتان تعریف کردم؟ با
چشمان بسته به دفتر زندان برده شدیم. در آنجا خیلی های دیگر بودند. از ما خواستند
وصیت نامه بنویسیم. بعد از مرحله وصیت نامه همه ما را به پای تپه های اوین بردند
بعد از اینکه همه در یک ردیف و با فاصله کنار هم قرار گرفتیم پاسدارها چند ماشین
آوردند و نور چراغ ماشین ها را روشن کردند و برروی ما انداختند. دستور آتش صادر شد
و صدای رگبار مسلسل با فریاد شعار بچه های زندانی در هم آمیخت. صدای حاجی را تشخیص
دادم که شعار می داد: الله اکبر، درود بر سازمان مجاهدین خلق.
از زیر چشم بند پیکر بچه ها را دیدم که به خاک افتادند و خونشان روی زمین جاری شد.
ولی من همچنان ایستاده بودم. با خودم فکر کردم من هم مرده ام و آنچه می بینم توهّم
و خیال است. هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده است؟ بلافاصله صدای داد و فریاد
پاسدارها را شنیدم که می گفتند: چرا این یکی نمرده است؟ مرا مسخره می کردند و
دوباره جوخه را آماده شلیک کردند و صدای رگبار مسلسل را شنیدم ولی باز من ایستاده
بودم و گلوله ای به من نخورده بود! در واقع مرا اعدام مصنوعی کرده بودند. آن شب
مرا به سلول انفرادی برگرداندند. روز بعد دوباره به دادگاه بردند و حاکم شرع گفت
فعلا حکم تو متوقف می شود تا همه اطلاعات ات را در بیاوریم. سه سال در وضعیت زیر اعدام بودم
تا اینکه با یک درجه تخفیف ابد گرفتم.»
حمید جلالی در جریان قتلعام زندانیان سیاسی
در تابستان 67 به شهادت رسید.
برگردیم به تیرماه سال 1360: من چند هفته بعد از ازادی از بازداشتگاه کمیته
نازی اباد به همدان رفتم تا از نظرها پنهان بمانم تا شاید آبها از اسیاب بیافتد.
اواسط مرداد ماه یکی از آشنایان همدانی با غم و ناراحتی زیاد خبر تیرباران
حسنعلی صفایی را به من داد. صفایی در کوتاه ترین فاصله زمانی از دستگیری اش، بعد
از بازجویی و شکنجه و محاکمه اعدام شده
بود.
همان سال
آیت الله حبیب الله آشوری نیز در زندان
اوین اعدام شد.
یک سال بعد من دستگیر شدم و بعد از مدتی
با نقی سعید داماد
حسنعلی صفایی هم بند شدم. نقی در دوران فعالیت های سیاسی علنی در سالهای
بعد از انقلاب مدتی مسئول من بود ولی درجریان بازجویی هیچ اطلاعاتی درباره من
نداده بود. او از زندانیان مقاوم و بقول معروف «سرموضع» بود و از دیدگاه ها و مواضع سازمان همچنان حمایت می کرد.
نقی نیز سال بعدتر در زندان اوین تیرباران
شد و به صفایی و بقیه دوستانش پیوست.
دهم مرداد یادآور فداکاری شجاعانه و
پاکبازانه حسنعلی صفایی و دهها تن از
فرزندان دلیر خلق است.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
محمد خدابنده لویی
مرداد 1399