گوهریکدانه
معایب یا محاسن
؟
با رفتن احمد غلامی حالم گرفته شده بود . با او در سال 1361
در سالن 6 زندان اوین آشنا شدم . آن زمان کم سن و سال بود . علیرغم جثه و چهره
کودکانه اش صدایی قوی و پرقدرت و طنین
انداز داشت . صدای خنده اش در همه ساعات
روز در سالن 6 می پیچید . برادر کوچکترم احمد, با او رفیق و صمیمی بود و همان سال برایم تعریف کرد : احمد
غلامی به همراه چند زندانی هم سن و سال خودش در سال 1360 طرح کشتن اسداله لاجوردی را برای هنگامی که او به سالن 6 جهت بازدید احتمالی
می رفت, طراحی کرده بودند ولی این طرح
قبل از اینکه به مرحله جدّی برسد لو
رفته بود و همه آنها به شعبه های بازجویی برده شده بودند . احمد « جقله » مدت
ها در سلول های انفرادی گوهر دشت محبوس بود . در سال 1364 من و احمدغلامی
دوباره در زندان گوهردشت به هم رسیدیم . یکی از روزهایی که با هم در
راهرو بند 19 قدم می زدیم او مکالمه با پدرش را در یکی از ملاقات ها تعریف کرد و مطابق معمول صحبتش را به طنز و خنده
آمیخت :
« زمانی که به انفرادی گوهردشت آمدم قد من از لبه پنجره
سلول زندان گوهردشت کوتاه تر بود . برای اینکه بیرون را تماشا کنم از لبه پنجره می
گرفتم و خودم را بالا می کشیدم . ولی روزی که می خواستم از انفرادی خارج شوم آنقدر رشد کرده بودم که در حالت عادی می توانستم فضای بیرون را از لابلای کرکره پنجره ببینم . یک روز که پدرم برای ملاقات آمده بود با دیدن موهایی که به تازگی در صورتم پیدا شده
بود گفت : به به پسرم , ماشالله مرد شده ای و
محاسن در آورده ای ! به پدرم گفتم
: پدرجان این که « محاسن » نیست « معایب » است »
احمد این را گفت و قهقهه ی بلندی سرداد . مثل همیشه صدای
خنده اش در کل بند پیچید .
و امروز درآخرین روزهای مرداد, جای او در کنارمان خالی بود . احساس خلاء می کردم .
وجود او در سلول با سروصدای زیادی که براه می انداخت , با خنده هایش , با طنزهایی
که همیشه در کلامش بود باعث افزایش روحیه مان می شد .
حسنعلی صفایی
شب دو نفره در سلول نشسته بودیم . حمید سوال کرد بچه ی کدام
محله هستی ؟ در جوابش مختصری از زندگی خودم و
فعالیت های پدرم تعریف کردم و از
نقش مهم و کلیدی دوست صمیمی پدرم « آقای صفایی » در زندگی سیاسی خانواده مان یاد کردم . حمید با تعجب پرسید : منظورت از «
آقای صفایی » همان « حاج صفایی » است ؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم : البته او به حج نرفته بود و نمی
دانم چرا در بین بچه های هوادار به « حاجی » معروف شده بود ! شاید بخاطر سن و سال
و تیپ خاصی که داشت .
حمید توضیح داد :
« من و حاجی در
تابستان سال 1360 در یک بند و یک سلول
بودیم و از قضا همیشه هر دو ما را
با هم برای بازجویی صدا می کردند و شعبه مان هم یکی بود . همین که به شعبه می
رسیدیم اول حاج صفایی را می بردند و شکنجه و بازجویی می کردند و کابل می زدند وقتی کارشان
با او تمام می شد نوبت به من می رسید . از
حاجی آدرس انبارها و خانه های تیمی سازمان را می خواستند . یک روز من پشت درب شعبه نشسته بودم و صدای کابل
زدن و حرفهای بازجو و جواب های صفایی را می شنیدم .
بازجو که از شکنجه خسته شده بود دست از
کابل زدن برداشت و گفت : حرف میزنی یا می خواهی زیر شلاق بکشمت ؟ حاجی با اعتماد
به نفس عجیب و با لحن محکمی گفت : اول یک
سیگار به من بده بعد در موردش صحبت می
کنیم . یکی از بازجوها بسرعت از شعبه بیرون رفت و سیگار و کبریت آورد و حاجی
را از روی تخت باز کردند . چند دقیقه گذشت و بازجو گفت : خب سیگارت را کشیدی حالا
بگو آدرس انبارها کجاست ؟ صدای صفایی را از پشت در شنیدم که به بازجو گفت : ببین ؛
من زمان شاه به بازجوهای ساواک حرف نزدم حالا به شما که هنوز جوجه بازجو هم نیستید
جواب بدهم ؟!! بازجوها از کوره دررفتند وصدای فریاد وهوارشان بالا رفت . نعره می کشیدند و با
فحش و ناسزا می گفتند فلان فلان شده بخواب
روی تخت . حاجی هم انگار نه انگار که در
شعبه اوین است با خونسردی می گفت : من بخوابم روی تخت تا تو منو بزنی ؟ ! تو میخواهی شکنجه کنی اگر میتونی بخوابون و بزن. بازجوها با شنیدن این حرف فریاد می زدند علی, تقی, نقی,
بیایید
کمک این فلان فلان شده را روی تخت بخوابانیم . او هم مقاومت می کرد و نمی
خوابید و بازجوها همانطور که حاجی سرپا ایستاده بود با شلاق و کابل می زدند .
روز بعد نوبت حمام اتاق ما بود . من و حاجی آخرین نفری
بودیم که به حمام رفتیم وقتی لباسش را در آورد با صحنه وحشتناکی روبرو شدم
تمام بدن و کمر صفایی کبود و خون مُرده بود و ورم کرده بود . با وحشت گفتم : حاجی چرا
چیزی نمی گی ؟ باید به اتاق که برگشتیم پماد بزنیم . صفایی آهسته گفت : هیس
! صدایش را در نیاور . نمی خواهم بچه ها بفهمند . مشکلی
نیست مهم نیست . سپس به آرامی توضیح داد :
تو اتاق همه جور زندانی هست خیلی ها کم سن و سال هستند و ممکن است از دیدن صحنه شکنجه دچار ترس و وحشت
بشوند . با اصرار از من قول گرفت که چیزی
در اتاق مطرح نکنم » .
دو برادر
روز بعد به نظر می آمد همه زندانی های اوین را به محل 209
می آورند . رفت و آمدها در راهروی انفرادی بسیار زیاد بود و سروصدا از همه سلول ها
بگوش می رسید در بعضی سلول ها چهاریا پنج نفر را جا داده بودند . آخوند مرتضوی
رئیس زندان اوین با لباس پاسداری , بطور
مداوم به سلول ها سرکشی می کرد و حتی در پخش غذا هم دخالت می کرد . ازنگهبانان
معمولی زندان خبری نبود . مأموران وزارت اطلاعات یا مجتبی حلوایی مسئول نظامی ـ
امنیتی زندان اوین و مرتضوی همه کارها را
انجام می دادند . بعد از ظهر درب سلول باز شد و جوان لاغراندام و سبزه رو با قدی نسبتا
بلند به داخل سلول وارد شد . خودش را مجید عبداللهی معرفی کرد .
علیرغم آن که خیلی جوان به نظر می آمد ولی در چهره و رفتارش تسلط و اعتماد به نفس
بالایی دیده می شد . لبخند از لبانش محو نمی شد ولی در نگاهش غم و نگرانی نهفته
بود .
مجیدعبداللهی چندبار توسط نیری مورد سوال واقع شده بود . او
داستان محاکمه اش توسط « هیئت عفو خمینی »
را تعریف کرد و گفت :
« نیری : اتهامت چیه ؟
مجید : هوادار سازمان مجاهدین ؟
نیری : نظرت درباره سازمان چیه ؟
مجید : نظری ندارم .
نیری : حاضری بر علیه سازمان مصاحبه کنی ؟
مجید : نه
نیری : اگر مصاحبه نکنی می فرستیمت پیش برادرت .
مجید : برادرم کجا رفته است ؟
نیری : امیر را اعدام کردیم .
مجید : من مصاحبه نمی کنم .
...
مجید داستان بردن برادرش از سلول در روز پنج شنبه ششم مرداد
وبرگرداندن دوباره او به سلولش برای جمع آوری وسایل شخصی تعریف کرد .
او این موضوع را از زبان دوستان هم سلول امیر شنیده بود .
مجید گفت : من در
این مدت از هر کس که دیدم سوال کردم ولی کسی
امیر را از پنج شنبه شب 6 مرداد ندیده است . امیر پنج شنبه شب بعد از محاکمه در هیئت مرگ, برای بردن وسایل شخصی اش به سلول برگشته
بود و درحالی که پاسدار بالای سرش بوده
به هم سلول هایش گفته بود مرا به همراه
چند نفر دیگر برای اعدام می برند .
مجید برای لحظه ای ساکت و شد و نگاه نگرانش را به ما
دوخت و
پرسید بنظر شما واقعا امیر را
اعدام کرده اند ؟ من و حمید نگاهی به هم انداختیم . چه جوابی می توانستیم به او که
نگران جان برادرش بود, بدهیم ؟ خودمان هم مطمئن نبودیم چه اتفاقی در
جریان است . به مجید گفتم : کسی نمی داند واقعا چه خبر است ؟ ممکن است طرح موضوع
اعدام واقعی باشد و ممکن است برای ایجاد رعب و وحشت و مجبور کردن زندانی های
هوادار سازمان به عقب نشینی از مواضع سیاسی شان باشد .انشالله که حرف نیری
دروغ و بلوف است .
در طول روز تا آخر شب مجید مرتب قدم می زد و غزل آواز زیبایی را با صدای گرم زمزمه می کرد . غزلی که من تا آن
روز نشنیده بودم :
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد
عاقل زند
آتش
این داغ , این داغ , این داغ که ما
بر دل دیوانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته , که آخر
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
در دل ندهم ره پس
از این مِهر بتان را
مُهر لب او بر در این
خانه نهادیم
ما درس سحر ...
تصمیم گرفتم این شعر زیبا را از او یاد بگیرم . هر بار که
مجید آواز را می خواند با دقت گوش می کردم و هر موقع ساکت بود در حضورش آن را تکرار می کردم و او
اشکالات مرا تصحیح می کرد .
روزهای شلوغ
در چهارمین هفته مرداد , بند 209
بشدت شلوغ و پرتراکم شده بود . سلول ها ساعت به ساعت پُر و سپس
خالی می شدند . در تماس با سلول های دورتر
جنبه های امنیتی و رعایت
احتیاط را کنار گذاشته بودیم و با صدای بلند از شکاف زیر درب یا از طریق محل شوفاژ سلول صحبت می کردیم .
عصر متوجه شدیم چند
زندانی زن مجاهد به سلول بغلی ما آورده شده اند . این موضوع عجیب بود چون
بند زنان مجزا بود . سعی کردیم با آنها ارتباط برقرار کنیم و از وضعیت بند خواهران سوال کنیم و اطلاعات خودمان را به
آنها منتقل کنیم ولی یک مشکل ساده مانع
برقراری ارتباط شد . آنها به قدری در مورس زدن سریع بودند که متوجه حروف و کلمات نمی شدیم
بخصوص که بجای ضربه های « زوج و تک
» همه
حروف و ردیف ها را با ضربه های « تک » می
زدند ! چندین بار با مشت به دیوار کوبیدیم
و از آنها خواستیم سرعت شان را پائین بیاورند ولی فایده نداشت و موفق به تبادل اطلاعات نشدیم .
شیرآهن کوه مرد
روز بعد درب سلول باز شد و آخوند مرتضوی جلوی در نمایان شد . نگاه متکبرانه ای به داخل
سلول انداخت و برای لحظاتی با نیشخند ما را
نظاره کرد . قیافه اش حالت مسخره ای پیدا کرده بود . سپس از مجید عبداللهی پرسید :
مرتضوی : چی شد ؟
مجید : چی چی شد ؟
مرتضوی : خودت می دانی منظورم چه است .
مجید : من جواب خودم
را به نیری دادم .
مرتضوی : آن جواب را می دانم , جوب الان تو چی هست ؟
مجید : جواب دیگری
ندارم .
مرتضوی : ( بعد ا زچندلحظه سکوت ) خب , چه می گویی ؟
مجید : { سکوت کرد و جوابی نداد }
مرتضوی به طور آشکاری عصبانی شد ولی سعی کرد نیشخند تکبرآمیز خودش را همچنان حفظ کند و به مجید گفت : در این مورد فکر کن دوباره به
سراغت می آیم !
بعد از رفتن رئیس زندان , مجید بی توجه به حرف های مرتضوی به قدم زدن در طول سلول پرداخت
و زیر لب آواز « درس سحر» را زمزمه کرد .
هربار که به یاد برادرش امیر می افتاد سوال می کرد : «
آیا واقعا امیر را کشته اند ؟ من از کسانی که با او به دادگاه برده شدند سوال کردم هیچکس امیر را بعد از پنجشبه شب
ندیده است ... »
روز بعد , ساعتی از ظهر گذشته بود ولی از نهار خبری نبود و
گرسنه شده بودیم . درب سلول باز شد . مجید
فکر کرد نهار پخش می کنند . بشقاب خودش را در دست گرفت ولی از نهار خبری نبود و بجای آن آخوند مرتضوی جلوی در ظاهر شده بود . نگاه سرد و
کینه توزانه ای به ما کرد و از مجید پرسید : چی شد ؟ فکرهایت را کردی ؟
مجید بی تفاوت به
سوال مرتضوی و با خونسردی , بشقاب
غذا را بسویش دراز کرد و گفت : ما گرسنه ایم !
مرتضوی که انتظار چنین عکس العمل تمسخرآمیزی نداشت رنگ چهره اش تغییر کرد و با عصبانیت در را
بست و رفت .
روزبعد درب سلول باز شد
و آخوند مرتضوی با چهره سرد و بی روح نمایان شد و مجید عبداللهی را صدا زد
و گفت : وسایلت را بردار و بیا بیرون . مجید با غرور و اعتماد به نفس از جایش بلند
شد و من و حمید جلالی را محکم در آغوش گرفت و خداحافظی کرد و رفت .
به او فکر کردم و با خود زمزمه کردم :
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
فلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیبا ترین نام ها را
بگوید.
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنه آشیل
در نوشت
...
اصلا دلم نمی خواست شاهد چنین موقعیتی باشم . حضور چند
روزه مجید در سلول صمیمت و پیوند محکمی بین ما ایجاد کرده بود, گویی که سالها بود همدیگر را می شناختیم .
من و حمید در سکوت
به هم خیره شدیم . حمید به فکر فرو
رفت و من
شروع به قدم زدن کردم . با
خودم شعری را که از مجید یاد گرفته بودم تکرار کردم :
ما درس سحر در ره
میخانه نهادیم
محصول دعا در ره
جانانه نهادیم
...
دیگرگونه مرد
با تاریک شدن هوا چراغ سلول روشن شد . شبها , حال و هوای دیگری در
سلول حاکم می شد . تنش و اضطراب و انتظار در طول روز , جایش را به احساس آرامش بخشی می داد. شام مثل اکثر شب ها تخم مرغ و سیب زمینی آبپز بود . بعد از شام
حمید در گوشه سلول نشسته بود و به فکر فرو رفته بود و من طبق عادت همیشگی , قدم می زدم . در حالی که
به مجید عبداللهی فکر می کردم به حمید جلالی گفتم : بچه ها را یک به یک می برند و معلوم نیست کِی
نوبت ما خواهد شد ؟ حمید تبسمی برلبانش نشست و با طنزی آمیخته با « شیطنت » در جوابم گفت : من یک بار این راه را رفته
ام و می دانم چطور دوباره آن را طی کنم , تو و
بقیه که تازه کار و بی تجربه هستید باید فکری به حال خودتان بکنید !!
از حرف حمید جا خوردم و با تعجب پرسیدم : یک بار این راه را
رفته ای ؟!! چطور ؟ !
حمید که همچنان
متبسم بود , جواب داد : من یک بار راه اعدام را رفته ام .
کنجکاو شدم و با اصرار از او خواستم موضوع را شرح دهد . حمید ابتدا تمایل به صحبت نداشت ولی در مقابل اصرار من داستان عجیب
خودش را توضیح داد :
« من سال 1360 دستگیر شدم آن موقع نزدیک به هفده سال سن داشتم وقتی وارد زندان اوین شدم خود لاجوری مرا تحویل
گرفت و به اتاق بازجویی برد . لاجوری به
دنبال اسناد سری هوانیروز ارتش بود . اسناد سری ارتش توسط عمویم گم شده بود و او من را متهم به دزدی
آن اسناد کرده بود . روزهای متوالی مرا شکنجه می کردند و لاجوری اکثر مواقع بالای سرم می آمد و سوالاتی می کرد . سرهنگ
جلالی هم می آمد . بعضی مواقع خود لاجوری مرا شلاق می زد . با وجودی که خیلی شکنجه
ام کردند ولی نتیجه ای نداشت . وقتی به دادگاه برده شدم حکم اعدام برایم صادر
شد .
یک شب پاسدار درب
سلول را باز کرد و اسم من و حسنعلی صفایی
را خواند . انگار ما دو نفر به هم وصل بودیم . همسلول بودیم , با هم به بازجویی
می رفتیم و برای اعدام هم با هم بودیم . با همه بچه ها روبوسی کردیم و با چشمان
بسته به دفتر زندان رفتیم . در آنجا خیلی های دیگر بودند . از ما خواستند وصیت
نامه بنویسیم . بعد از مرحله وصیت نامه
همه ما را به پای تپه های اوین بردند . بعد از اینکه همه در یک ردیف و با فاصله کنار هم قرار گرفتیم پاسدارها چند ماشین آوردند و نور چراغ ماشین ها
را روشن کردند و برروی ما انداختند . دستور
آتش صادر شد . صدای رگبار مسلسل با صدای
شعار بچه ها در هم آمیخت . صدای حاجی را تشخیص دادم که شعار می داد : الله اکبر
درود بر سازمان مجاهدین خلق .
از زیر چشم بند پیکر بچه ها را دیدم که به خاک افتادند و خونشان روی زمین جاری شد .
ولی من همچنان ایستاده بودم . با خودم فکر کردم من هم مرده ام و آنچه می بینم توهم است . هنوز گیج
بودم که چه اتفاقی افتاده است؟ بلافاصله صدای داد و فریاد پاسدارها را شنیدم که می گفتند : چرا این یکی نمرده است؟ مرا مسخره می کردند و دوباره جوخه را آماده شلیک کردند و صدای رگبار مسلسل را شنیدم ولی باز من ایستاده بودم و گلوله ای
به من نخورده بود !! در واقع مرا اعدام
مصنوعی کرده بودند . آن شب مرا به سلول انفرادی برگرداندند . روز بعد دوباره به
دادگاه بردند و حاکم شرع گفت فعلا حکم تو متوقف می شود تا همه اطلاعاتت را در
بیاوریم . سه سال در وضعیت زیر اعدام بودم
تا اینکه در سال 1363 حکم من از اعدام به حبس ابد تقلیل پیدا کرد !
خب , همانطور که می بینی من به این راه آشنا هستم . تو فکری
به حال خودت بکن »
حمید ساکت شد و در مقابل نگاه حیرت زده من , لبخندی حاکی از
اعتماد به نفس برلبانش نشست .
چو خورشید
داستان حیرت انگیز حمید و یاران شجاعش برایم شورانگیز بود .
آنانی که
بقول شاملو « چو خورشید از تیرگی بر آمدند و در خون نشستند و رفتند » .
احساس فوق العاده ای داشتم . از اینکه شخصی را می دیدم که تجربه منحصر بفردی
را از سر گذرانده و امروز در کنار او هستم حس غرور انگیزی به من دست داده بود . حمید شخصیت پرصلابت
و در عین حال متین و آرام داشت و این مرا
مجذوب کرده بود . آخر شب در حالی که روی پتوی کرُک دار سربازی دراز کشیده و آماده
خواب بود به او خیره شدم . ولی به نظر می آمد او در دنیای دیگری قرار دارد . نگاهش
را از میان نرده های پنجره کوچکی که بالای سلول قرار داشت به آسمان دوخته بود .
پیش از آنکه به خواب بروم به حمید و داستان زندگی او می
اندیشیدم . او که در نوجوانی دچار سخت ترین ابتلائات شده بود و هفت سال را در
زندان , با صبر و بردباری وثابت قدمی پشت سر گذارده
بود. از این که دست تقدیر مرا با او هم سلول و هم صحبت کرده است احساس شعف داشتم
.
جدایی
روز بعد به نظر می آمد بند 209 خیلی خلوت شده اند . سروصدای
کمتری از سلول ها بگوش می رسید . درب سلول ها مستمر باز و بسته می شد . حمید کناری نشسته و زانویش
را بغل کرده بود و من در حال قدم زدن بودم . دریچه کوچک سلول باز شد و مأموری که پشت دریچه مخفی شده بود و دیده نمی شد اسم حمید
جلالی را صدا زد و از او خواست با چشم بند
بیرون برود . وقت جدا شدن ما از همدیگر فرارسیده بود . حمید خونسرد و آرام
و تبسم برلب مرا در آغوش گرفت و گفت : مواظب خودت باش . روبوسی کردیم و از هم جدا شدیم .
با رفتن حمید تنها شده بودم . تنهایی بیش از هر زمان دیگری
مرا آزرده می کرد . به روزهای پر تلاطمی که پشت سر گذاشته بودم فکر می کردم . آینده کاملا نامعلوم بود
و حتی وضعیت یک ساعت بعد نیز قابل پیشبینی نبود .
چند ساعت گذشت با خودم فکر کردم نوبت من هم خواهد رسید . سرعت کارها بشدت زیاد شده بود و هر لحظه انتظار داشتم سراغ
من هم بیایند .
بعد از ظهر شروع به در زدن کردم . مأموری دریچه سلول را باز کرد و گفت چه می
خواهی ؟ به او گفتم مرا کِی به بند می
فرستید ؟ مأمور جواب داد : موقعش که برسد به بند می روی !
روز بعد وقتی صبحانه ام را خوردم دوباره درب سلول را زدم . مأموری درب دریچه را باز کرد . صورتش را
با کاغذی مخفی بود به شکلی که نمی توانستم چهره اش را ببینم . به او گفتم چرا مرا
در انفرادی نگه داشته اید ؟ زودتر وضعیت مرا تعیین تکلیف کنید . ساعتی گذشت و مأمور برگشت و از من خواست چشم بند بزنم و بیرون بروم . مرا از راهرویی که در آن
بودم به راهروی دیگری برد و به یک سلول جدید انداخت . حس خوبی نداشتم . موقع خارج شدن
از سلول فکر می کردم وضعیتم مشخص شده است
ولی معلوم شد که فقط سلولم عوض شده بود !
حبیب
عصر آن روز یک نفر به سلول کناری من آورده شد. سعی کردم با
او از طریق هواکش و لوله دستشویی تماس بگیرم ولی صدا به
سختی شنیده می شد. همسایه جدید با صدای خفه ای
پرسید از کدام بند هستم ؟ به او
گفتم از بند چهاربالا آمده ام . از من خواست از زیر درب سلول با هم صحبت کنیم .
متوجه شدم او « حبیب غلامی » است .
من و حبیب از سال 1364 در یک بند و یک
سلول بودیم و با هم از گوهردشت به اوین آمده بودیم . او اهل مشهد
و کشتی گیر حرفه ای بود . هیکلی
ورزیده و قوی و شخصیتی عاطفی و جدی داشت . برادربزرگ او هادی نام داشت و از اعضای قدیمی سازمان مجاهدین و زندانی سیاسی زمان شاه بود . هادی بعداز سی
خرداد 1360 به شهادت رسیده بود . حبیب بشدت تحت تأثیر شخصیت برادرش هادی قرار داشت و خیلی مواقع از
او و رفتار و کردار و افکارش تعریف می کرد .
آن شب احساس کردم حبیب قدری ملتهب است. او از من خواست به موضوعی که می
خواهد توضیح بدهد خوب توجه کنم و مراقب خودم باشم .
حبیب شرح داد :
« امروز صبح در همین 209 با چند نقر دیگر از سلول های مان بیرون برده شدیم . ما را به زیر زمین 209 بردند
و به دست هرکس یک کاغذ دادند و گفتند شما به اعدام محکوم شده اید و وصیت خودتان را
بنویسید . من در حالی که مشغول نوشتن وصیت خودم بودم مأموری آمد و اسمم را پرسید و
گفت تو اشتباه آمده ای و یک « غلامی » دیگر می باید اینجا باشد ! مرا از زیر زمین بیرون
آوردند و به این سلول انداختند . محمد! مراقب خودت باش رژیم در حال اعدام بچه هاست . هر کس را هم که دیدی این موضوع را
اطلاع بده »
از حبیب سوال کردم آیا شاهد اعدام شدن بچه ها بوده ؟ جواب منفی داد . به او گفتم آیا احتمال
دارد آنچه که دیده است صحنه سازی بوده
باشد و خواسته اند به این وسیله خبر یا شایعه ای برای ترساندن بقیه تولید کنند؟
حبیب گفت : صحنه ای که من شاهدش بودم خیلی جدی بود اینها شوخی ندارند و واقعا دارند بچه ها را
اعدام می کنند .
تا نیمه های شب با هم , از زیر درب سلول در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم .
صبح روز بعد , تصمیم گرفتم بعد از خوردن صبحانه دوباره با
حبیب صحبت کنم ولی پیش از آنکه فرصت این کار را پیدا کنم درب سلولش باز شد و
مأموری بی سروصدا او را برد . ابتدا متوجه این موضوع نشدم . دقایقی بعد هر چه مورس
زدم و حبیب را صدا کردم خبری از او نبود . احساس تلخ و دلگیرانه ای داشتم . امیدوار
بودم که امروز را با همصحبتی حبیب بگذرانم
و سوالات بیشتری از او بپرسم . با توجه به تجربه روز قبل که برایم تعریف کرده
بودنگرانش بودم . به خودم امیدواری دادم که تا شب به سلولش برخواهد گشت .
اکبر
وقتی شب هنگام درب سلول کناری ام باز شد و کسی وارد آن شد
خوشحال شدم . منتظر شدم تا نگهبان از
راهروی سلول ها خارج شود . مشتی به دیوار سلول کوبیدم و از راه لوله فاضلاب
دستشویی سلام کردم . صدای خفیفی بگوشم رسید ولی واضح نبود . از او خواستم از زیر
درب صحبت کنیم . وقتی از زیر درب با هم صحبت کردیم متوجه شدم شخص دیگری به سلول
آمده است . همسایه جدید با لهجه غلیظ
اصفهانی خودش را اکبر معرفی کرد و
خلاصه ای از داستان خودش را توضیح داد . علیرغم اینکه او را نمی دیدم ولی صمیمیت و
صداقت را از لحن صدا و کلامش حس می کردم و
به سرعت به او اعتماد کردم . من هم داستان خودم را برایش تعریف کردم . بعد از
اینکه خبرها را تبادل کردیم و دیگر موضوعی
برای صحبت نبود اکبر از من خواست شعر یا ترانه ای بخوانم . به او گفتم من صدای
خوبی ندارم , تو بخوان . ولی بنظر می آمد او در این زمینه از من هنرمند تر نیست .
برایش « امشب در سر شوری دارم » را خواندم . این تنها ترانه ای بود که بطورکامل حفظ بودم .
بار دیگر « هیئت
مرگ »
روز بعد دریچه
سلولم باز شد و یک مأمور در حالی که چهره اش را پشت درب دریچه مخفی کرده بود اسمم
را خواند و گفت چشمبند را بزن و بیا بیرون . مرا از سلول خارج کرد و به راهروی اصلی 209 کنار درب زیرزمین 209 برد . لحظاتی بعد مرا به داخل اتاقی در همان محل وارد کرد و
خودش از اتاق خارج شد . هیچ صدایی بگوش
نمی رسید . ناگهان کسی گفت : چشم بندت را بردار .
چشم بند را برداشتم
. نیری
به همراه دو نفر دیگر پشت میزی نشسته بودند . اشراقی همچنان در سمت راست او
نشسته بود و مرد دیگر در سمت چپش قرار داشت . بر روی میز انبوهی پرونده و کاغذ
بصورت نامرتب و بهم ریخته انباشته شده بود .در پشت سرشان چند مرد کت شلوار پوش روی
صندلی بصورت نیم دایره نشسته بودند .
در حالی که ایستاده بودم نیری با عجله سوال کرد :
نیری : تو پسر دکتر خدابنده لویی هستی ؟
جواب دادم : بله
نیری : کاغذی که قرار بود بنویسی نوشتی ؟
جواب دادم : بله .
نیری : برو بیرون
چشم بند را زدم و
مأموری مرا بیرون اتاق برد و پشت درب دادگاه نگه داشت و خودش رفت . با خودم گفتم احتمالا در حال مشورت با همدیگر هستند و می خواهند در
مورد سرنوشت من تصمیم بگیرند و به همین دلیل مرا پشت درب نگه داشته اند ولی بلافاصله متوجه شدم یک دختر مجاهد را به
داخل اتاق بردند . لحظاتی بعد از پشت درب صدای خفیفی به گوش می رسید اما قابل تشخیص نبود ولی رفته رفته صدای زندانی بلند و بلندتر می شد
. او با حالتی عصبانی در حال مجادله با نیری یا فرد دیگری بود . در بیرون اتاق رفت و آمد و سرصدای
زیادی وجود داشت و نمی توانستم موضوع صحبت را بفهمم .
بچه های بند
در فاصله دو متری من درب زیرزمین 209 قرار داشت و مرتب
زندانیان را در دسته های چند نفره به داخل
زیر زمین می بردند . مجادله بین زندانی مجاهد با نیری هر لحظه داغ تر می شد ولی صدا از پشت درب عایق دار اتاق به سختی شنیده می شد گوش های خودم را تیز
کرده بودم تا جزئیات مجادله را بشنوم . در همین حین مأموری به کنارم آمد و گفت چرا اینجا ایستاده ای ؟ احساس کردم او
فکر می کند که من خودسرانه آنجا « گوش » ایستاده ام . قبل از اینکه توضیح بدهم دست مرا گرفت به سمت راهروی ورودی
209 برد و در کنار چند زندانی دیگر که با
چشم بند کنار دیوار نشسته بودند قرار داد .
راهرو خیلی شلوغ و
پررفت و آمد بود و صدای مجبتی حلوایی و آخوند مرتضوی مرتب شنیده می شد . به آرامی
از کنار دستی ام پرسیدم : از کدام بند هستی ؟ جواب داد : بند 4 بالا . خوشحال شدم و فکر کردم یکی از دوستان قدیمم است . اسمش را پرسیدم ولی جواب نداد . منتظر فرصت بودم تا اطلاعات بیشتری از او بگیرم
ولی حضور مجتبی حلوایی معاون نظامی زندان اوین و بقیه مأموران مزاحم بود .
ساعتی بعد حلوایی یک پاسدار را صدا زد و گفت : آنهایی را که
از بند آمده اند به بند برگردان . سپس با صدای بلند گفت : کسانی که از بند آمده
اند بلند شوند . همه کسانی که در کنار دیوار نشسته بودند بلند شدند . من هم بلند
شدم و خودم را در صف جا دادم .
پاسدار فرمان حرکت داد و به سمت درب خروجی 209 رفتیم . دغدغه شدیدی داشتم و نگران
بودم که مجتبی حلوایی متوجه من بشود . سرم را
پائین گرفته بودم و بسرعت به دنبال بقیه می رفتم . همین که خواستم از درب 209 خارج
شوم مجتبی حلوایی از فاصله دور فریاد زد :
محمد خدابنده مگر تو بندی
هستی ؟ ...
ادامه دارد
پائیز 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر