۰۹ دی ۱۳۹۴

با من به روزهای قتل عام بیایید ـ قسمت هشتم



تفتیش عقاید 


آنچه که گذشت : در 11 خرداد 1367 به همراه بیش از 150 نفر از زندانیان سیاسی هوادار سازمان مجاهدین از زندان گوهردشت کرج به بند چهار(بالا) در زندان اوین منتقل شدم . هرروزه ,  اعتراض و اعتصاب بصورت یکپارچه و متحد و بدون وقفه در کل بند انجام می گرفت و مقاومت همه جانبه ای درجریان بود . سه شنبه چهارم مرداد  درحین ملاقات باخانواده ها, خبر عملیات فروغ جاویدان به دست ما رسید  ولی ملاقات از ساعت 11 صبح متوقف شد و از آن لحظه ارتباط زندانیان اوین با دنیای خارج بطور کامل قطع گردید . تلویزیون , روزنامه  و هواخوری ممنوع شد .  پنج شنبه 6 مرداد من و تعداد دیگری از  افراد بند 4  به ساختمان دادستانی اوین  برده شدیم . هیئت مرگ  که به دستور خمینی تشکیل شده بود در محل « دادگاه انقلاب » اوین , مستقر شده بود . روز جمعه 7 مرداد نوبت من شد و به « دادگاه » وارد شدم . ساعتی بعد در سلول های انفرادی شاهد بردن تعداد زیادی از  زندانیان مجاهد  به سوی جوخه اعدام بودم . حسن فارسی نیز جزو این افراد بود . حسن به من گفت : امروز به دادگاه رفتم و از مواضع و خطوط سازمان دفاع کردم و حالا برای اعدام می روم . در سلول انفرادی با محمدرضا سرادار و قاسم آلوکی همسایه شدم . در سومین هفته انفرادی به همراه تعداد زیادی از زندانیان به بند 209 منتقل شدم و به سلولی در راهروی دوم 209 فرستاده شدم .  در سلول   با مجتبی آرام , حمید جلالی و احمد غلامی هم سلول شدم . مجتبی آرام و احمد غلامی  را بعد از دو سه روز از ما جدا کردند و برای اعدام بردند . مجید عبداللهی به سلول ما آورده شد اونگران سرنوشت برادرش امیر بود چون نیری اعلام کرده بود او را اعدام کرده است . مجید علیرغم فشارها و تهدیدات نیری و رئیس زندان حاضر نشد از مجاهدین اعلام برائت کند . مجید و سپس حمید جلالی برای اعدام برده شدند . حمیدجلالی قبل از رفتنش ماجرای شگفت انگیز حسنعلی صفایی را برایم تعریف کرد . در جابجایی سلولم با حبیب غلامی همسایه شدم . حبیب با یک گروه چند نفره به زیرزمین 209 برای اعدام برده شده بود ولی به بهانه اینکه اشتباه آمده است او را از آن جمع جدا و به سلول کناری من آورده بودند ولی روز بعد او را مجددا  برای اعدام بردند . همان شب شخص دیگری به سلول حبیب غلامی آورده شد , نام او اکبر بود  و از زندان اصفهان به اوین منتقل شده بود . یک روز بعد مرا  به دادگاه بردند . نیری بعد از دو سوال تکراری از من خواست بیرون بروم . در بیرون دادگاه  کنار زندانیانی که از بند چهار بالا آورده شده بودند نشستم و در یک فرصت استثنایی به همراه آنان برای رفتن به بند از جایم برخاستم  ...


بازگشت به بند

در حالی که خودم را  در صف زندانیان بند 4 جا زده بودم و سرم را پائین گرفته بودم , نگران بودم مجتبی حلوایی (معاونت نظامی ـ امنیتی) متوجه من بشود . حلوایی دو هفته قبل مرا جلوی درب بند چهار متوقف کرده و به سلول انفرادی برگردانده بود و این سابقه می توانست مانع نقشه فی البداهه من برای خروج  از 209  بشود . درست در لحظه ای که صف زندانیان  از درب 209  خارج می شد صدای بلند مجتبی حلوایی را از انتهای راهرو شنیدم که فریاد زد :محمد خدابنده مگر تو بندی هستی ؟!  بدون اینکه روی خودم را برگردانم با صدای بلند جواب دادم : بله و همان لحظه به همراه بقیه از درب خارج شدم .
در کریدور اصلی به سمت بند چهار حرکت کردیم . دنبال فرصتی بودم تا از نفر جلویی در مورد وضعیت بند 4 سوال کنم چون احتمال داشت هنگام ورود به بند , نگهبان شماره اتاق مرا بپرسد و من در انفرادی شنیده بودم اتاق های بند چهار بصورت یک در میان  خالی است . اگر نگهبان از من سوال می کرد و شماره اتاق را اشتباه می گفتم همه چیز خراب می شد . پاسدار بشدت مراقب ما بود تا با همدیگر صحبت نکنیم و من هیچ فرصتی برای صحبت و سوال پیدا نکردم .
صف به کنار بند چهار رسید و متوقف شد . نگهبان همه را روبه دیوار نگه داشت و از نفر اول به آهستگی پرسید کدام اتاق هستی؟ وقتی نگهبان زندانی را به داخل بند برد,  از کنار دستی ام سوال کردم : تو در کدام اتاق هستی ؟ او  زیر لب گفت : اتاق 2 .
همان لحظه پاسدار سر رسید و احساس کرد ما با هم در حال صحبت هستیم . لحظه ای مکث کرد و سپس از کنار دستی ام پرسید کدام اتاق هستی ؟ او جواب داد اتاق 2 . سپس پاسدار از من سوال کرد و من هم جواب دادم اتاق 2  . نگهبان که هنوز مشکوک بود پرسید : شما دو نفر هم اتاق هستید ؟ من بلافاصله جواب مثب دادم . 
با خودم محاسبه کرده بودم که اگر موضوع من لو برود  بهانه می آورم که  قبل از دادگاه  در اتاق 2 بوده ام . پاسدار نفر کنار دستی را به داخل بند برد .
از داخل بند هیچ صدایی بگوش نمی رسید معلوم بود که اتاق ها بصورت دربسته است . بعنوان آخرین نفرصف,  به اتاق 2 وارد شدم . هنگامی که درب پشت سرم بسته شد و چشم بند را برداشتم متوجه شدم تعداد زیادی در اتاق هستند و نفر قبلی در حال صحبت درباره من است . او با دیدن من متعجب شد و اشاره ای به من کرد وگفت : این بود .


دوستان قدیمی

در حالی که حیرت زده به جمع زندانیان اتاق نگاه می کردم ناگهان یک نفر با عصایی در دست رو به بقیه با صدای بلند  گفت : بابا این که محمد خدابنده خودمان است و بلافاصله به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت . او حسن میرزایی بود . ما همدیگر را بخوبی می شناختیم  سال 1363  در سالن 6  زندان اوین با او همبند بودم .
در این هنگام متوجه رضا فیروزی و تقی صداقت رشتی شدم که لبخند برلب منتظر روبوسی هستند . از دیدن هر دو آنها خوشحال شدم . با رضا فیروزی در زندان گوهردشت هم بند بودم . رضا ناراحتی « صرع » داشت و اغلب روزها بخاطر این مشکل در بستر بیماری می افتاد . او در سال 1365 از بند ما  آزاد شد . بعدها شنیدیم  خودش را به پایگاه مجاهدین رسانده است ولی در جریان یکی از مأموریت هایش دستگیر شده است و حالا بعد از دو سال مجددا او را از نزدیک می دیدم . با تقی صداقت رشتی هم در همان سال ها همبند بودم .


مهرداد کمالی

 نگاهی به افراد دیگر اتاق انداختم . از کسانی که تا روز پنج شنبه ششم مرداد در همین اتاق با آنها بودم خبری نبود . ترکیب اتاق کاملا تغییر کرده بود . معارفه مختصری با بچه های اتاق انجام شد و در جریان معارفه متوجه شدم آن کسی که از راهرو بند 209 تا به این اتاق در  کنار و همراهش بودم  مهرداد کمالی نام دارد . تا پیش از این مهرداد را هیچگاه ندیده بودم .
مهرداد کمالی , حسن میرزایی , علی محمد سینکی , تقی صداقت رشتی , رضا فیروزی و حاج ابراهیم زارع به همراه تعداد دیگری از زندانیان مارکسیست  وابسته به گروه های « چپ »  در اتاق حضور داشتند . بخشی  از افراد اتاق همان کسانی بودند که دوهفته قبل به بند چهار آورده شده بوند و من آن روز شاهد آوردن شان از انفرادی های « آسایشگاه » به این بند بودم و خودم را در صف شان جا زده بودم .
احساس کردم بعضی ها نگاه عجیبی به من می کنند , ابتدا دلیل آن را نمی فهمیدم . حسن میرزایی  با روی خندان و آهسته در گوشم گفت :  برای اینکه  فحش نخوری بهتر است هر چه زودتر صورتت را اصلاح کنی . احتمالا خودت هم خبرنداری چه شکلی شده ای ! تازه متوجه شدم چرا بعضی نگاه عجیبی به من می کنند . در پشت شیشه پنجره یک پارچه مشکی قرار داده شده بود تا مانند آینه تصویر را  منعکس کند و در واقع  آینه اتاق بود . حسن از من خواست تا خودم را در آن ببینم . چهره « وحشتناکی » پیدا کرده بودم . ریش بلند و نامرتب موجب شده بود بعضی چپ چپ نگاهم کنند . رضا فیروزی پیشنهاد داد همان لحظه اصلاح کنم  بخصوص  احتمال داشت نگهبانان متوجه حضور بدون اجازه من بشوند و دوباره به انفرادی برگردم . تقی صداقت رشتی بسرعت ماشین دستی  را آورد و سر  و صورتم را اصلاح کرد .


آمارگیری شبانه

بچه ها دور من حلقه زدند و در مورد اتفاقاتی که شاهدش بودم  سوالاتی کردند . هر آنچه که در چهار هفته اخیر دیده و یا شنیده بودم برایشان تعریف کردم . به نظر می آمد من در این جمع بیشترین تجربه و اطلاعات را  از وقایع  دادگاه و اخبار بیرون زندان دارم  .
نحوه خروجم از بند 209  را برایشان تعریف کردم و توضیح دادم  چطور خودم را در صف بچه های بند چهار جا زدم و توانستم به بند برگردم . مهرداد  وعلی محمد سینکی و حسن میرزایی  نسبت به وضعیت من نگران شدند . مهرداد گفت : امیدوارم  هنگام « آمارگیری » شبانه متوجه حضور تو نشوند چون پاسداران هر شب « آمار» می گیرند و احتمالا ترا به انفرادی برمی گردانند . سینکی در واکنش به مهرداد گفت : « چون روزانه و بطور مرتب ترکیب و آمار اتاق تغییر می کند متوجه حضور ثبت نشده محمد نخواهند شد . هر روز تعدادی را می برند و  نفرات جدیدی می آورند و  وضعیت آنقدر بهم ریخته و بی حساب و کتاب است که متوجه نخواهند شد » .  


غم هجران

در حالی که ماه مرداد به پایان می رسید  من دوباره به جای اول برگشته بودم . ساکت و آرام  در گوشه ی اتاق به فکر فرو رفتم . به روزی که از این اتاق رفتم  می اندیشیدم  . تک به تک بچه ها را بیاد  آوردم , جای خالی آنها بشدت مرا می آزرد و قلبم را می فشرد . حس خوبی نداشتم علیرغم اینکه با بعضی از بچه های حاضر در  اتاق مانند حسن و رضا و تقی آشنایی و دوستی دیرینه داشتم و با آنها هم عقیده و هم مرام بودم ولی  احساس یک آدم غریبه و بیگانه را داشتم . چهره هم سلولی های قبلی  از نظرم می گذشتند  :  مهدی فتحعلی آشتیانی , علی الموتی , سید مرتضی مدنی , خسرو امجد طوسی , جهانبخش امیری , علی آقا سلطانی , پرویز شریفی , بهروز گنجی خانی و ...


ابهام و سرگشتگی

در حالی که غرق در افکار و خاطرات چهارهفته اخیر بودم , مرد میانسالی با موهای کوتاه و چهره ای گندمگون به کنارم آمد و بعد از احوالپرسی صمیمانه , با تواضع و فروتنی پرسید : آیا می توانم چند لحظه با تو صحبت کنم ؟ جواب مثبت دادم . او ابتدا خودش را معرفی کرد و گفت :
« من عضو حزب توده هستم . چند سال قبل به دادگاه رفتم و محکوم به اعدام شدم ولی علیرغم درخواست تجدید نظرهنوز حکمی دریافت نکرده ام . همسرم نیز مثل من زندان است و وضعیت مشابه من دارد. ما هردو « زیرحکم » هستیم برای من خیلی مهم است که بدانم این روزها در اوین چه می گذرد چون شرایط موجود در وضعیت حقوقی و حکم نهایی ما نیز تأثیر خواهد داشت . دوستان مجاهد  که از 209  و انفرادی ها آمده اند معتقدند جمهوری اسلامی در حال کشتار زندانیان است ولی دوستان ما از گروههای چپ معتقدند موضوع اعدام زندانیان مطرح نیست و آنچه  شما از سر گذرانده اید پروژه حکومت برای دسته بندی و طبقه بندی زندانیان است . احتمالا می خواهند زندانیان را به سه دسته  طبقه بندی کنند :  افراد سفید  که بزودی آزاد می شوند . عده دیگری  بعنوان  افراد زرد  همچنان در زندان خواهند بود تا شرایط برای آزادی آنها  مهیا شود و احتمالا عده  کمی بعنوان  افراد سرخ  مشخص می شوند که ممکن است اعدام شوند . شایع است که بچه های شما را به استادیوم آزادی و یا احتمالا به زندان گوهردشت  منتقل کرده اند و ... »
همسلول توده ای برای لحظه ای مکث کرد و نگاهش را به من دوخت وسپس گفت :
«  تو جزو اولین نفراتی بوده ای که به دادگاه رفته ای و آخرین نفری هستی که از 209 می آیی من می خواهم نظر تو را  بعنوان یک شاهد عینی بدانم و البته مایلم اگر اشکالی ندارد نظر و تحلیل شخصی ات را نیز بدانم  ؟ آیا واقعا بچه های مجاهد را اعدام کرده اند ؟ یا اینکه موضوع صرفا دسته بندی و طبقه بندی سیاسی ـ امنیتی است ؟ »
از شنیدن وضعیت او  و همسرش ناراحت شدم . «زیرحکم » بودن فشار بسیار زیادی بلحاظ روحی و روانی  ایجاد می کرد و طبیعی بود او نگران باشد چون شرایط این روزها می توانست سرنوشت او وهمسرش را در دو جهت کاملا متضاد  بین مرگ و زندگی  رقم بزند . سعی کردم بدون دخالت احساسات و با دقت و با ذکر جزئیات به او توضیح بدهم . 
داستان حسن فارسی و حبیب غلامی و همچنین ماجرای مجید عبداللهی را تعریف کردم سپس ماجرای یکی دیگر از زندانیان بنام  ف ـ پ ص  را توضیح دادم  که او  را برای ترساندن  به زیر زمین 209  برده بودند و صحنه اعدام چندین نفر را  در اتاق زیرزمین 209 نشان داده بودند . او  با چشمان خود دیده بود که پنج نفر را در داخل اتاق زیرزمین 209 به دار آویخته اند و چند جنازه نیز در گوشه اتاق روی هم افتاده است ( این ماجرا در سلول های انفرادی دهان به دهان نقل می شد ) .
بعد از ذکر این نمونه ها به همسلول « توده ای » گفتم :
« با توجه به آنچه که در این مدت به چشم دیدم , هیچ نشانه ای از «عفو عمومی»  یا تغییر رویکرد رژیم نسبت به زندانیان سیاسی وجود ندارد, رفتار و برخوردهای پاسداران و مأموران و آخوند مرتضوی و مجتبی حلوایی و بقیه  کاملا کینه توزانه و حتی خشن بود . اگر رژیم قصد داشت بخاطر آتش بس و پایان جنگ , دست به اصلاحات و رفرم بزند می باید رفتار مسئولان زندان نسبت به زندانیان متفاوت و ملایم و حتی دلجویانه باشد . چطور می شود یک رژیم در حال اصلاحات و آزاد کردن زندانیان سیاسی باشد ولی در برخورد با آنان همچنان کینه توز  و خشن و بی رحم رفتار کند !؟  »
در پایان چون او نظر و تحلیل شخصی مرا هم پرسیده بود به او گفتم :
« من به تحلیل سیاسی مجاهدین معتقدم که می گوید : رژیم به دلیل ماهیت فوق العاده ارتجاعی اش توان اصلاحات و رفرم ندارد . اساس این حکومت بر جنگ و خفقان و صدور به اصطلاح انقلاب به کشورهای دیگر استوار است , بعد از آتش بس , رژیم برای جبران این خلأ  نیاز به سرکوب و ایجاد رعب و وحشت بیشتری  دارد . در فقدان جنگ خارجی,  مطالبات مردم از رژیم سرباز می کند . به نظر من  رژیم در حال یک تصفیه خونین در زندان است »
زندانی توده ای برای لحظاتی ساکت شد و سپس  بخاطر توضیحات مفصلی که به او داده بودم  تشکر کرد . حرف ونظر مرا به چالش نکشید و واکنش منفی نشان نداد . از حالت ظاهری او احساس کردم تحت تأثیر حرف هایم قرار گرفته است .


علی محمد سینکی   

ذهنم بشدت درگیر دوستان سابقم بود . بچه هایی که حالا هیچکدام را نمی دیدم . از مهرداد کمالی پرسیدم آیا  کسی از افراد  قبلی بند چهار را دیده است ؟  مهرداد در جواب گفت : تنها کسی که من خبر دارم محمد راپوتام است و او در سلول شماره 5 هست .
هیچ راهی برای تماس یا دیدن  راپوتام وجود نداشت . شرایط زندان بشدت امنیتی شده بود و امکان ریسک کردن وجود نداشت .
شب شد و موقع آمارگیری توسط نگهبان ها فرارسید . در گوشه ی اتاق و به اصطلاح در یک« نقطه کور » طوری نشستم که بخوبی دیده نشوم و بقل معروف با نگهبان « چشم در چشم » نشوم . نگهبان  آمار گرفت و رفت و شب اول  بخیر گذشت .
روز بعد , وقتی  زمان آمارگیری فرارسید مانند شب قبل خودم را در « نقطه کور » قرار دادم . درب سلول باز شد و بجای نگهبان ,  مجتبی حلوایی رئیس نظامی  زندان اوین و ناصریان ( آخوندمحمد مقیسه ای ) رئیس زندان گوهردشت در جلوی درب ظاهر شدند!! این موضوع مرا نگران کرد چون هر دو اینها مرا می شناختند . حلوایی دو هتفه قبل مانع ورود من به بند 4 شده بود و ناصریان همان کسی بود که  سال قبل درجریان سرکوب اعتصاب غذا  در زندان گوهردشت با کابل به صورتم کوبیده و موجب کورشدن چشم راستم شده بود .
محمد علی سینکی دقیقا روبروی درب نشسته بود . ناصریان شروع به سوال از چند نفر کرد . سوال ها  در مورد موضع سیاسی و سابقه زندان و نقش مخاطب در مناسبات جمعی زندانیان و بقول خودش « تشکیلات داخل زندان » بود .  وقتی نوبت به علی محمد سینکی رسید علی خونسرد و مسلط , به سوالات ناصریان جواب داد و گفتگویشان  حالت مجادله پیدا کرد . ناصریان که عصبانی شده بود با  کینه توزی خاص خودش به علی محمد گفت : وسایلت را جمع کن و بیا بیرون . در آن شرایط بیرون کشیدن افراد آن هم توسط کسانی مانند ناصریان و یا حلوایی , امر خطرناکی محسوب می شد . علی محمد سینکی از اتاق خارج شد و به همراه شان رفت .


تفتیش عقاید

سومین روز حضورم در بند 4 مصادف با اولین روزهای شهریورماه بود . نگهبان درب سلول را باز کرد و یک برگه فُرم به مسئول اتاق داد و گفت : « کسانی که اتهام شان وابستگی به گروههای « چپ » و مارکسیست  است آنرا پر کنند . نیم ساعت دیگری می آیم و آنها را تحویل می گیرم . »
ستون های فُرم شامل نام و مشخصات فردی و نوع  اتهام بود . در این فرم سوال شده بود آیا حزب و گروهی که بخاطر آن دستگیر شده اید را قبول دارید ؟ آیا جمهوری اسلامی را قبول دارید .
بخشی از زندانیان بعد از ذکر مشخصات ونوع اتهام نوشتند : « این سوالات تفتیش عقاید است جواب نمی دهیم » .  تعدادی از زندانیان که بیشترشان توده ای و اکثریتی بودند در جواب نوشتند حزب و گروه شان را قبول دارند .
روز بعد دوباره پاسدار نگهبان فُرم دیگری داد و گفت زندانیان مارکسیست و وابسته به گروههای چپ آنرا پر کنند . این بار یک سوال خاص به سوالات قبلی اضافه شده بود . سوال شده بود آیا جمهوری اسلامی را قبول دارید ؟ آیا سازمان و حزب و گروهی که به آن وابسته هستید را قبول دارید ؟ آیا اسلام را قبول دارید ؟!!  اکثر نفرات جواب دادند : « این سوالات تفتیش عقاید است و جواب نمی دهیم »  . تعداد کمی جواب دادند  مارکسیست هستند و جمهوری اسلامی را قبول ندارند . بعضی دیگر , ضمن دفاع از حزب و گروه شان در مقابل سوال  « آیا اسلام را قبول دارید ؟ »  نوشتند :  نظری نداریم . زندانیان وابسته به اکثریت و حزب توده جواب اخیر را  انتخاب کردند .


چه باید کرد

بعد از پر کردن فُرم , بین زندانیان مارکسیست بحث های مفصلی براه افتاد . گفتگوها جنبه درون گروهی داشت . سوال اصلی در مقابل زندانیان مارکسیست این بود که « چه اتفاقی در جریان است  و چه باید کرد ؟ » .
فضای عمومی زندانیان مارکسیست بر این تحلیل استوار بود که در اساس  قتل عامی در جریان نیست . آنها  نسبت به  اتفاقات در حال وقوع  خوشبین بودند .
روز بعد نگهبان اسم چند زندانی مارکسیست را خواند و از آنها خواست بیرون بروند .  از آن لحظه بردن زندانیان مارکسیست   شروع شد .
در پایان اولین هفته شهریور ماه , تمام بند از زندانیان گروه های « چپ »  خالی شده بود . ما شکی نداشتیم  آنها نیز مانند زندانیان مجاهد به « هیئت مرگ » و سلول های انفرادی برده شده اند .


مصاحبه ها

در شروع هفته دوم شهریوربعد از نهار نگهبان درب سلول را باز کرد و اسم مهرداد کمالی را خواند و بیرون برد . نگران وضعیت او شدیم . آیا محاکمه زندانیان مجاهد نیز دوباره از سرگرفته شده است ؟ چند ساعت بعد مهراد به اتاق برگشت . دور او حلقه زدیم . برایمان تعریف کرد که به همراه چند نفر دیگر به  سالن « حسینیه » اوین برده شدند و در آنجا عده ای از زندانیان بند « آموزشگاه » و « کارگاه »  را بعنوان تماشاچی آورده بودند  و نمایش « مصاحبه های ویدئویی » به راه انداخته بودند . مهرداد و بعضی از زندانیان از انجام مصاحبه خودداری کرده بودند .
این به اصطلاح مصاحبه توسط پاسدار خاموشی انجام می شد او از زندانی می خواست خودش را بطور کامل معرفی کند و سابقه فعالیت و موارد پرونده خودش را توضیح بدهد و در پایان از او سوال می شد : نظرت در مورد سازمان چه است ؟
هر روز بعد از نهار, نگهبانان درب اتاق را باز می کردند و اسامی تعدادی از زندانیان  را می خواندند و در دسته های چندنفره  به  محل مصاحبه در سوله « حسینیه » اوین می بردند . چون اتاق ها درب بسته بود نمی توانستیم از همه اخبار مربوط به این موضوع مطلع شویم .


حاج ابراهیم زارع

بعد از چند روز پاسدار  نام من و حاج ابراهیم زارع را خواند . در بیرون اتاق متوجه شدم چند نفر از اتاق های دیگر بیرون آورده شده اند . بیژن ـ چ  نیز با ما بود . با چشمان بسته به « حسینیه » اوین رفتیم پاسدار محمد خاموشی نزدیک سن نشسته بود و در کنارش تعدادی پرونده قرار داشت . زندانیان بندهای « آموزشگاه » و « کارگاه » در حسینیه نشسته بودند . خاموشی نام پنج نفر را خواند تا به بالای سن بروند . حاج ابراهیم زارع در میان آنها قرار داشت . پاسدار خاموشی به آنها گفت خودشان را معرفی کنند و همه کیفرخواست و کارهایی را که در دوران هواداری انجام داده اند به طور دقیق شرح دهند و در پایان نظر خودشان را در مورد سازمان بگویند . حاج ابراهیم زارع بعد از معرفی خودش در مورد اتهام و کیفرخواست پرونده اش گفت : من در شاه عبدالعظیم دکه روزنامه فروشی داشتم وهیچ کار غیرقانونی نکرده ام و بی گناه دستگیرشده ام و بی دلیل سال ها در زندان هستم . پاسدار خاموشی گفت : مگر تو نشریه « منافق » نمی فروختی ؟ حاج زارع جواب داد : خیر . من اصلا نشریه ای بنام منافق نمی فروختم . خاموشی با عصبانیت گفت : چرا دروغ می گویی تو نشریه سازمان منافقین را نمی فروختی ؟ حاج زارع وانمود کرد که تازه متوجه موضوع شده است . در جواب گفت : بله نشریه « مجاهد » را می فروختم . آن نشریه مثل بقیه روزنامه ها آزاد بود و من هم می فروختم . پاسدار خاموشی از او سوال کرد آیا سازمان را محکوم می کنی ؟  حاج ابراهیم  در جواب گفت : من پدر و مادر خودم را محکوم می کنم که در چنین شرایطی مرا  به دنیا آورده اند !  خاموشی بشدت عصبانی شد و گفت تو منافق هستی و هنوز حاضر نیستی سازمان را محکوم کنی .  حاجی بی توجه به لحن عصبی خاموشی همچنان حرف خودش را می زد و می گفت من هیچ کاری نکردم و بخاطر هیچ سال ها در زندان هستم .
قبل از اینکه پاسدارمحمد خاموشی اسامی سری دوم را بخواند به کنار او رفتم وگفتم  : من حاضر به مصاحبه نیستم و این موضوع را در دادگاه به نیری گفته ام . خاموشی با عصبانیت پرسید : به چه کسی گفته ای که مصاحبه نمی کنی ؟ درپرونده ات چنین جمله ای وجود ندارد ؟ جواب دادم به نیری گفته ام . پاسدار خاموشی نگاه کینه توزانه ای به من کرد و با عصبانیت یک برگه جلوی من گذاشت و گفت : اگر مصاحبه نمی کنی روی این کاغذ بنویس حاضر به مصاحبه نیستی !  لحن گفته اش کاملا تهدید آمیز بود . احساس کردم می خواهد با گرفتن این امضا دوباره مرا به « هیئت مرگ » برگرداند . در آن روزها که سایه مرگ و اعدام دسته جمعی بالای سرمان بود تهدید او را جدی تر از همیشه حس می کردم . علیرغم دغدغه ای که از محاکمه مجدد داشتم روی کاغذ نوشتم : همانطور که در دادگاه گفتم من مصاحبه نمی کنم .


بند 3 بالا

یک هفته بعد,  نگهبان درب اتاق را باز کرد و اعلام کرد همگی وسایل شخصی و عمومی  را جمع کنیم و به بند دیگری برویم  . موضوع برای ما نگران کننده بود , هر تحولی موجب اضطراب و هیجان می شد . از خودمان سوال می کردیم به کجا می رویم ؟ برای چه ما را جابجا می کنند ؟ ... ؟ یک ساعت بعد از بند 4 به بند 3 منتقل شدیم .
بند جدید  که تا قبل از شروع قتل عام بند « ابدی ها » نامیده می شد و بیش از 150 زندانی داشت شامل زندانیان محکوم به حبس ابد و حبس های سنگین و همینطور زندانیان محکوم به اعدام می شد ولی حالا کاملا خالی از زندانی بود ! ما را به همان شکلی که در بند 4 ساکن بودیم در اتاق های بند 3 جا دادند .  من و دوستان نیز به سلول شماره 2 رفتیم . چند ساعت بعد پاسدار  درب اتاق ها را باز کرد و بند به صورت عمومی در آمد !


بازماندگان

همگی به داخل راهرو رفتیم تا  از اتاق های دیگر خبر بگیریم . خودم را به اتاق شماره 5 رساندم تا محمد راپوتام را ببینم . بعد از یک احوالپرسی گرم و پر احساس با نگرانی سراغ دوستان را  گرفتم . راپوتام گفت تعداد انگشت شماری باقی مانده ایم. با هم به راهرو رفتیم تا خبرهای بیشتری بگیریم . سید مصطفی جوادی , سهیل ... , محمد ـ آ  و دو نفر دیگر از بچه های بند 4 بالا  را پیدا کردیم . از مجموع 157 نفری که  از زندان گوهر دشت به اوین منتقل شده بودیم فقط هفت نفر زنده  مانده بودند !
....

ادامه دارد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر