نسیمی که از توفان خبر می دهد
آنچه که گذشت :
در دوقسمت قبلی خواندید که روز 11 خرداد 1367 , یک گروه بزرگ 157 نفره از زندانیان گوهردشت که
من هم جزو آنها بودم به زندان اوین بند 4 بالا منتقل شدند . بند به شکل اتاق های
بسته بود ولی ما بسرعت به کمک سیستم ارتباطی مورس با همدیگر در داخل بند و با
دوستان مان در بند 3 بالا ارتباط گسترده برقرار کردیم . در اولین فرصت دست به
اعتصاب غذای عمومی در اعتراض به شرایط غیرانسانی زندان زدیم و سپس در ادامه اعتراض
به سرکوبی و اعمال فشار زندانبان ها, ملاقات با خانواده ها را تحریم کردیم واز رفتن به سالن ملاقات خودداری نمودیم . و
حالا ادامه ماجرا ...
تحریم ملاقات
ملاقات با خانواده ها هر دو هفته یکبار و بطور
ثابت در روزهای سه شنبه بود . در دومین
نوبت ملاقات مان در اوین از رفتن به ملاقات خودداری کردیم . در طول روز هیج کس
ملاقات نرفت و خبری از وضعیت خانواده ها نداشتیم . می دانستیم که این تحریم
خانواده ها را نگران خواهد کرد و امیدوار بودیم نگرانی شان به تحرک و فعالیت
بیشتری برای حمایت از فرزندان شان منجر شود . به دنبال راهی می گشتیم تا از فضای بیرون زندان و جلوی «
شهربازی » که محل انتظار خانواده ها برای ملاقات بود خبر بگیریم ولی تا آخر روز
موفق نشدیم .
چلچراغ
روز بعد خبری از طرف بند 3 بالا بوسیله مورس بدست ما رسید و شور و غوغایی
در بند ایجاد کرد . نزدیک ظهربود که خبرهای جدید وغیرمنتظره ای بدست مان رسید .
نوشته های
دست نویس در کاغذهای کوچک دست به دست شد .
همهمه بسیاری در اتاق ها و راهروی بند بوجود آمده بود .
خبر این بود : همزمان با سالگرد سی خرداد, روز شهدا و زندانیان
سیاسی
,
ارتش آزادیبخش
دست به عملیات بزرگ و بی نظیری زده است و موفق شده است شهر مهران را به تصرف خود در
آورد و بعد از گرفتن تعداد زیادی اسیر و بدست آوردن انبوهی سلاح های سنگین مانند توپ
و تانک, شهر مهران را تخلیه و به قرارگاه های خود برگشته است . در این خبر آمده بود
که شعار « امروز مهران , فردا تهران» توسط رزمندگان ارتش آزادیبخش سر داده شده است .
خبرهای رسیده به دست ما جالب بود و حاوی جزئیات دقیق و خیره کننده ای درمورد
تعداد اسیران و سلاح های غنیمتی و میزان مهمات بدست آمده و حتی نام رمز شروع عملیات بود .
ابوالفضل چهرآزاد در حالی که لبخند رضایت برلب داشت وارد اتاق شد و کنار من نشست و با ذوق و شوق گفت :
امروز مهران ـ فردا تهران . نظرت چیه ؟ تحلیلت چی هست از این خبر ؟
ابوالفضل
در بین صحبت هایش با ابرازحیرت و تعجب از تعداد زیاد اسیران و غنائمی که مجاهدین بدست آورده
اند, گفت : این یک تحول مهم درجنگ سازمان و
رژیم محسوب می شود و معادلات را بطور اساسی تغییر خواهد داد .
محمد طیاری
راهرو بند شلوغ بود و افراد بصورت
دو یا سه نفره با هم قدم می زدند . هر چند لحظه یکبار, کسی از راهرو به داخل اتاق ما
سرک می کشید و از خوشحالی نکته ای می گفت و می رفت . ناگهان بهزاد رمزی اسماعیلی در
حالی که دست محمد طیاری را گرفته بود وارد
اتاق شد و گفت : آقایان لطفا یک لحظه سکوت کنید . سکوت . بعد روبه محمد طیاری کرد و
گفت : آقای محمدطیاری لطفا نظرتان را در مورد عملیات چلچراغ ارتش آزادیخبش بفرمایید . محمد با چهره و حالت ساده و معصومانه
اش و در حالی که لبخند برلب داشت صدایش را صاف کرد و بعداز مکث کوتاهی گفت : عملیات
چلچراغ ارتش آزادیبخش مانند یک نسیم است و از توفانی که در راه است خبر می دهد . همه
افراد اتاق «هورا» کشیدند و برایش دست زدند . بهزاد با عجله دست محمد راکشید و گفت برویم
اتاق بعدی .
تا روزهای بعد, اخبار تکمیلی بیشتری
مربوط به عملیات چلچراغ بدست مان می رسید و هیجان زیادی در کل بند ایجاد کرده بود .
تلویزیون و هواخوری
چند روزبعد از تحریم ملاقات , نگهبانان دو تلویزیون به بند تحویل دادند
وهواخوری نیز آزاد شد . یک تلویزیون در اتاق شماره 3 و دیگری در اتاق 4 بر روی پایه ای که روی دیوار نصب شده بود, قرار
گرفت . زمان پخش اخبار اتاق های 3 و 4 مملو از زندانی می شد و جایی برای سوزن انداختن
نبود و خیلی ها مجبور بودند در راهرو به صدای اخبار گوش کنند . تحولات مربوط به
جنگ ایران و عراق سرعت زیادی گرفته بود و هر
روز شاهد شکست های سنگین و عقب نشینی های سپاه خمینی بودیم . رفسنجانی جانشین خمینی
در فرمانده کل قوا شده بود , یک هواپیمای مسافری ایرانی توسط نیروی دریایی آمریکا در خلیج فارس ساقط
شده بود و شرایط ویژه آن روزها, حساسیت ما
را نسبت به اخبار بیشتر کرده بود .
ورزش جمعی
هر روز صبح به مدت دو ساعت وقت داشتیم تا از حیاط بند استفاده کنیم . ازهمان
روز اول, ورزش جمعی براه افتاد و هر روز بعد
از باز شدن درب حیاط, نرمش جمعی انجام می شد
. چند توپ کهنه هم برای بازی وجود داشت و اگر هواخوری تعطیل نمی شد امکان بازی فوتبال
یا والیبال بود ولی بجز تعداد اندکی, کسی برای
بازی وقت و انرژی نمی گذاشت و بیشتر افراد بعد از نرمش جمعی به داخل بند برمی گشتند!!
فضای روانی و عمومی در بند جایی برای بازی نگذاشته بود . بنظر می آمد تحولات پرشتاب
سیاسی در بیرون زندان به همراه تحولات مهم فکری و عملی که در بین زندانیان بند 4 در
جریان بود حال و هوای بازی و سرگرمی را از بین برده بود .
اکثر روزها بلافاصله با شروع نرمش جمعی, پاسدارها
به هواخوری می ریختند و مانع ادامه ورزش می شدند . یک بار پاسدار حلوایی به
همراه چند پاسدار به حیاط هواخوری آمد و مانع نرمش جمعی شد . مهرداد مریوانی جلوی حلوایی
ایستاد و پرسید : مگه ورزش جمعی جُرم است ؟ حلوایی با تکبر و قلدرمآبی خاص خودش جواب
داد : این ورزشی که شما می کنید اسمش « ورزش میلیشیایی » است و اجازه این نوع ورزش را ندارید .
البته کسی زیر بار این ممنوعیت
نمی رفت و هر روز کشمکش و سروصدا حیاط بند
را فرا می گرفت و نگهبان ها نیز به تلافی مقاومت افراد, هواخوری را تعطیل می کردند .
«هوادار سازمان مجاهدین خلق »
چند روز بعد, پاسدار کشیک یک لیست از اسامی را به مسئول بند داد و گفت
این افراد چشم بند بزنند و بیرون بیایند :
محمد رود , غلامحسین روستایی , محمودسمندری , پرویز شریفی , خسرو نظیری
خامنه , محمدرضا نعمتی عرب , فرشاد اسفندیاری و ...
با رفتن این افراد, بازار تحلیل و پیش بینی داغ شد . تلاش می کردیم با
کنار هم گذاشتن موارد مشترک در بین آنها دلیلی برای بیرون بردن شان پیدا کنیم . احتمال
غالب این بود که آنها را به تلافی مقاومت و اعتراضات روزانه به زیر هشت برده اند تا
کتک بزنند و سرپا نگه دارند شکنجه ای که در زندان رایج بود .
ساعت ها گذشت
و بعد ازظهر محمدرضا نعمتی عرب و فرشاد اسفندیاری جزو اولین نفراتی بودند که برگشتند
و معلوم شد همه شان را به دفتر زندان برده اند.
در دفتر زندان آنها را بصورت جداگانه به داخل اتاقی برده بودند و سوال
و جواب هایی را در قالب یک فرم چند صفحه ای پرسیده بودند . سوال اصلی و ارزیابانه چیزی نبود جز: « اتهامت چیه ؟ »
محمدرضا نعمتی عرب
محمدرضا تعریف کرد و گفت
: من اولین نفری بودم که صدایم کردند . فرمی
در جلوی مجید قدوسی بود و از روی آن سوال می کرد . قدوسی پرسید « اتهامت چیه» ؟ من جواب دادم « هوادار سازمان » . با تکبر پرسید : سازمان چی ؟ سازمان آب ؟ سازمان
گوشت ؟ من در جوابش گفتم : « سازمان مجاهدین
» . پاسدارها روی سرم ریختند و کتک مفصلی به من زدند . وقتی خسته شدند لحظه ای دست
نگه داشتند و قدوسی سوال کرد : سازمان منافقین یا مجاهدین ؟ من این بار گفتم : « سازمان مجاهدین خلق ایران » اسم کامل سازمان را
گفتم و حسابی کفرشان را درآوردم . همه شان از شدت عصبانیت از کوره در رفتند و تا جا داشت مرا
زدند ولی من کوتاه نیامدم . ناچار از موضوع اتهام گذشتند و بقیه سوالات داخل
فرم را که بیشترش در مورد مشخصات شخصی و خانوادگی بود و بعد سوالاتی در مورد نظرم درباره
سازمان و رژیم و اینجور چیزها را پرسیدند
. در آخر مجید قدوسی تهدید کرد : فکر نکن این آخر کار است بازهم می آوریمت و به حساب
خواهیم رسید.
فرشاد اسفندریای هم ماجرای مشابهی داشت و اتهام خودش را « هوادار سازمان
مجاهدین خلق ایران » گفته بود و او را هم حسابی
زده بودند .
وقتی همه بچه ها تا غروب به صورت پراکنده برگشتند کما بیش ماجرای محمدرضا نعمتی عرب و فرشاد اسفندیاری را داشتند .
پرکردن فرم در دفتر زندان
روزهای بعد این ماجرا همچنان ادامه داشت و هر روز لیستی را به داخل بند
می دادند و تعدادی را به دفتر زندان می بردند ومجید قدوسی یا محمد خاموشی همان سوالات
را که در یک فرم جمع شده بود, می پرسیدند
. به عنوان یک روال ثابت, بر سر موضوع « اتهام » همه را با مشت و لگد می زدند .
به مرور زمان که گروه های بیشتری را به دفتر زندان بردند , متوجه شدند
زندانیان بند 4 بالا از موضع دفاع از سازمان
مجاهدین کوتاه نمی آیند و به همین دلیل میزان
حساسیت و واکنش هیستریک وخشن قدوسی و بقیه
عوامل دفتر زندان کمتر و کمتر شد گویا از کتک زدن هر روزه خسته شده بودند و یا آن را
بی فایده می دیدند .
بهرحال یک طرف می باید کم می آورد . این وضع باعث شد که بعد از حدود یک هفته که چندین سری رفته بودند
, دیگر کسی را صرفا به خاطر موضع « هوادار سازمان » کتک نمی زدند و صرفا به فحش و ناسزا
و تهدید اکتفا می کردند . ضرب و شتم و کتک
محدود به کسانی شده بود که اتهام خود را « هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران » اعلام
می کردند .
دفتر زندان
روزی که نوبت من شد به همراه ده نفر دیگر به دفتر زندان رفتم . ساختمان
دفتر زندان در شمال دادستانی اوین قرار داشت . در طبقه همکف روبه دیوار با چشمان بسته
نشستیم و بعد ازچند دقیقه یک به یک صدای مان زدند و به طبقه بالا می بردند .
قبل از من
مهران حسین زاده و حسین حضرتی برده شدند . گوش هایم را تیز کردم و حواسم بر روی اتفاقاتی
که ممکن بود برای آنها بیافتد متمرکز شد و سعی می کردم ارزیابی از اوضاع آن روز داشته
باشم . هر ازچند گاهی صدای کوبیده شدن چیزی یا سروصداهای مبهمی بگوش می رسید . خودم
را آماده یک کتک حسابی کردم . وقتی نوبت من شد وارد اتاقی شدم و از زیر چشم بند و از
صحبت افراد داخل اتاق متوجه شدم چندین پاسدار آنجا هستند . روی یک صندلی از نوع
صندلی های مدارس که جایی برای قرار دادن کاغذ و نوشتن دارد نشستم
. محمد خاموشی با لحن خشن و کینه جویانه اسم
و مشخصاتم را سوال کرد و بعد پرسید : اتهامت چیه ؟ در جوابش گفتم : « هوادار سازمان
» . با حالت لمپنی گفت : سازمان چی ؟ سازمان گوشت ؟ سازمان آب ؟ سازمان ؟ دیگه چه سازمان
هایی داریم ؟ پاسداری که پشت میز دیگری نشسته بود با تمسخر گفت : سازمان منافقین .
محمد خاموشی دوباره سوال کرد : سازمان چی ؟
در جوابش گفتم : « سازمان ». خاموشی با سماجت پرسید اسم سازمان چیه ؟ سازمان اسم داره . در جوابش گفتم : خودتان می دانید کدام سازمان را
می گویم . محمد خاموشی صدایش را بالا برد و حالت مهاجمانه ای گرفت و گفت : سازمان اسم
دارد ! کدام سازمان ؟ من ساکت ماندم . پاسدارهای
داخل اتاق با لودگی حرفهایی پراندند ولی محمد خاموشی دیگر ادامه نداد و سوال های بعدی
را پرسید . بخش زیادی از سوالات به مدت محکومیت و وضعیت پرونده و مشخصات فردی و خانوادگی
و آدرس و شغل و موضوعات مشابه اختصاص داشت . چند سوال نهایی عبارت بودند از اینکه
: آیا جمهوری اسلامی را قبول داری ؟ آیا حاضر به مصاحبه و موضع گیری علیه سازمان هستی
؟ آیا حاضر به همکاری هستی ؟ جوابم به هر سه
سوال آخر منفی بود . محمد خاموشی با غیض از من خواست فرم را امضا کنم و بعد گفت برو بیرون .
عقده خودکم بینی
پاسدارخاموشی را از زندان قزلحصار می شناختم و چند بار با او برخورد داشتم
. او در واقع «انبان کینه» بود و اولین مشخصه ای که از او در خاطرم مانده بود « عقده خودکم بینی شدید» او در مقابل زندانیان سیاسی
بود . نسبت به هواداران مجاهدین بطور خاص و زندانیان سیاسی بطور عام احساس حقارت می
کرد و در هر برخوردی سعی می کرد زندانی را تحقیر کند و خودش را شخصی « باسواد » نشان
دهد !
نماز و دعای جمعی
یکی از برنامه هایی که بعد از عمومی شدن بند به شکل جدی و گسترده اجرا شد نماز جماعت در هر اتاق بود و این موضوع
حساسیت و واکنش عصبی پاسدارها را بیشترکرده بود .
در فاصله بین دو بخش نماز بطور ثابت دعای « اللهم النصرالمجاهدین » با
صدای بلند و بصورت جمعی خوانده می شد و در آخر نماز نیز بصورت نوبتی یک دعای انتخابی خوانده می شد . روزی که نوبت من برای خواندن دعا
بود از صحیفه سجادیه دعایی را که خودم دوست
داشتم انتخاب کردم و خواندم :
« اللَّهُمَّ وَ أَيُّمَا غَازٍ غَزَاهُمْ
مِنْ أَهْلِ مِلَّتِكَ ، أَوْ مُجَاهِدٍ جَاهَدَهُمْ مِنْ أَتْبَاعِ سُنَّتِكَ لِيَكُونَ
دِينُكَ الْأَعْلَى وَ حِزْبُكَ الْأَقْوَى
...
خدايا! هر مرد سلحشور از اهل دين
تو و جنگجوى از پيروان سنت تو كه با ايشان درآويزد و كارزار كند تا پايه ى دين تو فراتر
رود
و طرفداران تو نيرومندتر گردند و
بهره دوستان تو افزونتر شود او را از آسايش برخوردار دار و كار او را به سامان كن
و به پيروزى رسان و ياران شايسته
براى او بگزين و پشت او را قوى گردان و دست او را در انفاق گشاده دار
و او را از خرمى بهرهمند ساز و سوز
شوق شهر و فرزند را در دل او فرو نشان
و از اندوه تنهائى زينهار ده و انديشه
خويش و فرزند از ياد او ببر.
و نيت او را نيكو گردان و او را با
تندرستى و ايمنى يار كن و هراس دشمن را از دل او ببر و دلاورى در دل او قرار ده
و او را پهلوانی پرقدرت گردان و به يارى خود نيرو ده و روش درست و سنت صحيح
بياموز و راه صواب بنماى
و او را از خودنمائى و نامجوئى دور
كن و فكر و ذكر جنبش و آرامش او را در راه خود و براى خود قرار ده. »
دعای مرزداران را با ترجمه فارسی اش خواندم که با
استقبال همه روبرو شد . بعد از نماز مهدی فتحعلی آشتیانی با شوق و ذوق کنارم آمد و
کنجکاوانه سوالاتی در مورد این دعا کرد و سپس درخواست کرد دعا را به او یاد بدهم .
سرود خوانی
در این میان خواندن سرودهای سازمان با صدای بلند
در داخل بند به شکلی که همه منجمله پاسداران و زندانیان بند دیگر نیز بشنوند, روز
به روز افزایش می یافت .
در صبح یکی از این روزها که در داخل اتاق نشسته
بودم و با سیدمرتضی مدنی صحبت می کردم, ناگهان صدای پرقدرتی از اتاق شماره 5 بلند
شد و سرود خوش آهنگ « صلح » سراسر بند را
فراگرفت . رفته و رفته خیلی ها با او
همراهی کردند :
بازآ به
سرزمين ما اي صبح پاك و دلگشا
...
و روزهای بعد, سرودهای دیگر سازمان از اتاق ها بگوش همه می رسید .
هواخوری و تلویزیون ممنوع
مقاومت روبه افزایش در بند
و درگیری های مستمر بر سر موضوع ورزش جمعی و نماز جماعت در اتاق ها باعث تنش مستمر روزانه با پاسداران شده بود .
اغلب اوقات هواخوری چند دقیقه بعد از اینکه باز می شد دوباره بسته می شد و
نگهبانان چند بار موقع نماز به بند ریختند و سعی کردند مانع از برگزاری آن در اتاق
ها بشوند ولی بچه ها زیر بار این فشارها برای توقف فعالیت های جمعی نمی رفتند .
چهارمین هفته تیرماه بود که پاسداران به داخل
بند آمدند و تلویزیون ها را بردند و از روز بعد هواخوری و روزنامه نیز قطع شد .
وضعیت بطور محسوسی متشنج و غیرعادی شده بود .
پاسدارها که تا این اواخر سعی می کردند در ظاهر برخوردهای کنترل شده ای داشته
باشند , رفتار خشن و مهاجمانه تری داشتند .
اعتراضات به بسته شدن هواخوری و قطع روزنامه و بردن تلویزیون افزایش یافت . هر بار که پاسداری به داخل بند می آمد جلوی او را می گرفتیم و اعتراض می کردیم .
در ملاقات های بعدی با خانواده ها , بچه ها دست
به افشاگری گسترده در مورد شرایط سخت زندان زدند و از خانواده ها می خواستند پیگیر
احقاق حق زندانیان باشند و دست به اعتراض بیشتری بزنند .
اخبار جبهه های جنگ حاکی از عقب نشینی های پی
درپی رژیم بود و ما بازتاب این موضوع را در حالت و رفتار عصبی پاسدارها می دیدیم و
تشخیص می دادیم .
از بلندگوهایی که در پشت بام بندها نصب شده بود
و اغلب ساعات روز روشن بود صدای نوحه « آهنگران» و یا تلاوت قرآن و بعضی مواقع
اخبار رادیو بگوش می رسید . البته بلندگو در فاصله دورتری از بند ما قرار داشت و
صدای آن واضح نبود .
همه چیز از تغییر اوضاع خبر می داد .
کسب اخبار برای ما اهمیت بسیاری داشت و به همین
دلیل به علی آقا سلطانی و رامین طهماسیان
مسئولیت داده شد تا اخبار رادیوی زیرهشت را گوش کنند و سپس مضمون آن را بصورت یک بولتن در اختیار اتاق ها قراردهند ....
پایان قسمت سوم
محمد خدابنده لویی
مرداد 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر