توفان از راه رسید
آنچه که گذشت : روز 11 خرداد 1367 بهمراه 156 زنداني ديگر از زندان گوهر دشت به بند4
بالا در اوين منتقل شدم . در اولين حرکت گسترده و عمومي دست به اعتصاب غذا و سپس تحريم ملاقات با خانواده ها زديم . دريک فراز
بالاتر, اکثريت زندانيان بند 4 بطور صريح و
علني موضع حمايت از سازمان مجاهدين خلق را اتخاذ کردند . ورزش جمعي و نماز جماعت باعث
تنش و جدال روزانه با پاسداران و کارگزاران زندان شده بود . هفته چهارم تيرماه نگهبانان
تلويزيون هاي بند را با خود بردند و روزنامه و هواخوري را قطع کردند . بنا به تصميم جمع زندانيان, دو نفر
مسئول کسب اخبار از طريق گوش دادن به راديوي پاسداران در « زيرهشت » بند 325 شدند و ...
اخبار
از طرف مراد (احمدنصرتي خوشرو) بعنوان مسئول بند, علي آقا سلطاني و رامين
طهماسيان مسئول کسب اخبار از طريق گوش دادن به راديوي پاسداران در زير هشت زندان شدند.
پاسدارها در محل نگهباني شان (زيرهشت) , يک راديو داشتند که
اکثر ساعات روز روشن بود . ما را حتي از منابع خبري خود رژيم مثل تلويزيون و
روزنامه و راديو محروم کرده بودند . شرايط سياسي و تعادل نظامي در جنگ بهم خورده بود
و براي همه ما دانستن آخرين خبرها مهم بود .
بولتن خبري
هر روز در ساعات اصلي پخش اخبار راديو که يکي از آنها در ساعت 2 بعداز
ظهر و ديگر 8 شب بود, علي و رامين کنار درب
آهني بند مي نشستند و گوش شان را به درب مي چسباندند و اخبار را گوش مي کردند . اين
دونفر يک ترکيب کامل بودند . علي آقا سلطاني حافظه بسيار قوي داشت ولي گوشش خوب نمي
شنيد و متقابلا رامين قدرت شنوايي خوبي داشت و درعين حال هوش و حافظه اش نيزقوي بود
. بعد از گوش دادن به اخبار, به کمک همديگر يک بولتن خبري تهيه مي کردند و بسرعت در
همه اتاق ها منتشر مي کردند . بعد از ظهرها
ساعت چهار همه بچه هاي بند در جريان اخبار ساعت دو قرار مي گرفتند .
جام زهر
روز چهارشنبه 29 تير حدود ساعت پنج بعداز ظهر بولتن خبري به اتاق ما تحويل
داده شد و طبق معمول پرويز شريفي بولتن را
براي همه افراد اتاق با صداي بلند خواند .
خبراصلي اين روزسخنراني غيرمنتظره خميني بود . با شنيدن محتوي سخنان خميني شوکه و حيرت زده شديم . خميني طي سخنراني اش اعلام
کرده بود قطعنامه 598 سازمان ملل را مي پذيرد و به آتش بس با دولت عراق تن مي دهد و
اين تصميم را به سرکشیدن « جام زهر » تشبيه کرده
بود .
حافظه خوب و دقت نظر علي و رامين
باعث شد در جريان دقيق سخنراني خميني قرار بگيريم .
خميني طي يک سخنراني طولاني بمناسبت آشوبگري سال قبل خودش در مکه, با تلخکامي زياد پذيرش آتش بس را اعلام کرده و گفته بود :
« ... در مورد قبول قطعنامه كه حقيقتا مسئله بسيار
تلخ و ناگوارى براى همه و خصوصا براى من بود ...
من تا چند روز قبل معتقد به همان شيوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و
مصلحت نظام و كشور و انقلاب را در اجراى آن مى ديدم، ولى به واسطه حوادث و عواملى كه
از ذكر آن فعلا خوددارى مى كنم، با قبول قطعنامه و آتش بس موافقت نمودم ... هرگز راضى
به اين عمل نمى بودم و مرگ و شهادت برايم گواراتر بود و بدا به حال من كه هنوز مانده ام و جام زهرآلود
قبول قطعنامه را سر كشيده ام، البته ما رسما اعلام مى كنيم كه هدف ما تاكتيك جديد در
ادامه جنگ نيست. چه بسا دشمنان بخواهند با همين بهانه ها حملات خود را دنبال كنند.
من باز مى گويم كه قبول اين مسئله براى من از زهر كشنده تر است ... از هر آنچه گفتم
گذشتم و اگر آبرويى داشته ام با خدا معامله كردهام » پس از شنيدن متن سخنان خميني
, بلافاصله قدم زدن و گفتگوهاي دو يا چند نفر شروع شد . هرکس سعي مي کرد با همفکري
ديگران به درک و تحليل بهتري دست پيدا کند .
خميني خواهد مُرد
نزديک غروب در راهروي بند, با علي سلطاني قدم مي زدم . علي رو به من کرد
و گفت : يک سوال از تو دارم : اگر کسي زهر بخورد چه اتفاقي برايش خواهد افتاد؟! از
سوالش تعجب کردم و پرسيدم : منظورت را نمي
فهمم . علي دوباره پرسيد منظور خاصي ندارم در عالم واقع اگر کسي زهر بخورد چه اتفاقي
برايش خواهد افتاد ؟ در جواب علي گفتم : معلومه اگر کسي زهر بخورد مي ميرد . علي لبخندي
زد و گفت : خميني هم بزودي خواهد مُرد . من که هنوز منظور علي را خوب نفهميده بودم
پرسيدم : منظورت اين است که خميني بلحاظ سياسي خواهد مُرد ؟ علي در جوابم گفت : آن
هم اتفاق خواهد افتاد ولي منظور من اين است که خميني حتي از نظر فيزيکي هم بخاطر سرکشيدن « جام زهر» پذيرش قطعنامه 598 خواهد مُرد !بعد از اعلام رسمي پذيرش آتش بس توسط خميني فضاي زندان التهاب
و تشنج بيشتري پيدا کرده بود پاسداران دفعات بيشتري نسبت به قبل به داخل بند مي آمدند
و رفتارشان کاملا تغيير کرده بود و با خشونت و سنگدلي بيشتري برخورد مي کردند .
زندانيان را « کرور کرور »
خواهد کُشت !
روز بعد با حسن رضايي که به حسن قوچاني معروف بود قدم مي زدم و درباره
اوضاع و شرايط داخل و بيرون زندان با او بحث مي کردم . من با توجه به شرايط وخيم رژيم
و ارتقا روزافزون مواضع سياسي زندانيان مجاهد معتقد بودم شرايط آينده به نفع ما است و منجر به عقب نشيني هاي بيشتر رژيم خواهد
شد ولي حسن اعتقاد ديگري داشت و در بين صحبتهايش
گفت : اين رژيم به هيچ قاعده و قانوني پايبندنيست و مواضع
راديکال ما را در زندان تحمل نخواهد
کرد , وقتش که برسد « کرور کرور » مثل سال شصت زندانيان را اعدام
خواهدکرد . از شنيدن کلمه کرور کرور خنده ام گرفت و به حسن گفتم سالها بود که اين کلمه را نشنيده
بودم . ولي حسن بي توجه به شوخي من, با جديت
به بحث خودش ادامه داد .
آژير «عباس آقا»
از روز اول ورود به بند 4 بالا, براي جلوگيري از غافلگيرشدن توسط پاسداران
, يک سيستم هشدار عمومي در بند ايجاد شده بود . اين سيستم از زندان گوهردشت ابداع و
راه اندازي شده و به « عباس آقا » معروف بود . هر زمان پاسداري درب بند را باز مي کرد
يا وارد بند مي شد اولين زنداني که نگهبان
را مشاهده مي کرد مي بايد با صداي بلند فرياد بزند : « عباس » ... و بقيه با شنيدن اين کُد مي بايد , نام عباس را تکرار کنند تا همه افراد
در همه اتاق ها و محل ها متوجه حضور پاسدار در داخل بند بشوند و هر چيز و يا هر کار
ممنوعه را از چشم نگهبانان دور نگه دارند
.
غافلگيري
روز يکشنبه دوم مرداد نزديک ظهر
راهروي بند مثل هميشه شلوغ و پرتردد بود . افراد به شکل دو يا سه نفره با هم در حال
قدم زدن و گفتگو بودند .
پاسداري وارد بند شد و در ميان ازدحام و شلوغي داخل بند بي سروصدا شروع
به سرکشي کرد . براي اولين بار سيستم هشدار
« عباس آقا » عمل نکرد!
چرا ؟ هيچکس دليل آنرا نفهميد
!! نگهبان به جلوي اتاق شماره 4 رسيد و به
داخل آن سرک کشيد و حسين نجاتي را ديد که تکه کاغذ کوچکي را در دست
دارد و با دقت آنرا مطالعه مي کند . بالاي سر او رفت و کاغذ را از او
گرفت . آنچه حسين نجاتي مطالعه مي کرد دستنوشته
اي در مورد بحث هاي دروني و انقلاب ايدئولوژيک سازمان مجاهدين به همراه چند سرود سازمان
بود . نگهبان در حالي که « مدرک جُرم » را در دست گرفته بود حسين را بيرون بند برد
. بعد از ظهر يکشنبه پاسدار کشيک به مسئول
بند مراجعه کرد و گفت : کليه وسايل شخصي حسين نجاتي را جمع کنيد و بيرون بدهيد .
يک ساعت بعد محمد راپوتام را ديدم
و درباره جزئيات اين اتفاق سوالاتي از او کردم . راپوتام حدس مي زد حسين را بخاطر « ملات هايي » که از او
گرفته اند چند ماهي در انفرادي نگه دارند ولي من بدبينانه نگران حال حسين بوديم . احتمال اينکه او را براي
رديابي منبع دستنوشته ها زير شکنجه قرار دهند يا حتي به زندان کميته مشترک ببرند زياد
بود .
اين موضوع همه را شوکه کرد و اين سوال را برانگيخت که چرا « آژير خطر » عمل نکرده است !؟چرا پاسدار
توانسته است به اين راحتي تا اتاق شماره 4
برود و کسي واکنشي نشان نداده بود ؟!
غروب مراد به جلوي تک تک اتاق ها آمد و همه را مخاطب قرار داد و تأکيد
کرد بايد هشيار تر عمل کنيم و از علائم و کُدهاي خطر استفاده بيشتري بکنيم .
کميته برگزاري جشن
آخرين روز تيرماه در حالي که شرايط عمومي بسيار حساس و غيرقابل پيش بيني
شده بود از طرف مسئول بند به همه اتاق ها ابلاغ شد براي برگزاري جشن عيد قربان آماده
شويم . يک کميته برگزاري جشن عيد قربان تشکيل شد که مسئوليت آن به عهده بهزاد رمزي
اسماعيلي بود او در زندان گوهردشت نيز چند
جشن بزرگ را مديريت کرده بود . بهزاد در زمينه اجراي برنامه هاي هنري توانمندي و تجربه
خوبي داشت و خودش نيز با علاقه و شور و هيجان زياد در برنامه هاي هنري شرکت مي کرد
.
در جلسه شورای مسئولين اتاق ها, تصميم گرفته شد جشن عيد قربان بصورت
« اتاقي » برگزار شود . يعني هر اتاق براي خودش جشن برگزار کند . دليل اتخاذ اين تصميم
« نداشتن مکان مناسب و بزرگ » در داخل بند بود . در زندان گوهر دشت بندها داراي يک
سالن نمازخانه و همچنين راهروي پهن و طويل بودند و امکان برگزاري جشن ها بصورت عمومي
وجود داشت اما در اوين راهروي بسيار باريک و کوچک و نبود سالن مناسب, مانع تجمع
بزرگ در سطح کل بند بود .
عيد قربان
روز دوشنبه سوم مرداد جشن عيد
در همه اتاق ها برگزار شد . در اتاق ما مراسم جشن با گفتاري درمورد عيد قربان شروع شد . متن گفتار توسط علي سلطاني تهيه و تدوين شده بود و خودش آنرا بعنوان افتتاحيه مراسم خواند . علي براي تهيه نوشته
اش از منابع و متون سازمان مجاهدين و سخنراني
مسعود رجوي در مورد عيد قربان با عنوان « بين
الملل فدا و قرباني » و جملاتي از کتاب « حج
» دکتر علي شريعتي استفاده کرده بود .
جشن با خواندن ترانه هاي شاد و سنتي , رقص کردي و لري , نمايش طنز بصورت پانتوميم
, مسابقه
خنده آور « تقليد رفتار و حرکات چارلي
چاپلين » و چند برنامه جالب ديگر ادامه يافت . با اصرار من علي سلطاني ترانه « اسمر يارم جانم » را با شور و حال خاصي اجرا کرد بصورتي که همه را
به وجد آورده بود و او را با
کف زدن وهمخواني , همراهي کرديم .
ايده ساخت راديو
غروب دوشنبه سوم مرداد بعد از پايان جشن هاي عيد قربان , از طرف شور اي
مسئولين اتاق ها ابلاغيه اي صادر شد . دراين ابلاغيه عنوان شده بود با توجه به اينکه
تلويزيون و روزنامه قطع شده است و نياز مبرم به کسب اخبار داريم فردا سه شنبه دز زمان ملاقات با خانواده ها, هر
کس که فرصت مناسب به دست آورد از کابين هاي بلااستفاده سالن ملاقات , قطعه « گوشي
» را از دستگاه تماس آن کابين خارج کرده به
بند بياورد تا بتوانيم يک راديو بسازيم و اخبار را دنبال کنيم . در طول روز بچه هاي
بند در حال آماده شدن براي ملاقات با خانواده ها بودند .بعضي حتي لباس هايشان را زير تشک يا رختخواب ها گذاشته بودند تا به اصطلاح «
اتو » شود .
توفان از راه رسيد
روز سه شنبه چهارم مرداد روز ملاقات بند ما بود . ساعت هشت و نيم اولين
گروه ملاقات شوندگان براي ديدار خانواده ها بيرون بند رفتند .
ساعتي بعد با بازگشت اولين سري ملاقاتي ها, متوجه همهمه عجيب و غيرعادي
در راهروي بند شدم . مهدي فتحعلي با عجله وارد اتاق شد و گفت خبر جديد را شنيديد ؟ و بلافاصله بدون اينکه منتظر واکنش کسي بماند ,
گفت : ارتش آزاديبخش عمليات بزرگي را با نام « فروغ جاويدان » آغاز کرده و شهرهاي قصر
شيرين و سرپل ذهاب و کرند غرب و اسلام آباد
را پشت سر گذاشته و به حسن آباد رسيده است.
با شنيدن خبر عمليات, بلافاصله به ياد پيش بيني هوشيارانه محمد طياري
افتادم که در وصف عمليات چلچراغ گفته بود : «چلچراغ نسيمي است که از طوفان خبر مي دهد
» .
« فروغ ابديت»
با شنيدن نام عمليات «فروغ جاويدان»
ناخودآگاه بياد کتابي با نام « فروغ ابديت » افتادم . کتابي در مورد زندگي پيامبر اکرم که در کتابخانه
شخصي پدرم وجود داشت و در نوجواني قسمت هايي از آن را خوانده بودم .
گروه هاي بعدي ملاقات خبرهاي تکميلي را به همراه آوردند . خانواده ها
خبر عمليات فروغ جاويدان را از طريق راديو
مجاهد شنيده و دنبال کرده بودند و حتي آخرين اخبار عمليات را که مربوط به صبح سه شنبه
بود نقل قول مي کردند .
اهميت پيشروي ارتش آزاديبخش براي من و کسان ديگري که آشنايي به منطقه
عمليات نداشتيم مشخص نبود ولي علي سلطاني و جهانبخش اميري و حتي کساني مانند حمزه شلالوند
که به منطقه آشنا بودند با شنيدن اخبار پيشروي سازمان تا تنگه چهارزبر, حيرت زده بودند
و در ابتدا باورشان نمي شد .
بچه هاي کرمانشاه و لرستان و حمزه شلالوند دور هم جمع شدند و با همفکري
همديگر دانسته هاي جغرافيايي خودشان از منطقه عملياتي روي کاغذ پياده کردند ونقشه مناطق مرزي و کرمانشاه
را کشيدند و خبرهاي رسيده عمليات فروغ را با
آن منطبق کردند .
در راهروي بند قدم مي زدم و دنبال اخبار بيشتر بودم . علي سلطاني کنار
آمد و با حيرت گفت : اگر خبرها دقيق باشد بچه ها به نزديکي کرمانشاه رسيده اند ! تنگه
چهارزبر کمتر از سي چهل کيلومتر با کرمانشاه
فاصله دارد !!
قطع ارتباط با دنياي خارج
ساعت ده صبح نوبت من براي ملاقات
بود . در بيرون سالن ملاقات به هنگام انتظار ,
پاسدار هاشم پياپي با غضب و عصبانيت التيماتوم مي داد که در صحبت با خانواده بجز احوالپرسي حق گفتگو در مورد
چيز ديگري نداريم . حق صحبت کردن به زبان محلي نداريم و هر کس اين ضوابط را نقض کند
بلافاصله ملاقاتش قطع خواهد شد .
در داخل سالن ملاقات وضع متشنج تر بود . چند پاسدار که عصبي به نظر مي
آمدند در حال داد وفرياد بودند و تهديد مي کردند که اگر کسي به زبان محلي صحبت کند
يا خارج از موضوعات خانوادگي صحبت کند ملاقاتش قطع مي شود . وضعيت بطوري بود که در
حين ملاقات باخانواده صداي فرياد پاسدارها مزاحم گفتگوي ما مي شد و تمرکز حواس مان
را بهم مي زد .
علي سلطاني در گروه بعدي به ملاقات رفت و در بازگشت
با شور و هيجان زياد برايم تعريف کرد که هر گونه ملاحضات امنيتي را کنار گذاشته و با مادرش صريح و بي پرده صحبت کرده است : «به
مادرگفتم که ديگر هيچ چيزي قادر نيست مانع حرکت و پيشرفت مبارزاتي ما بشود اگر در گذشته
مثل لاکپشت آهسته و با احتياط عمل مي کرديم حالا با سرعت تمام به پيش مي رويم . »
ساعت يازده صبح, گروهي که براي ملاقات رفته بودند زودتر از معمول بازگشتند
و اطلاع دادند ملاقات قطع شده است و آنها نتوانسته اند با خانواده هايشان ديدار کنند
. خانواده ها را از سالن ملاقات اخراج کرده بودند . به اين ترتيب حدود ساعت يازده صبح
سه شنبه چهارم مرداد , تماس ما با دنياي خارچ به طور کامل قطع شد .
به هنگام غروب پاسدار عباس فتوت مسئول بند را صدا زد و با عصبانيت به
او گفت : «يک قطعه الکترونيکي از آيفون يکي زا از کابين هاي سالن ملاقات برداشته شده
است و من مطمئن هستم اين کار توسط افراد بند شما انجام شده و بايد آنرا بياوريد و تحويل
بدهيد در غير اينصورت به داخل بند مي آئيم و همه جا را خواهيم گشت و براي خودتان بد
مي شود !» . متقابلا مُراد اين موضوع را تکذيب
کرد و گفت بچه هاي ما چنين کاري نکرده اند .
مراد براي ردگم کردن, موضوع را به صورت صوري در کل بند مطرح کرد ولي هيچکس
مسئوليت چنين کاري را بعهده نگرفت و يا چنين چيزي را تحويل نداد . از آنجا که «
گوشی » مورد نظر پاسدار پیدا نشد هر لحظه منتظر حمله پاسداران به داخل بند بوديم .
نگهبانان بصورت دو نفره با پوتين و « گترکرده» به شکل کاملا نظامي وارد بند مي شدند و به اتاق ها سرکشي مي کردند .
وضعيت به شکل ملموسي تغيير کرده بود .
درهاي بسته مي شود
شب هنگام زمان آمار گيري توسط پاسداران درب همه اتاق هاي بند بسته شد
. دوباره به وضعيت « دربسته » باز گشته بوديم
.
به ياري « امام» بشتابيد!
روز چهارشنبه پنجم مرداد صداي بلندگويي که در پشت بام يکي از بندها قرار
داشت مرتب به گوش مي رسيد . مارش جنگي و نوحه
« آهنگران» از راديو پخش مي شد و هر از گاهي
مصاحبه هايي پخش مي شد که در آن بسيجي ها و « حزب اللهي ها » از مردم مي خواستندبه جبهه ها بشتابند . در يکي
از اين مصاحبه ها صداي زن بسيجي را شنيدم که با گريه و زاري از مردم درخواست مي کرد
که به کمک « امام » بشتابند و مي گفت که امروز اسلام و جمهوري اسلامي در خطر است و
نبايد « امام » را تنها بگذاريم !
دوباره مورس
با بسته شدن درب ها دوباره سيستم
ارتباطي مورس براه افتاد . علاوه بر مورس اتاق ما و اتاق شماره 3 يک امکان اضافه براي
تبادل اطلاعات داشتيم . در همان روزهاي اول که از گوهردشت آمده بوديم بين دو اتاق يک
سوراخ باريک ايجاد کرده بوديم . اين کانال کوچک که با تلاش تحسين برانگيز حسن رضايي
و مهدي فتحعلي آشتياني و پرويز شريفي و چند نفر از اتاق 3 بوجود آمده بود کار تبادل
کاغذ و نوشته را آسان و امن تر کرده بود . در جلوي سوراخ براي پنهان ماندن از ديد نگهبان
ها, چند رختخواب و پتو مي گذاشتيم .
زنگ خطر بصدا درآمد
غروب چهارشنبه از بند 3 خبرهاي نگران کننده اي رسيد مبني بر اين که از دو روز
قبل عده اي را به بهانه عيد قربان و ملاقات
داخلي و يا به بهانه « بهداري » بيرون برده ولي برنگردانده اند ! يکي از کساني که بيرون
برده شده و برنگشته بود عليرضا حاج صمدي همسر مريم گلزاده غفوري بود که روز دوشنبه
او را براي ملاقات داخلي با همسرش صدا کرده بودند و هيچ خبري از او نبود !
فرمول عيد غدير
روز پنج شنبه ششم مرداد به نظر روز آرام و ساکتي مي آمد . بحث و گفتگو
در هر گوشه اتاق در جريان بود . موضوع صحبت بصورت عمده درباره عمليات فروغ جاويدان
و شرايط رژيم در جبهه ها و مسائل داخل زندان بود .
من در حال قدم زدن در طول اتاق بودم . مهدي فتحعلي بلافاصله به من پيوست
و سر صحبت را باز کرد . علي صادقي الموتي نگاه مهربانانه اي به من و مهدي کرد و گفت
: بازهم دو طفلان مسلم همديگر را پيدا کردند! مهدي خنده اي از ته دل سر داد . از طنزي که در کلام علي الموتي بود خوشم مي آمد . علي
بيشتر مواقع حرف هايش را با طنز ظريف و معني دار
مي آميخت و همصحبت شدن با او جالب بود .
مهدي فتحعلي به من گفت : آيا مي داني هفته بعد عيد غدير است ؟ با تعجب
پرسيدم : جدي مي گي ؟ مهدي سرش را به نشانه تأييد تکان داد و گفت : ببين هر وقت عيد
قربان باشد يک هفته بعد عيد غدير مي شود . اين يک فرمول ثابت و تغيير ناپذير است .
در واکنش به او گفتم : پس يک هفته ديگر يک جشن ديگر خواهيم داشت و بايد از الآن خودمان را آماده کنيم .
معمولا بعد از نهار همگي مي خوابيديم . ساعت چهار بيدارباش بود و کارگر
اتاق چاي عصرانه را سرو مي کرد .
مثل هميشه بعد از بيدار شدن از چرت بعد از نهار , در حال خوردن چاي بوديم
. اگر چه عجيب بود ولي روز آرامي بنظر مي آمد از صبح هيچ کس را صدا نکرده بودند و اتفاق
خاصي نيافتاده بود .
بعد از چاي و در حالي که هنوز منگي خواب از سرم نپريده بود در ب اتاق باز شد و پاسدار نگهبان در حالي که کاغذي در دست داشت همه افراد اتاق را از نظر گذراند
و سپس نگاهي به کاغذش انداخت و گفت : کساني که اسم شان را مي خوانم چشم بند بزنند و
بيرون بيايند :
جهانبخش اميري , محمد خدابنده لويي , علي زارع .
همه با تعجب به همديگر نگاه کرديم چون عصر روز پنجشنبه از نظر اداري زندان
تعطيل بود و نمي دانستيم ما را براي چه کاري صدا زده اند ؟
در حالي که جورابم را مي پوشيدم مهدي فتحعلي با عجله به سمت من آمد و
پرسيد : تو قبلا براي بهداري درخواست داده بودي ؟
جواب دادم : نه . مهدي نگاهش را به جهانبخش دوخت و همين سوال را از کرد ...
پايان قسمت چهارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر