۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

مأمورانی برای تمام فصول

 


مهمانی عجیب

در ماه رمضان 1371 توسط یکی از هوادران با سابقه سازمان مجاهدین خلق  در تهران، به یک مهمانی افطار دعوت شدم. وقتی وارد سالن پذیرایی مهمانی شدم سه زن جوان را در کنار صاحب خانه دیدم که  با تیپ و ظاهری شبیه دختران میلیشیای مجاهد در سالهای ابتدای انقلاب ایستاده بودند و با خوشرویی به من و بقیه خوشامد می گفتند و حتی از خود صاحبخانه که دوست قدیمی ما بود بیشتر خودمانی رفتار می کردند. نام آنها فرح و بتول و مریم بود. با دیدن سفره بزرگ و رنگارنگ افطار که از قبل آماده شده بود متعجب شدم. در سراسر سفره  افطار، بشقاب های حلوا و شله زرد  چیده شده بود و روی هر بشقاب با دارچین نام های «مسعود» ، «مریم» ، « اشرف» و«موسی» به چشم می خورد!! بی تعارف از دیدن این صحنه شوکه شدم و  جاخوردم. چند خانواده دیگر هوادار مجاهدین خلق نیز به این مهمانی افطار دعوت شده بودند. به پیشنهاد آن سه زن، دعای معروف مجاهدین(اللهم النصر المجاهدین) بصورت جمعی خوانده شد...

من و بعضی دیگر از مهمانان، با دیدن صحنه های آن مهمانی در یک فرصت مناسب به میزبان بخاطر حضور آن سه دختر و برنامه هایی که تدارک دیده بودند اعتراض کردیم و به صاحبخانه گفتیم این سه نفر مشکوک هستند.

 

سابقه ماجرا

اما چرا من و بعضی از دوستان از این وضعیت ناراضی و شوکه شده بودیم؟

مدت ها قبل از مهمانی فوق از طریق دوستان همبند و همزنجیر سابقم، اخبار و اطلاعاتی بدستم می رسید مبنی بر اینکه سه زن جوان که خودشان را هوادار سازمان مجاهدین خلق معرفی می کنند با ظاهر و فرم زنان مجاهد در محافل و تجمعات و خانه های هواداران مجاهدین حضور پیدا می کنند و با بی پروایی و بدون هیچ ترس و نگرانی به تبلیغ مجاهدین خلق می پردازند و هواداران و خانواده ها را برای فعالیت های جمعی علنی و نیمه علنی تشویق می کنند! این موضوع برای من و بسیاری از دوستانم بخاطر تجارب دهه شصت و زندان،  مشکوک و زیرسوال بود. در آن روزها و سالها دستگاه اطلاعاتی رژیم در بالاترین حد اعمال کنترل بر زندگی زندانیان آزاد شده و فعالین سیاسی و فرهنگی و همچنین در اوج سرکوب و ترور و خشونت افسارگسیخته  بر علیه مخالفین سیاسی بویژه مجاهدین خلق بود و ما هر چند وقت یکبار خبر دستگیری و ناپدید شدن مخالفین سیاسی و فعالین سازمان مجاهدین خلق و دوستان همبند سابق مان را می شنیدیم.

در بین سالهای 1368 که من از زندان اوین آزاد شده بودم تا این تاریخ (اسفند 1371) دهها زندانی سیاسی که در میان شان برادرم (محمود) و  پسرعمه ام (غلامرضا پوراقبالی) نیز وجود داشتند در حین خروج مخفیانه از ایران لو رفته و دستگیر و ناپدید شده بودند. اغلب آنها توسط نفوذی ها و شبکه های وزارت اطلاعات لو رفته  و دستگیر شده بودند. در چنین شرایطی برای ما که تجربه های وسیع و متنوعی از  کارکرد دستگاه اطلاعاتی رژیم داشتیم قابل قبول نبود که سه زن ناشناخته تا این حد علنی و گسترده تحت عنوان هواداران سازمان مجاهدین خلق و با فرم ظاهری زنان مجاهد فعالیت داشته باشند و در عین وزارت اطلاعات ناتوان از شناسایی آنها بوده باشد!

 

یکبار دیگر،  آنها

پس از آن مهمانی افطار، من یکبار دیگر آن سه زن را  در یک جشن ازدواج دیدم که همچنان فعالانه در حال ارتباط گرفتن با زندانیان سیاسی سابق و هواداران و خانواده های مجاهدین بودند. سعی کردم از آن سه دختر دوری کنم و با بقیه دوستان نیز درباره مشکوک بودن آنها صحبت کردم تقریبا اکثر دوستانم متفق القول بودند که این سه دختر مشکوک و احتمالا مأمور وزارت اطلاعات هستند.

 

روسری سفیدها

در میانه سال 1372 مجاهدین خلق از طریق رادیو مجاهد ماهیت این سه زن را با عنوان شبکه «روسری سفیدها» افشا کردند و البته بدون اشاره به نام این سه زن آنها را مأموران و نفوذی های وزارت اطلاعات معرفی کردند.

 

دوباره در  زنجیر

در تاریخ 24 بهمن 1372 من توسط وزارت اطلاعات دستگیر و به زندان کمیته توحید (زندان کمیته مشترک شاه) که مقر وزارت اطلاعات برای شکنجه و بازجویی بود منتقل شدم. در جریان بازجویی ها یک روز بازجو در حین عرض اندام! و قدرتنمایی! و خط و نشان کشیدن برای من، گفت: «ما در میان همه گروهها و جریانات سیاسی مخالف حکومت نفوذ داریم و حتی به رهبران اپوزیسیون «مشورت» می دهیم و آنها را طبق خط و خطوط خودمان «تغذیه» می کنیم»! او سپس به من گفت: ببین! من نمی گویم که ما  یک حکومت «صل علی» هستیم ولی مطمئن باش که مسعود رجوی و مجاهدین از ما خیلی بدتر هستند! وای بحالت محمد اگر که جوانان فامیل را به دام مسعود رجوی بیاندازی!


اوین

روز پنجشنبه 26 اسفند 1372 بعد از پایان بازجویی ها به ساختمان «دادستانی انقلاب» در خیابان معلم و سپس به سلول های انفرادی اوین منتقل شدم و در ماه فروردین 1373  به  بند 5 (در ساختمان آموزشگاه) فرستاده شدم.

چندماه بعد وقتی در سلول سالن پنج اوین به همراه چند زندانی دیگر اخبار تلویزیون رژیم را نگاه می کردم تصاویر سه زن «روسری سفید» را دیدم و ابتدا خیلی متعجب شدم و بلافاصله هیجانزده به یک زندانی مجاهد که در کنارم نشسته بود گفتم من این سه زن را می شناسم. البته تا آن روز نام فامیلی شان را نمی دانستم. آنها خودشان را فرحناز انامی و بتول وافری و مریم شهبازپور معرفی کردند. معلوم شد بعد از افشا شدن این سه دختر نفوذی توسط رادیو مجاهد و بایکوت شدن شان توسط خانواده های مجاهدین، وزارت اطلاعات تصمیم گرفته است برای پیشبرد نقشه ها و پروژه های جنایتکارانه  ترور رهبران و کشیش های مسیحی ایران از آنها استفاده کرده و با یک داستان سرایی مسخره جنایات سازمانیافته اش را به گردن مجاهدین بیاندازد تا به این وسیله با یک تیر چندین هدف را نشانه رفته باشد.

 

سی سال بعد

حالا بعد از حدود سی سال،  وزارت اطلاعات همچنان در صدد استفاده از نفوذی های کهنه کار و البته لو رفته اش بر علیه سازمان مجاهدین خلق می باشد. بنظر می آید   پروژه نفوذ در بین زندانیان سیاسی دهه شصت با محوریت ایرج مصداقی و پروژه های سعید امامی و  مصطفی کاظمی در نفوذ در میان هواداران داخل کشور مجاهدین خلق و همینطور پروژه کشتن رهبران مسیحی ایران اینک به تولید یک «محصول مشترک»  ختم شده است.

 

محصول مشترک

کتاب «رازگشایی قتل کشیش ها» محصول مشترک  دو عامل نفوذی پرسابقه وزارت اطلاعات یعنی ایرج مصداقی و فرح انامی است که به فرمان رئیس شان نگاشته شده است.

اخیرا فرصتی بدست آوردم و این کتاب را بطور کامل مطالعه کردم. هدف وزارت اطلاعات از انتشار این کتاب در یک جمله خلاصه می شود:« سی‌سال بعد از جنایت قتل کشیشهای بیگناه مسیحی و افشای قتل های زنجیره ای وزارت اطلاعات باید مجاهدین خلق را مسئول آن جنات معرفی کرد تا راه برای ترور و بمبگذاری و توطئه بر علیه مجاهدین در سطح بین المللی باز شود».

 

پیوند با دوام

در این کتاب ایرج مصداقی مدعی شده است که از همان ابتدای شنیدن موضوع آن سه زن،  ماهیت دختران «روسری سفید» را فهمیده و حتی دیگران را از ارتباط گیری با آن سه نفر برحذر داشته است! ولی واقعیت و حقیقت ماجرا چیز دیگری است. ایرج مصداقی در ایران علیرغم هشدارهای مکرر بعضی زندانیان سیاسی سابق که ماهیت مصداقی را نمی شناختند، او با این سه دختر ارتباط گسترده ای داشت. این ارتباطات به مناسبات شخصی و خانوادگی مصداقی سرریز شده بود، آنچنان که یکی از وابستگان مصداقی به  زندانیان سیاسی سابق و دوستان خانوادگی اش متوسل شده و التماس می کرد که مصداقی را از این سه دختر  جدا و دور کنید  و  همین شخص در سال 2003 به همان دوستان هوادار و زندانی سابق گفت: «ایرج همچنان با آن دختران در ایران ارتباط دارد»!!

 

تغییر دوران

آنچه وزارت اطلاعات و کهنه مأموران نفوذی ان تشخیص نمی دهند  این است که رژیم و دستگاه اطلاعاتی آن به آخر خط رسیده است و دوران تغییر یافته است. امروزه  تشت رسوایی ایرج مصداقی  و فرحناز انامی بعنوان مأموران وزارت اطلاعات بر زمین افتاده است و دوران به بازی گرفتن افکار عمومی و فریب دادن آدمها به پایان رسیده است.  مردم ایران در خیزش های انقلابی  اخیر خود، عزم و اراده خلل ناپذیر خود را  برای سرنگونی تمام عیار رژیم نشان داده اند و تاریخ به عقب باز نخواهد گشت و جز  سیه رویی و رسوایی، چیزی نصیب مصداقی و انامی و رئیس های اطلاعاتی شان نخواهد شد.

 

محمد خدابنده لویی

اردیبهشت 1403

 


 


۱۹ مهر ۱۴۰۲

نوزدهم تیرباران، بیستم تولد

بمناسبت نوزدهم مهر  سالروز تیرباران دکتر علی خدابنده لویی و بیش از صد فعال سیاسی مجاهد در سال هزار و سیصد و شصت شمسی و بیستم مهر سالروز تولدم

روز نوزدهم مهر 1360  رادیو و تلویزیون های رژیم خمینی، اسامی 73  زندانی مجاهد را که در زندان اوین تیرباران شده بودند اعلام کرد. در میان اسامی اعلام شده نام علی خدابنده لویی نیز دیده می شد. 

علی خدابنده لویی دکتر دندانپزشک  و زندانی سیاسی دو نظام شاه  و خمینی بود و در هردو  نظام  به جرم هواداری  و حمایت از مجاهدین خلق بارها دستگیر شده بود.

شباهنگام  سی خرداد 1360  پس از تظاهرات  نیم میلیون نفری در تهران،  من  به همراه پدرم در خانه مان توسط پاسداران دستگیر شدیم و به کمیته منطقه سیزده  پاسداران در نازی آباد منتقل شدیم. روز ششم تیر پدرم به زندان اوین منتقل شد و دیگر از او هیچ خبری نداشتیم تا اینکه روز بیستم مهر خبر تیرباران او را  در روزنامه های صبح  خواندیم. وقتی در عرض چند ساعت نزدیکان و آشنایان و فامیل های پدرم برای مراسم سوگواری در خانه عمویم  جمع شدند بلافاصله توسط پاسداران محاصره و دستگیر و بازجویی  شدند و سپس  با تهدید پاسداران  از هرگونه سوگواری برای یک مجاهد منع شدند.

 


تا امسال من فکر می کردم در شب یا بامداد  نوزدهم مهر 1360  فقط 73 مجاهد  تیرباران شده اند ولی امسال در یک سایت مدافع حقوق بشربا هدف دادخواهی شهیدان دهه شصت،  مدارک بیشتری را دیدم و برایم معلوم شد که آمار اعدام شدگان سیاسی  و مجاهد حداقل 104 نفر (در یک روز) بوده است.



 

بدون شک  مردم ایران و افکار عمومی جهان فقط بعد از سرنگونی رژیم آخوندها  می توانند به حقیقت  و میزان واقعی کشتارها و جنایات رژیم  آگاهی پیدا کنند.

از آن روز  که پدرم  علیرغم نگرانی های  بسیار زیاد، هفت فرزند  قد  و  نیم قد خودش را  به خدا و مردم سپرد  و سرفرازانه به سوی جوخه های اعدام رفت، هر کس که پدر شده است و هر آنکه احساس دلبستگی به فرزند را  حس کرده است  به ارزش و جایگاه و عمق  فداکاری  دکتر علی خدابنده لویی و دیگر  همزنجیران  مجاهد و مبارزش از منظر یک پدر بیشتر و بیشتر آگاه شده و آنرا  درک کرده است.

هرساله  نوزدهم مهر یادآور جانفشانی و فداکاری پدرم و رفقایش می باشد  و به بزرگداشت آن  می پردازیم  و وقتی که شب فرا می رسد  من  به خود می آیم و  می بینم 20 مهر   از راه رسیده   و روز تولدم  شده است .

هر ساله  در روز بیستم مهر  ناخودآگاه به راهی که  از روز تولد تا به امروز طی کرده ام فکر می کنم و از نظر می گذرانم  و البته  یکی از مهمترین فرازهای زندگی ام تجربه  شهید شدن پدرم می باشد.

در طول پنج دهه  زندگی ام فراز و نشییب ها و دوران های بسیاری را گذرانده  و تجربه های بسیار متنوع و تلخ و شیرین را  پشت سر گذاشته ام.

احساس مثبتی دارم  که دو نظام دیکتاتوری  و یک انقلاب بزرگ  و  چندین  جنبش بزرگ  و  وقایع  مهم  تاریخ میهنم را  به چشم دیده  و به اندازده خودم در آن نقش بازی کرده و در عین حال در یکی از حساس ترین دورانهای تاریخ کشورم  زندگی کرده ام.

من خودم را  یک انسان خوشبخت می دانم چون  تجربه های با ارزش و تکرار نشدنی  را در این پنج دهه داشته ام و شاهد وقایعی بوده ام که احتمالا بسیاری از مردم  آنها را تجریه نکرده اند.

حکومت شاه را  به خوبی بیاد می آورم و روزهایی که  پدرم و دیگر مخالفان جوان  توسط ساواک دستگیر می شدند.  حس ترس و  وحشت و نگرانی ناشی از خفقان حاکم  بر جامعه توسط ساواک  شاه را هنوز فراموش نکرده ام،  فقر و تبعیض طبقاتی و فساد و رشوه و دزدی گسترده در نظام اداری شاه را از نزدیک دیدم. خیلی خوب بیاد می آورم که  پدرم  مرا  بارها  با خودش به زاغه ها و آلونک ها و حلبی ابادهای اطراف تهران و شهرستان ها می برد و زندگی مردم فقیر تحت حاکمیت سلطنت اشرافی محمدرضا شاه را  نشانم می داد. پسربچه های پابرهنه و بدون شلوار و دخترکان فقیر که تمام صورت شان با مگس پوشیده شده بود را می دیدم  و دلم از فقر و تبعیض به درد می آمد. پدرم خطاب به من می گفت اینها راببین  اینها  واقعیت های جامعه ما هستند که عامل اصلی اش حاکمیت شاه می باشد.

از سال 1355 روند  قیام  و خیزش و انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت شاه را همچون یک شاهد کوچک  تماشا  می کردم و از نزدیک می دیدم.  جوانان بی هویت و سرگشته در جامعه آن روز  را دیدم که با  حال و هوای انقلاب و قیام،  بناگهان تغییر کردند و رشد یافتند و به جوانان شجاع و بی باک مبدل شدند و همان ها در مقابل ماشین عظیم نظامی و دستگاه مخوف امنیتی ساواک شاهنشاهی قد علم کردند و آنرا به زانو در آوردند. روزهای بیستم و  21 و بیست و دو بهمن را  ناظر بودم و حتی چندین بار  در پر کردن بطری های کوکتل مولوتوف به بزرگترها کمک کردم. شوق آزادی و  سرود پیروزی  را با چشم و گوش  دیدم و شنیدم.

 بعد از انقلاب تجربه کوتاه و دوره موقت آزادی را  با گوشت و پوستم  لمس کردم  و فعالیت های وسیع احزاب و گروهها و سازمان های سیاسی  را  از نزدیک دیدم. با سازمان مجاهدین خلق بعنوان یک هوادار تشکیلاتی آشنا شدم و در متینگ های سازمان مجاهدین خلق و  چریکهای فدایی خلق حضور یافتم و از نزدیک تظاهرات و فعالیت های گسترده سیاسی و  میزهای کتاب و جامعه  و جوانان  پرانرژی و پرتحرک  را مشاهده کردم  و سرکوب بی رحمانه خمینی  از  روز سی خرداد و  آغاز اعدام های گسترده  و تغییر فاز و دوران را  به چشم دیدم. از ان روز فهمیدم افعی ولایت فقیه هرگز کبوتر آزادی نخواهند زائید.

در دهه شصت و هفتاد شمسی،  نزدیک به هشت سال را  در کنار  صدها هزار همزنجیر جوان و نوجوان و  سالمند، در زندانهای مخوف رژیم گذراندم و شکنجه های وحشیانه  و اعدامهای هر روزه  و قتل عام گسترده زندانیان سیاسی را شاهد بودم  و  بدینسان خدای خمینی و خامنه ای را  با گوشت و پوستم لمس کردم.  

در دهه های هفتاد و هشتاد شمسی در عراق  دنیای شگرف مجاهدین  و در دهه اخیر،  کشورهای پیشرفته صنعتی را  از نزدیک دیدم و هم اکنون  در اروپا هستم  با امید به آنکه دوباره به وطن بازگردم.

خوشبختانه تجارب ذیقیمت و بی نظیر زندگی ام  در طول پنج دهه، به من آگاهی و  اشراف و توان فوق العاده ای  عطا کرده است که به کمک آن بسیاری از  گره ها و ابهامات و غبارهای فرونشسته بر حقایق و واقعیت های سیاسی و اجتماعی و  تاریخی کشورم   را  با  درک عمیق تری  بنگرم و فهم کنم و در دام  فریب و دروغ  استعمار و ارتجاع  نیافتم.

آرزوی مهم زندگی ام این است که بزودی شاهد آزادی و رهایی میهن ام از  سلطه ارتجاع  و فاشیسم مذهبی باشم و یک  ایران آزاد  و دمکراتیک  با مردمی شاد و مرفه  را  به چشم ببینم.

 

محمد خدابنده لویی

19 / مهر/  1402  

 

 

 


 



۰۸ مهر ۱۴۰۲

دیکتاتورها، نقش رولینگ استونز و عبدالباسط




دیکتاتورها، نقش رولینگ استونز و عبدالباسط
از: محمد خدابنده لویی
زندانی سیاسی دهه شصت و هفتاد شمسی
چندی قبل، فیلم مستندی درباره جنایات دیکتاتورهای نظامی آرژانتین در دهه های 70 19و 80 میلادی تماشا کردم. در بخشی از این فیلم خبرنگار به یک بازداشتگاه و شکنجه گاه دولت سابق آرژانتین می رود که حالا به یک موزه تبدیل شده است. راهنمای «موزه» یک خانم جوان است و به خبرنگار توضیح می دهد که در دهه هفتاد و هشتاد نیروهای امنیتی، چریک ها و مبارزان و فعالان سیاسی دستگیرشده را به این محل می آوردند و بی رحمانه شکنجه می کردند و همزمان با بلندگو صدای موزیک پخش می کردند تا صدای شکنجه شنیده نشود. خبرنگار می پرسد چه نوع موزیکی؟ خانم راهنما می گوید: « یکی از اون ها رولینگ استونز بود».
همان لحظه که این صحنه از فیلم را دیدم ناگهان خاطرات دهه شصت در زندان اوین بیادم امد و گویا «ماشین زمان» مرا به روزهای دستگیری و دوره های بازجویی و شکنجه در زندان اوین برد. روز دوم مرداد 1361 در خیابان کارگر تهران دستگیر و مستقیم به اتاق بازجویی شعبه هفت برده شدم و دقایقی بعد خودم را بسته شده به یک تخت آهنی یافتم و کابل های سنگین پیاپی بر کف پاهایم فرود می آمد. از شدت درد و از ته دل و با تمام قوا فریاد می زدم. بازجوی دیگری که در اتاق بود یک کاست ضبط صوت را فعال کرد و صدای نوحه خوانی فضای اتاق و محوطه بیرون شعبه را فراگرفت و نعره های جانگدازم در برابر صدای ضبط صوت شکنجه گاه گم شد.
اغلب زندانیان سیاسی در دهه شصت و هفتاد به خوبی بیاد دارند که همزمان با اجرای شکنجه های بی رحمانه و غیرقابل توصیف در اتاق های بازجویی (در زندان های ایران)، شکنجه گران کاست «قرائت قرآن» و یا نوحه های مذهبی را با صدای بلند در اتاق شکنجه پخش می کردند و حتی بعضی مواقع با ریتم آهنگ «نوحه» به شلاق زدن ریتم می دادند و بطور منظم بر کف پای زندانی کابل می نواختند!
و حالا بعد از سالهای طولانی، من در یک فیلم مستند می دیدم و می شنیدم که شکنجه گران در یک دیکتاتوری دیگر همان روش را بکار می بسته اند و به فراخور شرایط خودشان از آهنگ های راک مانند رولینگ استونز برای خنثی کردن فریادهای شکنجه شدگان بهره می گرفته اند عینا مانند شکنجه گرهایی مثل اسلامی و رحمانی و محمد مهرآئین که در شعبه هفت زندان اوین به هنگام کابل زدن و صدای جانخراش شکنجه شوندگان «قرائت آهنگین قران» و یا نوحه های عاشورا پخش می کردند.
با دیدن صحنه موزه شکنجه در فیلم مستند آرژانیتن، سوالاتی به ذهنم خطور کرد:
چرا شکنجه گران آرژانتین از آهنگ های رولینگ استونز برای خنثی کردن صدای زجه زندانیان استفاده می کردند؟ آیا رولینگ استونز یا موزیسین ها و خوانندگان معروف راک را باید مسئول و الهام بخش شکنجه گران «دیکتاتوری نظامی» آرژانتین دانست؟ آیا ایدئولوژی رولینگ استونز و خوانندگان راک منبع و الهام بخش شکنجه گران دیکتاتوری غیرمذهبی آرژانتین بوده است؟ آیا در موسیقی و آهنگ رولینگ استونز عنصر بی رحمی و شکنجه و شقاوت بوده است که شکنجه گران برای خنثی کردن صدای نعره زندانیان از آن بهره می گرفتند؟ و آیا شکنجه گران خمینی بخاطر اعتقادات شان از قرآن یا نوحه های عزاداری استفاده می کردند؟



آیا مبارزان و فعالان آرژانتینی در دوره دیکتاتوری خورخه رافائل ویدلا بجای مبارزه با اصل حکومت به تبلیغات علیه رولینگ استونز و دیگر آهنگ سازان آن دوره مشغول بودند؟
جواب من برای سوالات بالا مشخص و روشن است. شکنجه گران در هر منطقه ای به فراخور محیط و شرایط اجتماعی خودشان از ابزار و امکانات آن سیستم بهره می گیرند. شکنجه گر دولت خورخه رافائل ویدلا از رولینگ استونز و شکنجه گر خمینی از صوت عبدالباسط و شکنجه گر ساواک از آهنگ های معروف زمان شاه و لابد شکنجه گر حکومت خمرهای سرخ کامبوج از سرودهای کمونیستی برای پیشبرد کارشان استفاده کرده اند.
اما متأسفانه در صحنه سیاسی و اجتماعی ایران اشخاص و جریان هایی وجود دارند که آگاهانه یا ناآگاهانه و با انگیزه های متفاوت سعی می کنند جنایات رژیم خامنه ای و سپاه پاسداران را که برای مثال در زمان پخش اذان صبح دست به اعدام می زنند و «الله اکبر» گویان زندانیان را شلاق می زنند یک عمل وحشیانه با ماهیت دینی معرفی کنند آنرا به دین اسلام منتسب کنند و بجای مبارزه تیز و بی امان با رژیم ولایت فقیه و سپاه پاسداران، به جنگ مذهبی دامن می زنند و با این رویکردشان نیرو و پتانسیل مبارزاتی خود و دیگر نیروهای مستعد جامعه را به انحراف می کشانند و البته بسیاری از این افراد وقتی در جایی شعار «مرگ بر خامنه ای» می شنوند و می بینند ساکت می مانند! چون وظیفه خودشان را ضدیت بی خطر با مذهب و اسلام می دانند نه مبارزه پر از ریسک با دیکتاتوری موجود و حاکم.
مبارزه تاریخی و سرنوشت ساز مردم ایران با دیکتاتوری ولایت فقیه را می باید در پیوند با ارمان صد ساله ( آزادیخواهانه و عدالت طلبانه) و در چارچوب مبارزه با دیکتاتوری از هر نوع آن، چه نوع مذهبی و آخوندی و چه نوع سلطنتی و با هدف استقرار یک جمهوری دمکراتیک صیقل دهیم و از ناخالصی های ارتجاعی و استعماری پاک کنیم.
زنده باد انقلاب دمکراتیک مردم ایران
به امید پیروزی

شهریور 1402
محمد خدابنده لویی