سلام به آفتاب
آنچه که گذشت : در خرداد 1367 به همراه بیش از 150 نفر از زندانیان
سیاسی هوادار سازمان مجاهدین از زندان گوهردشت کرج به بند چهار(بالا) زندان اوین منتقل
شدم . اعتراض و اعتصاب و مقاومت در مقابل
فشارها و محدودیت های زندانبان, بصورت
یکپارچه و متحد بدون وقفه انجام می گرفت . روز سه شنبه چهارم مرداد روز ملاقات با خانواده ها بود . در ملاقات خبر
عملیات فروغ جاویدان به ما رسید ولی
ملاقات از ساعت 11 صبح قطع شد و از آن لحظه ارتباط زندانیان اوین با دنیای خارج
کاملا قطع گردید . تلویزیون و روزنامه و
هواخوری قطع شد . در روز پنج شنبه 6 مرداد من و تعداد دیگری از همبندی هایم به
ساختمان دادستانی اوین برده شدیم . در محل
« دادگاه انقلاب » اوین , هیئت مرگ که به
دستور خمینی عمل می کرد مستقر شده بود و در محاکمات چند دقیقه ای حکم صادر می کرد
. روز جمعه 7 مرداد نوبت من شد و به « دادگاه » وارد شدم . ساعتی بعد در بند سلول
های انفرادی شاهد بردن تعداد زیادی از
زندانیان مجاهد به سوی جوخه اعدام
بودم . حسن فارسی نیز جزو این افراد بود . او
را بعد از دو سال جدایی دوباره می
دیدم . حسن گفت : امروز به دادگاه رفتم و از مواضع و خطوط سازمان دفاع کردم و حالا
برای اعدام می روم . در پاگرد راه پله
«آسایشگاه » ایستاده بودم ...
سلول انفرادی
در حالی که رو به دیوار با چشم های بسته ایستاده
بودم به فکر فرو رفتم . همه چیز حاکی از آن بود که بچه ها را دسته دسته برای اعدام
می برند . صحبت های حسن فارسی هر نوع شک و تردید را در مورد ماهیت محاکماتی که در جریان بود
برطرف می کرد ولی در اعماق قلبم امیدوار
بودم این موضوع واقعیت نداشته باشد .
نمی دانم چقدر طول کشید ولی
بالاخره نگهبان آمد و مرا به یک سلول در طبقه
سوم برد . پنجره سلول رو به جنوب بود . بعد از رفتن پاسدار
از لوله ضخیم و افقی شوفاژ داخل سلول بالا رفتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم . ساختمان بزرگی جلوی
دید را گرفته بود ولی از گوشه پنجره تپه های اوین دیده می شد . صدای نغمه پرندگان بگوش می رسید . شنیدن آواز
پرندگان مرا به وجد آورد .
سلام به آفتاب
صبح روز شنبه هشتم مرداد اول وقت هنوز در رختخواب بودم که با صداهای بلند از خواب
بیدار شدم :
ـ سلام آفتاب
ـ مهتاب سلام
ـ خورشید سلام
ـ سلام دریا
ـ ستاره هنوز خوابی ؟
ـ
سلام , بیدارم
صدا از سلول های طبقه پایین و از بند زنان بلند
شده بود . زندانیان سیاسی زن با اسم مستعار همدیگر را خطاب می کردند . لحظاتی بعد
صدای « صبح بخیر» و « روز بخیر» مردان نیز از سلول ها و طبقات مختلف به هوا
خاست . شنیدن صدای بلند و سلام های صبحگاهی
برایم جالب و در عین حال عجیب بود . سلول های انفرادی در رژیم خمینی بر اساس « سکوت مطلق » بنا شده بود و این قانون برای سالهای طولانی بشدت
و با سختگیری زیاد اجرا می شد ولی از دو سال قبل با اوج گرفتن مقاومت زندانیان و تبدیل روحیه « دفاعی » زندانیان به روحیه «
تهاجم حداکثر», وضعیت را کاملا تغییر داده
بود .
این چهارمین بار بود که به
انفردای های « آسایشگاه » می آمدم . اولین
بار در سال 1363 برای بازجویی مجدد از زندان قزلحصار به این سلول ها آمدم . آن زمان
زندانبان ها قادر به اجرای قوانین بسیار سختگیرانه بودند حتی ممکن بود
باز کردن شیر آب در داخل سلول که منجر به صدای شرشر آب
می شد باعث تنبیه و مجازات شود هر طبقه صد سلول داشت و در حالی که
همه سلول ها پر بودند ولی هیچ صدایی
بگوش نمی رسید!!
بعد از اینکه چای نه چندان گرم توسط نگهبان
تقسیم شد و صبحانه را خوردم , شروع به قدم
زدن در طول سلول کردم . الویت خودم را شناسایی همسایه هایم در سلول های بغلی قرار
دادم . به دیوار سلول سمت چپ مشتی کوبیدم ولی واکنش نشان نداد . با مورس سلام فرستادم ولی باز جواب
نداد . سراغ سلول سمت راست رفتم و همین کار را کردم ولی او هم جواب نداد . چون تازه به سلول آمده
بودند و اعتماد کردن نیاز به زمان بیشتری داشت . تا شب چند بار دیگر با مورس تماس گرفتم و
بالاخره موفق به ارتباط با همسایه هایم
شدم . برای اینکه کاملا اعتماد کنند خودم را معرفی کردم و گفتم از بند چهار بالا
آمده ام .
محمدرضا سرادار ـ
قاسم آلوکی
همسایه سمت راست محمدرضا سرادار بود و
قاسم آلوکی در سلول سمت چپ من قرار داشت . هردو به دادگاه برده شده بوند و
خودشان را هوادار سازمان مجاهدین معرفی کرده بودند و هرگونه همکاری یا مصاحبه علیه
سازمان را قبول نکرده بودند . آخوند نیری به هر
دو آنها گفته بود ما « هیئت عفو خمینی » هستیم
! محمد رضا و قاسم از ماهیت واقعی دادگاهی که رفته بودند و از تحولات بیرون زندان
خبر نداشتند . درتماس های بعد در اینباره صحبت های بیشتری داشتیم . من احساس منفی
خودم را با توجه به شرایط مطرح کردم و
گفتم از نظر من موضوع به هیچ وجه « عفو دادن » نیست . محمدرضا و قاسم نیز خوشبین نبودند .
بعد از ظهر کلید چراغ « نگهبان » را زدم . چراغی در بیرون سلول قرار داشت و با روشن شدن آن نگهبان به سراغ زندانی می آمد
. لاجوردی بعنوان کارفرما و سازنده این سلول ها
از تجربه سلول های قدیمی بهره گرفته بود و با این مکانیزم قصد داشت برقرارشدن
« سکوت مطلق » را تضمن کند .
پاسدار دریچه کوچک سلول را باز کرد و پرسید :
چکار داری ؟ به او گفتم هیچ وسیله شخصی با خودم نیاورده ام و داروهای ضروری ام در بند مانده است , وسایل
شخصی ام را می خواهم .
روزی که عید نبود
روز یکشنبه نهم مرداد در حال قدم زدن در سلول بودم و یادم آمد مهدی فتحعلی
دوشنبه هفته قبل در روز عید قربان گفته بود یک هفته دیگر عید غدیر است و باید
خودمان را برای یک جشن دیگر آماده کنیم . با محاسبه من فردا دوشنبه می باید عید غدیر باشد . تصمیم گرفتم یک جشن
ساده و کوچک برای خودم بگیرم به همین دلیل دو حبه قند سهمیه روز را نگه داشتم تا به
اضافه حبه قند فردا « آب شربت » درست کنم و جشنم را تکمیل کنم . به خودم جرأت دادم
و تصمیم گرفتم صبح اول وقت اولین نفری باشم که با صدای بلند از پنجره سلول عید
غدیر را به همه بچه ها تبریک می گوید!
روز دوشنبه دهم مرداد اول وقت بیدار شدم و از لوله ضخیم شوفاژ که در طول سلول
قرار داشت بالا رفتم و با صدای بلند فریاد زدم : عید غدیر بر همه مبارک باد
. بسرعت پائین پریدم و در گوشه سلول نشستم . منتظر بودم بقیه زندانیان جواب تبریک
مرا بلافاصله بدهند ولی هیچ خبری نشد ! این موضوع را به حساب شرایط حساس این روزها
گذاشتم . وضعیت مأیوس کننده ای بود ولی روحیه خودم را از دست ندام و با چند حبه
قند شربت درست کردم . جشن گرفتن حتی با یک حبه قند رهنمودی بود که سالها قبل از
قول « مسعود » شنیده بودیم . رهنمود مسعود
به زندانیان این بود که رودروی منش عزا
و ماتم و اهرم سرکوب رژیم در زندان ها, به هر شکل و با هر وسیله روحیه
مقاوم و سرزنده و شاداب خود را حفظ کنیم و عید و مناسبت ها را حتی با یک حبه
قند جشن بگیریم .
ساعتی بعد با مورس به محمدرضا سرادار و قاسم
آلوکی تبریک عید گفتم . هر دو سوال کردند : مگر امروز عید است ؟ آنها تاریخ و
مناسبت ها را فراموش کرده بودن . در طول
روز اما
وضعیت اداری بنظر عادی می آمد و
پاسداران در حال رفت و آمد بودند و مانند روزهای معمولی زندانیان را می بردند و می آوردند .
عید غدیر
روز سه شنبه یازدهم مرداد صبح زود هنوز در رختخواب بودم که صدای بلند بچه ها یکی بعد
از دیگری از سلول های مختلف بلند شد . همگی عید غدیر را با فریاد از طریق پنجره های سلول شان تبریک می گفتند .
در رختخواب جابجا شدم و غرولند کنان گفتم : دیر آمدید جانان من , یک روز تأخیر دارید ! با خودم فکر کردم این بچه
ها آنقدر در سلول انفرادی بوده اند که
تاریخ ها را فراموش کرده اند ! در طول روز اما آرامش عجیبی در بند حاکم بود از رفت
و آمد پاسداران و کارهای معمول اداری خبری نبود . در تماس با مورس محمد رضا با
استناد به این وضع گفت احتمالا امروز عید غدیر است .
غرش رعد آسا
روز
بعد, نزدیک ظهر در حال قدم زدن بودم که ناگهان صدای رعد آسایی از پنجره یکی از
سلول ها در فضای زندان پیچید یکی غرید :
درود بر سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران , درود , درود , درود . بلافاصله در واکنش به آن, از پنجره سلول ها
صدای « درود » « درود »
به هوا خاست . در جای خود میخکوب شدم . عجب جسارتی ! حیران و متعجب در دلم
شعار دهنده را تحسین کردم . لحظاتی بعد صدای دویدن پاسداران در راهروی بند شنیدم . سریع
در گوشه سلول نشستم چون صدای شعار از سلولی در نزدیکی سلولم بلند شده بود . با خودم گفتم ممکن است به من
مشکوک شوند . صدای پاسدار را شنیدم که
از دیگری پرسید صدا از کجا بود ؟ و آن یکی
جواب داد : صدا از راهروی بعدی بود .
نگهبان ها دور شدند . لحظاتی بعد گوشم را
به شکاف در چسباندم و صدای داد و فریاد و کتک خوردن یک زندانی از ضلع آخر
بند شنیدم . پاسدارها در حال کتک زدن کسی بودند و مرتب می گفتند : حالا شعار می دی ؟ ... دقایقی بعد
صدای پاسداران را شنیدم را شنیدم که از جلوی سلول من گذشتند و یک نفر را
کشان کشان می بردند . محمد رضا سرادار با مورس تماس گرفت و پرسید : آیا فهمیدی چه
کسی را می بردند ؟ جواب منفی دادم .
پیام آشنا
روزها از پی هم می آمد ومی گذشت . هر روز نگهبان
را می خواستم و به او می گفتم نیاز به وسایل شخصی و داروهای ضروری ام دارم . اواخر
هفته اول بود که نگهبان درب سلول را باز
کرد وگفت : بیا وسایلت را تحویل بگیر! ولی فقط لباس های ضروری را می
توانی به داخل سلول ببری . ساکم را گشتم و متوجه شدم قرآن کوچک « ترجمه معزی» نیز در میان وسایلم هست . آنرا لای لباسم مخفی
کردم و به داخل سلول بردم . بردن یک کتاب به داخل برای من مانند یک پیروزی و موفقیت بزرگ محسوب می شد . به
این وسیله می توانستم وقتم را در طول روز پر کنم . قرآن را باز کردم و بر روی صفحه اول آن متوجه یک یادداشت شدم که قبلا وجود
نداشت . در اولین صفحه داخلی نوشته شده بود : « دوست خوبم همیشه بیاد تو هستیم
. موفق باشی ـ مهدی » . یادداشت به وسیله مهدی فتحعلی آشتیانی نوشته شده بود .
در آن لحظات سخت و پرالتهاب , حس سرشاری و شعف و افتخار به من دست داد از اینکه دوستان خوبی
دارم که بیادم هستند خوشحال بودم . بارها و بارها یادداشت مهدی را خواندم و مرور
کردم . « محبت » و « مهربانی» و « صمیمیت » در عمق کلماتش نهفته بود .
روز عجیب
یک روز بعداز ظهر در حال قدم زدن بودم که درب سلول باز شد و نگهبان
صدایم کرد و گفت چشم بند بزن و بیرون بیا . مرا از انفرادی خارج کرد و به ساختمان مکعبی و سفید رنگ
در همان نزدیکی برد . این ساختمان نیز توسط
« لاجوردی » همزمان با انفرادی های
« آسایشگاه » ساخته شده بود به « دادستانی انقلاب تهران » تعلق داشت . برای اولین
بار در بهارسال قبل از زندان گوهردشت برای یک بازجویی کوتاه به همین مکان آورده شده بودم .
کنار یک
شعبه بازجویی ایستادم . مضطرب و نگران شدم
. برای چه مرا به شعبه بازجویی آورده اند ؟ صدای نوار نوحه از یکی از شعبه ها
شنیده می شد و این موضوع به نگرانی ام می افزود . معمولا هنگام شکنجه و شلاق زدن
نوار صوتی نوحه خوانی و یا قرائت قرآن پخش
می کردند تا صدای فریاد زندانی گم شود . گاهی صدای داد و فریاد از شعبه های دیگر
بلند می شد . مدت طولانی بدون اینکه کسی مرا صدا بزند ایستادم . بالاخره یک بازجو
آمد و اسمم را سوال کرد و پرسید برای چه
آمده ام و به کدام شعبه تعلق دارم ؟ سپس
گفت : احتمالا اشتباه آمده ای و برگرد به بند خودت . به ذهنم زد از فرصت استفاده
کنم و به بند چهار بالا برگردم . به او گفتم : من از بند چهار هستم ولی اشتباه شده
و مرا به سلول « آسایشگاه » فرستاده اند . ولی نگهبان دوباره مرا به آسایشگاه برگرداند و در
اولین پاگرد راه پله « آسایشگاه » گذاشت و رفت . همانجایی که هفته قبل تر شاهد
بردن بچه ها بودم . چند دقیقه بعد متوجه شدم از سلول ها افرادی را خارج می کنند و
به راه پله ها می آورند . تعداد زیادی از زندانیان با فاصله در پله ها ایستادند .
از خودم پرسیدم اینها را به کجا می برند ؟ آهسته از کنار دستی ام پرسیدم : به کجا
می روید ؟ او اظهار بی اطلاعی کرد . ناگهان فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم خودم را
در میان این جمع قرار بدهم و از بند آسایشگاه خارج شوم ولی مردد بودم . سوال مهم
این بود که این بچه ها را به کجا می برند
؟ آیا به بندهای عمومی بر می گردانند ؟ یا شاید به سوی جوخه های اعدام می برند !
دل به دریا زدم و موقعی که پاسدار فرمان حرکت
داد خودم را در بین صف جا زدم و از
ساختمان انفرادی ها خارج شدم . هوا تاریک
شده بود . بسوی پائین اوین براه افتادیم وقتی به ساختمان بند 325 رسیدیم صف به سوی بند پیچید و وارد « زیرهشت » بند 4 بالا شدیم . خوشحال شدم .
داشتم به بند خودم بر می گشتم ولی خیلی عجیب بود . چون بند 4 در زمان خروج من بیش
از 150 زندانی داشت و حالا چطور این همه جمعیت به آن اضافه می شدند ؟ !
مجتبی حلوایی مسئول نظامی زندان اوین لیستی در دست داشت و کنار درب
بند 4 رفت و با صدای کلفت ولمپنی گفت : هر کس را می خوانم جلو بیاید . اسم هر کس
که خوانده می شد وارد بند 4 می شد . دلشوره داشتم چون می دانستم که نام من در لیست
مجتبی حلوایی نیست . در ذهنم سناریویی تهیه کردم تا در پاسخ او جواب قانع کننده ای
داشته باشم . همه افرادی که از « آسایشگاه» آمده بودند خوانده شدند و به داخل بند
رفتند و من تنها ماندم . مجتبی حلوایی با تعجب اسمم را پرسید و لیستش را نگاه کرد
و پرسید : تو چطور از اینجا سردر آوردی ؟ ! به او گفتم : من بند چهاری هستم و در
اتاق شماره 2 بودم . حلوایی مقداری مردد
شد و به فکر فرو رفت و سپس سوال کرد : دادگاه رفتی ؟ جواب مثبت دادم . بعد پرسید :
آیا حاضری علیه سازمان مصاحبه کنی ؟ جوابم منفی بود . حلوایی تصمیمش را گرفت و گفت : فعلا برگرد به سلولت تا ببینیم چه می شود ! به یک پاسدار گفت : این زندانی را به سلولش
برگردان .
پخش شایعه
سوار مینی بوس شدم , تنها مسافر آن بودم . در
راه برگشت سعی کردم از پاسدار راننده اطلاعات کسب کنم از او پرسیدم : زندانی های بند 4 چه شدند؟ به کجا برده شده اند
؟ راننده جواب داد : همه آنها را به گوهر
دشت برده اند ! به فرمان امام بزودی همه تان را آزاد خواهند کرد!!
دیروقت بود که به سلولم برگشتم . قاسم و محمدرضا بلافاصله با مورس تماس گرفتند
و جویای موضوع بیرون رفتن من شدند آنها نگران شده بودند و فکر می کردند مرا برای کتک زدن یا دادگاه به بیرون
برده اند . ماجراهای عجیب خودم را با مورس تعریف کردم .
در پایان روز در حالی که روی پتوهای « سربازی » دراز کشیده بودم به وقایعی که در طول روز با آن روبرو شده بودم فکر می کردم . از اینکه تا
پشت درب بند 4 رفتم ولی نتوانستم داخل آن بروم حسرت خوردم . این اتفاق باعث فوران سوالات
بیشتری در ذهنم شد .چه اتفاقی برای بچه های بند 4 افتاده است ؟ آیا بند کاملا خالی
شده است ؟ آیا آنطور که پاسدار راننده گفت واقعا بچه ها را به گوهر دشت برده اند
یا اینکه همه به انفرادی منتقل شده اند یا خدای ناکرده اعدام شده اند؟
دردسرهای مورس
روز بعد بارها به بالای شوفاژ رفتم و از پنجره
فریاد زدم « پسرعمو» . جهانبخش امیری را «
پسرعمو» خطاب می کردم و احتمال می دادم جهانبخش در نزدیکی من باشد و امیدار بودم
بتوانم از طریق پنجره با او تبادل اطلاعات کنم
. صدای گنگی از دور می شنیدم که
قابل تشخیص نبود . شب با قاسم آلوکی در
حال مورس زدن بودم که ناگهان صدای باز شدن درب سلول قاسم را شنیدم . قاسم مشتی به
دیوار کوبید . این علامت خطر بود تا مورس زدن را قطع کنم . خودم را به گوشه دیگر سلول کشاندم و ساکت نشستم
. پاسدار از قاسم پرسید چکار می کردی ؟ مورس می زدی ؟ قاسم انکار کرد ولی پاسدار او را بیرون کشید و برد . منتظر ماندم
تا نوبت من بشود .نگران قاسم و همینطور خودم بودم . گوشم را به درب سلول چسباندم
تا از طریق صدا وضعیت را بررسی کنم . صداهای گنگی مانند دادو فریاد می
آمد . این موضوع ذهنم را آشفته کرده بود و زمان به کُندی می گذشت . بعد از دو سه
ساعت قاسم به سلول بازگشت . جرأت نکردم با او تماس بگیرم . روز بعد با احتیاط از طریق مورس با قاسم تماس گرفتم . او را به
پاگرد طبقه سوم که محل دفتر بند برده
بودند . قاسم انکار کرده بود که در حال مورس زدن بوده است . صرفا به یک ضرب و شتم
مختصر قناعت کرده بودند و به این شکل خطر از بیخ گوش من هم گذشت .
سلام مورچه
جمعه
بیست و یکم مرداد بود و من دو هفته بود که در سلول های انفرادی بودم و از
هیچ جا خبر نداشتم . روزهای جمعه بطور معمول زمان استحمام و نظافت شخصی و حتی نظافت
سلول بود . نگهبان بین سلول ها ناخنگیر تقسیم کرد. ساعتی بعد وقتی نوبت
استحمام من شد پاسدار مرا به حمام
کوچک و بسیار تنگ برد و با سنگدلی گفت : پنج دقیقه وقت داری حمام کنی و قبل از
پنج دقیقه باید لباس پوشیده آماده باشی در
غیر این صورت در را باز می کنم و بیرون می کشم حتی اگر لباس نپوشیده باشی! درب
حمام که بسته شد متوجه شدم روی درب حمام
انبوهی « پیام » و مطلب و شعر با مداد و
خودکار یا با وسایل نوک تیز نوشته شده است . با دقت شروع به خواندن آنها کردم .
ناگهان چشمم به یک پیام آشنا خورد که خطاب به من بود : « مورچه سلام ؟ اگر در اینجا هستی برایم
بنویس که اینجایی ـ راپی »
مورچه نام مستعاری بود که بچه ها در بند 19
گوهردشت بر روی من گذاشته بودند و این نام از یک یک فیلم کارتونی معروف
بنام « مورچه و مورچه خوار » گرفته بودند . « راپی » مخفف نام محمد راپوتام
بود . بچه ها در خطاب دوستانه او را «
راپی » صدا می زدند . به این وسیله فهمیدم محمد راپوتام هم از بند خارج شده و به
اینجا آورده شده است . این اولین خبری بود که من بعد از دوهفته از بند مان دریافت
می کردم . با مداد کوچکی که همراه داشتم در زیر پیامش نوشتم : «
من اینجا هستم ـ مورچه » .
گزینش
هفته سوم مرداد شروع شده بود . شب هنگام صدای باز و بسته شدن
درب سلول ها بگوشم رسید . مقداری عجیب و غیر معمول بود . معمولا در این ساعت رفت و
آمدی در سلول انجام نمی گرفت . به مرور صدای واضح تری بگوش می رسید . صدای مردی که
با حالت تند و عصبانی حرف می زد و درب هر سلولی را که باز می کرد با خشونت می گفت
: « روبه دیوار بنشین . فقط جواب سوالی که می کنم بده » . معلوم بود که همه سلول
ها شامل این وضع می شوند . نوبت به قاسم آلوکی رسید و دقیقه ای بعد درب دریچه
سلولم باز شد و صدای تند و خشنی شنیدم که گفت : روبه دیوار بنشین , رویت را
برنگردان ! درب سلول را باز کرد و گفت
: هر سوالی که می کنم فقط با بله و یا
خیر جواب بده. اسم و مشخصاتم را پرسید
و بعد سوال کرد : آیا دادگاه رفته ای ؟ آیا مصاحبه را پذیرفته ای ؟ جواب همیشگی
خودم را دادم و او با عصبانیت درب را بست
و رفت . شدت خشونت در کلام و رفتارش و ترسش از دیده شدن نشانه آن بود که او یک
بازجو یا مأمور اطلاعات است . آخر شب محمدرضا سرادار با مورس تماس گرفت و
پرسید : بنظرت این سوالات برای چه بود ؟ من هم چیز زیادی بجز حدس زدن نداشتم .
داستان بردن عده ای به بند 4 را یادآوری کردم و گفتم شاید می خواهند عده ای را به
بند برگردانند . علیرغم جوابی که به محمدرضا دادم در دلم خوشبینی کمتری داشتم و
حدس می زدم ممکن است عده ای را به بند برگردانند و عده دیگری را برای اعدام ببرند
.
باردیگر 209
روز بعد تازه صبحانه را خورده بودم و در حال قدم زدن بودم که صدای باز و بسته شدن درب سلول ها را شنیدم .
بنظر می آمد درب همه سلول ها باز می شود . صدای پاسدار نگهبان را شنیدم که جلوی هر
سلول به زندانی می گوید : « چشم بند بزن و با وسایل شخصی ات بیا بیرون » . من و قاسم آلوکی و محمدرضا
سرادار از سلول خارج شدیم و در یک صف طولانی به سمت پائین اوین براه
افتادیم . صف به داخل قسمت « 209 » اوین
رفت و از راه بهداری وارد بند « 209 » شدیم . این بند محل استقرار وزارت اطلاعات در اوین بود . روز پنجشنبه ششم
مرداد برای یک شب به اینجا آمده بودم و حالا فکر کردم مثل آنروز خواهد بود . در راهروی 209 با
چشم های بسته رو به دیوار ایستادیم . مجتبی حلوایی مسئول امنیتی ـ انتظامی اوین و
آخوند حسین مرتضوی رئیس زندان اوین فعال مایشاء بودند و هر چند لحظه یک نفر را از صف ما جدا می کردند و می بردند . لحظاتی بعد
مجتبی حلوایی دست مرا گرفت و به سمت سلول ها برد .
مجتبی آرام
وارد سلولی شدم . یک جوان هم سن و سال خودم در سلول نشسته
بود بعد از احوالپرسی خودش را « مجتبی آرام » معرفی کرد و من بنا به سنت زندان رسم معارفه
را بجا آوردم و در مورد میزان حکم و پروسه
زندانم اطلاعات مختصری به او دادم . در همان ساعت اول متوجه شدم با یک شخصیت
آرام و متین و متفکر روبرو هستم . به شوخی به او گفتم : مثل اسمت « آرام » هستی . مجتبی
لبخند ملیحی زد ولی چیزی نگفت .
ساعتی بعد صحبت بین ما به موضوع محاکماتی که در
جریان بود کشیده شد و من ماجرای محاکمه چند ثانیه ای خودم را برای مجتبی تعریف کردم
و گفتم نیری از من پرسیده است : تو پسر دکتر
خدابنده لویی هستی؟ ! مجتبی برقی در نگاهش درخشید و سوال کرد : دکتر خدابنده لویی
پدرت بود ؟ پرسیدم از کجا پدرم را می شناسی
؟ جواب داد : بار اول که در زندان بودم
تعریف پدرت را شنیده بودم . بعد از آزادی ام اسم و عکس
پدرت را در لیست شهدا دریکی از پایگاه های سازمان دیدم . با تعجب پرسیدم تو پیک
سازمان بودی ؟ جواب مثبت داد .
مجتبی در معرفی بیشتر خودش
گفت دو سال قبل از زندان اوین آزاد شده است
و بعد از آزادی خودش را به یکی از پایگاههای سازمان رسانده و بعنوان پیک مأموریت هایی را انجام است و در یکی
از مأموریت هایش دستگیر و به 8 سال زندان محکوم
شده است .
وقتی مجتبی گفت هشت سال
حکم گرفته است برایم عجیب بود و به او گفتم : « با توجه به دستگیری بار دوم و اینکه
پیک بودی حکم کمی به تو داده اند!» . مجتبی
لبخندی زد و با متانت خاصی گفت : « هشت سال حکم دادند چون خودشان می دانستند هر
زمان که بخواهند مانند امروز می توانند حکم شان را زیر پا بگذارند و اعدام کنند »
!
از مجتبی پرسیدم در جواب نیری چه گفتی ؟ لبخند
بر لبانش شکفت و با اعتماد به نفس گفت :
خودم را هوادار سازمان مجاهدین اعلام کردم
.
سرنگونی را قبول دارم
چند ساعت بعد درب سلول باز شد و یک جوان سبزه رو
و لاغر اندام وارد سلول شد . او حمید
جلالی بود . بعد از معارفه کوتاه سوال
رایج این روزها را از حمید پرسیدیم . حمید ماجرای محاکمه خودش را برایمان توضیح داد
و گفت :
« نیری از من پرسید اتهامت چیه ؟
جواب
دادم : هوادار سازمان مجاهدین .
نیری : نظرت درباره سازمان چیه ؟
حمید : من هفت ساله که در زندان هستم و از
سازمان بی خبرم .
آخوند نیری : اگر مشکل اطلاعات است من آن را به تو می دهم تو هم نظرت
را بگو . سازمان , ارتش آزادیبخش تشکیل
داده است و می گوید می خواهیم جمهوری اسلامی را سرنگون کنیم . الان هم تا نزدیکی
کرمانشاه آمده است . خب حالا نظرت را بگو .
حمید : اگر برای سرنگون کردن شما آمده اند
قبولشان دارم .
نیری :
ببین این بار با گذشته ها فرق می کنه . فکر نکن می توانی جان سالم بدر ببری . حتی
عمویت هم نمی تواند ترا نجات بدهد !
حمید : من هیچوقت به امید عمویم نبودم و الان هم نیستم .
نیری : برو بیرون
حمید جلالی داستان خودش را با خونسردی همراه با
لبخند تعریف می کرد هیچ نشانه ای از اضطراب یا دغدغه در چهره و حرف هایش دیده نمی شد . از او پرسیدم : عمویت چکاره است که نیری
به او اشاره کرد ؟
حمید : عمویم محمد حسین جلالی چند سال قبل فرمانده هوانیروز رژیم بود و بعد
هم وزیر دفاع جمهوری اسلامی شد !
کوچک مرد بزرگ
روز بعد آخوند مرتضوی رئیس زندان درب سلول را
باز کرد و مجتبی را صدا کرد و برد ودیگر از او خبری نشد .
بعد از ظهر درب سلول باز شد و احمد غلامی با جثه
لاغر و ریزه اش وارد شد . احمد به دلیل سن
وسال کم و جثه کوچک ولاغر در بین زندانیان به « احمد جقله » معروف بود و
اکثر زندانیان او را به این نام می شناختند . همیشه پرشور پرانرژی بود .
بهشت آرزوها
گویا گمشده ای را یافته ام با شادی او را در آغوش گرفتم .
او اولین نفر از بندمان بود که بعد از خروج از بند 4 می دیدم و فرصت را غنیمت شمردم و اخبار بند
را از او پرسیدم . متوجه شدم بعد از خروج
ما که اولین گروه بودم هر روز تعدادی را
در دسته های چندین نفره از بند خارج کرده اند .
در حالی که من تشنه شنیدن اخبار بند 4 و وضعیت دوستانم بودم احساس کردم احمد بی قرار
است و می خواهد در مورد موضع دیگری صحبت
کند . او از سلول دیگری به پیش ما منتقل شده بود و با خرسندی و خوشحالی گفت برای چند روز با یکی از پیک های دستگیرشده سازمان هم سلول شده
است و چیزهای زیادی در مورد نحوه زندگی و برنامه های روزانه بچه های ارتش آزادیبخش
شنیده است . احمد با شور و هیجان عجیبی
بخش هایی از شنیده هایش را برایمان تعریف کرد :
« ببین , می دونستی هر کدام از رزمندگان ارتش
آزادیبخش یک کمد شخصی برای خودشان دارند و وسایل شان را در آن می گذارند ؟ در ارتش
مثل ما از حوله جمعی استفاده نمی کنند هر کس حوله و الزامات مخصوص بخودش را دارد .
بیدارباش ارتش ساعت 5 صبح است و خاموشی ساعت
11 است . کیفیت غذای ارتش خیلی بالاست و ... » .
بعد از اینکه شنیده هایش را شرح داد برای لحظه
ای ساکت شد و سپس با لبخندی آمیخته به
حسرت گفت : « خیلی دلم می خواهد قبل از
مرگم ارتش آزادیخبش را ببینم و بعد بمیرم
» .
سکوت در سلول حاکم شد . حمید جلالی نگاه عمیقی
به احمد انداخت . برای تغییر فضای احمد به
شوخی گفتم : « چه فرقی می کنه اگر اعدام
شویم شهید شده ایم و به بهشت می رویم . بهشت در مدار بالاتری از ارتش آزادیبخش است » .
احمد نگاهش را به من دوخت و با لبخندی آمیخته به
حسرت و با لحنی لجوجانه گفت : « بهشت را
می خواهم چکار کنم ؟ بهشت را کی دیده ؟ من
بهشت نمی خواهم . دلم می خواهد ارتش را ببینم بعد بمیرم » .
روزبعد درحالی که تازه
صبحانه خورده بودیم درب سلول باز
شد و مأموری گفت : احمد غلامی چشم بند بزن و بیا بیرون .
انتظار این را نداشتم و اصلا دلم نمی خواست احمد به این سرعت از ما جدا شود .
احمد با
صدای قوی خودش و لبخند برلب گفت : خب ما رفتیم .
احمد غلامی با من و حمید جلالی روبوسی و خداحافظی کرد و رفت
...
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر