در میان ماههای ایرانی ماه مرداد از نظر تاریخی جایگاه ویژه ای دارد . وقایع مهمی مانند انقلاب مشروطیت در سال 1285 در این ماه بثمر نشسته است . همچنین این ماه درتاریخ معاصر میهن مان, یادآور کودتای ننگین بیست وهشت مرداد 1332 و قتلعام زندانیان سیاسی به فرمان خمینی در سال1367 است . زخمهای عمیق بر پیکر میهن مان که در همدستی ارتجاع و استعمار ممکن ومحقق شد. درباره قتل عام زندانیان سیاسی بفرمان خمینی , بسیار گفته و بسیار نوشته شده ولی یقینا هنوز ناگفته و نانوشته های بسیاری باقی مانده است که می باید برای ثبت در تاریخ و آگاهی فزونتر مردم و افکار عمومی بویژه نسل جدید و جوان ایرانی بیان شود , آگاهی نسبت به ارزشهای انسانی و برجسته که نسل انقلاب پنجاه و هفت درخود داشت و آنرا در کشاکش مقاومتی سترگ به نمایش گذاشت مقاومت در برابر دیوخون آشام خمینی و « بنیادگرایی » مهیب سربرآورده از حکومتش .
اما در مقیاس شخصی , ماه مرداد در دفتر خاطرات من نیز ماهی مهم وتعیین کننده می باشد . بعد از سیزده ماه زندگی مخفی دربعداز ظهر گرم دوم مرداد سال 1361 بوسیله یک تیم از پاسداران گروه ضربت دادستانی اوین دستگیر شدم و بلافاصله به زندان اوین منتقل شدم و هفت سال از عمرم را در حصار دیوارهای بلند و سلولهای تنگ گذراندم . از شب هنگام سی خرداد 60 که پاسداران به خانه مان یورش آوردند و پدرم را با ضرب و شتم در حضور خانواده دستگیر کردند و بردند همه اعضای خانواده , مادر و خواهر و برادرهای کوچکم مجبور به فرار و دور شدن از دسترس پاسداران شدند . سه ماه بعد در ماه مهر اسم پدرم(1) به همراه بیش از هشتاد نفر دیگر در روزنامه ها درج شده بود . همه آنها در هجدهم مهر در پای تپه های اوین تیرباران شده بودند . آنروزها سربازان گمنام امام , هر که را که دستشان می رسید , می گرفتند و می بردند . چنانچه برادر کوچکترم احمد در حالیکه شانزده سال بیشتر نداشت و فکر نمی کرد رژیم با او کاری داشته باشد نیمه شب در خانه مادر بزرگم دستگیر شد وما هیچ نشانی از او نداشتیم . در این مدت من ومادرم بهمراه برادر وخواهرهای کوچکم مرتبا مجبور به جابجایی بودیم .
غروب دوم مرداد 61 در حالیکه چشمانم با چشمبند بسته شده بود وارد محل شعبه هفت درطبقه دوم ساختمان دادسرای اوین شدم . به محض اینکه قدم دراتاق شعبه گذاشتم «اسلامی» بازجوی معروف شعبه هفت به استقبالم آمد و در چهارچوب در پرسید : اسمت چیه ؟
فرصت را مغتنم شمردم تا میزان اطلاعات او را از خودم محک بزنم و بهمین خاطر اسمم را بصورت ناقص گفتم . هنوز دهانم بسته نشده بود که متوجه شدم نقش زمین هستم . اسلامی مهلت نداد و با مشت محکمی به صورتم عکس العمل نشان داد و بلافاصله با صدای سیخدار و خشن اسم کامل مرا به زبان آورد و تفهیم کرد : اینجا اوینه , می فهمی ؟هر سوالی که از تو می پرسم بایدکامل جواب بدی , کامل و بی کم و کاست , حالیت شد ؟
اسلامی و رحمانی مرا بلافاصله به داخل اتاق شکنجه یا بقول خودشان اتاق « تعزیر» بردند و به تخت بستند و کابل زدن را شروع کردند. از این لحظه تا چهل و هشت ساعت دیگر من در اتاق شکنجه شعبه هفت یا در راهروهای دادستانی اوین شاهد شکنجه های بی حد و مرز و صدای بی انقطاع ضربات کابل و فریادهای جانکاه زندانیان بودم . دیدن آدمهایی با پاهای بانداژ شده و خونین که با چهار دست و پا راه می رفتند و پاسدارانی که هنگام عبور عمدا پای زخمی زندانیان را لگد می کردند تا از شنیدن صدای آخ آنها لذت ببرند , صحنه های رایج این روزها بود . شب که می شد زندانیان را از بقیه شعبه ها و طبقات در گوشه ای از راهروی طبقه دوم جمع می کردند و همگی روی پتوهای سربازی تا صبح می خوابیدیم البته اگر خوابمان می برد چون هر شب صدای کابل زدن و فریادهای دلخراش و یا خفه , تا صبح بگوش می رسید معمولا در دهان زندانی که شکنجه می شد پارچه ای فرو می کردند تا نعره های جانخراشش گوش بازجوها را نیازارد و ما چشم بسته , در گوشه راهرو در حالیکه زیر پتو کز کرده بودیم صدای کابل و عربده بازجوها را می شنیدیم . هر بار که راهرو خلوت می شد وصدای پای بازجوها نمی آمد , دزدکی از زیر چشم بند به اطراف نگاه می کردم , دنبال آشنایی در میان زندانیان می گشتم . آیا آخرین مسئولم فرید ( 2 ) در همین دور بر ها است ؟ آیا آن پسر نوجوان که با چشم بند در گوشه راهرو نشسته برادر کوچکترم احمد نیست ؟
بالاخره روز چهار مرداد آخر شب , بعد از چهل و هشت ساعت مرا به همراه تعدادی دیگر از زندانیان از ساختمان دادسرا خارج کرده و به سمت بندها بردند . نمی دانستم کجا می روم در طول راه به سرنوشت نامعلومی که در انتظارم بود فکر می کردم . در یکسال گذشته , درحالیکه زندگی مخفی داشتم مرتبا از اوین و جوخه های اعدام و اتاقهای شکنجه و مقاومت و پایداری زندانیان می شنیدم و حالا خودم در وسط معرکه گرفتار شده بودم وبا خودم زمزمه می کردم :
ای عاشقان ای عاشقان امروز مائیم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آ شنا
در خیابان اصلی زندان , صف به طرف چپ و بسمت تپه های اوین پیچید . ناخودآگاه به یاد اعدامهای دسته جمعی بعد از سی خرداد افتادم , به یاد پدرم و دوست دیرینه خانوادگی مان آقای صفایی ( 3 ) که خاطرات زیادی از او داشتیم همینطور اکبردادخواه همکلاسی ام در دبیرستان دارالفنون و صادق ( 4 ) بچه محل دوست داشتنی ام که مدتی مسئولم بود و خیلی های دیگر که در همین نزدیکی تیرباران شده بودند و خبراعدام شان را در روزنامه های رژیم خوانده بودم و حالا یاد و نام و حتی چهره شان در نظرم زنده شده بود . هر چه جلو تر می رفتیم احساس مبهمی بر من مستولی می شد , نکند ما را هم برای اعدام می برند ؟ پاسدارانی که ما را می بردند مرتب داد و فریاد می کردند و به هرکس می خواستند مشت ولگد می زدند . خیلی طول نکشید , در انتهای ساختمان آجری نزدیک تپه ها به یک در ورودی رسیدیم و وارد بند شدیم, صف متوقف شد و در انتظار بازرسی بدنی قرار گرفتیم ما در بندهای چهارگانه و دو طبقه ( 325 ) بودیم . طبقه بالا در حقیقت همکف زمین بود . یک پاسدار با فحش و توهین و کتک , تفتیش بدنی می کرد . زندانی می باید همه لباسهایش را در بیاورد و هر کس یک لحظه تعلل می کرد زیر مشت و لگد قرار می گرفت, نمی دانم ساعت چند بود . از بازرسی همراه با توهین و کتک عبورکردم و پاسداری با صدای خشک و خشن گفت : دنبالم بیا .
از پله ها پائین رفتیم و بسمت زیر پله پیچیدیم نگهبان جلوی در آهنی ایستاد و قفل را باز کرد و بعد خودش راکنارکشید و با تمسخر گفت : مهمون دارید تحویل بگیریدش . از زیر چشمبند انبوه دمپایی ها و کفشهای جلوی در را دیدم و فهمیدم که باید کفشهایم را از پا دربیاورم . وارد سلول شدم . لحظه ای مردد در جایم ایستادم هیچ صدایی شنیده نمی شد و بنظرم آمد سلول خالی است . در آهنی با صدای تکاندهنده ای بسته شد در همین لحظه صدای آرام و مهربانانه ای را شنیدم : چشم بندت رو بردار .
چشمبندم را برداشتم و به سلول خیره شدم . اتاقی کوچک که آدمها « کیپ تا کیپ » کنار هم خوابیده بودند . پسرجوان و لاغراندامی که پشت در ایستاده بود با تبسم و خوشرویی سلام کرد و گفت : بنشین . جای خالی درسلول نبود همانجا پشت درنشستم . وقتی نشستم آهسته با لبخند آمیخته به تاسف گفت : از اینکه دستگیرشده ای متاسفم زندان جای خوش آمد گفتن نیست ولی بهرحال به این سلول خوش آمدی و بعد خودش را معرفی کرد : من مجتبی بهاری هستم و مسئول این سلول هستم . اینجا که می بینی اتاق « زیرپله » بند یک پائینه و به « اتاق مسجد » هم معروفه .
باشنیدن این حرف نگاهی به اطراف اتاق کردم وبه طنز گفتم : یعنی اینجا مسجده ؟! .مجتبی لبخندی زد وگفت : این اسم را زمان شاه به این سلول داده اند گویا آنزمان اینجا محل نماز خواندن بوده .
مجتبی یک لحظه درنگ کرد و بعد پرسید : شام خوردی ؟ گرسنه ات نیست ؟ نون و خرما داریم .
تشکر کردم شوک دستگیری و استرس بازجویی اشتهایم را کور کرده بود و واقعا احساس گرسنگی نمی کردم .
بچه کجایی ؟ این را مجتبی پرسید .
جواب دادم : من و خانواده ام در همدان ساکن هستیم . این دروغی بود که در بازجویی گفته بودم و ناچار بودم از این به بعد همه جا تکرارش کنم . با شنیدن این جواب مجتبی اشاره ای به وسط اتاق در لابلای آدمها کرد جایی که یک پسرجوان و لاغر خوابیده بود :
اون اسمش حجته بچه همدانه . حتما صبح که بلند بشه و بفهمه همشهری اش هستی خوشحال می شه وحسابی سوال پیچت می کنه , بچه خوبیه .
مجتبی مسئول اتاق بود وبا حسی مسئولانه گفت : چند نکته هست که لازمه بهت توضیح بدم .
بعدها فهمیدم او تا چه حد برای بیان این نکات در آن شرایط نا متعیین و خوفناک, ریسک پذیرفته است :
همه ما که می بینی جدید دستگیری هستیم کسانی را که زیاد شکنجه شده اند به این سلول می آورند . صبح که این بچه ها ترا ببینند ازاینکه یکنفر نیمه شب اضافه شده , تعجب می کنند , همه شان بچه های خوبی هستند . طبق معمول تو را سوال پیچ می کنند ولی مواظب باش چیزی که به پرونده ات مربوط می شه و جزو اسرارت هست به کسی نگویی . دوستی و اعتماد جای خودش ولی حتی الامکان درباره پرونده ات حرفی نزن . صبح اول وقت صبحانه می دهند و بلافاصله اسامی بازجویی ها را می خوانند . روزی نیم ساعت هواخوری داریم و بچه ها در این مدت فوتبال بازی می کنند و بعضی ها هم نرمش و ورزش می کنند عده ای هم آفتاب می گیرند اخه اینجا قارچ پوستی رایج است و آفتاب گرفتن لازمه .
دو روز بود نخوابیده بودم و خسته بودم مجتبی پتویی به من داد و همانجا در کنار در دراز کشیدم اما خوابم نمی برد پاهایم از شدت ضربات کابل چند « سایز» بزرگترشده بود و سوزش زیادی داشت . ولی در این لحظات سوزش کف پا نبود که آزارم می داد به خانواده و مادرم و خواهر برادرهای کوچکترم فکر می کردم که الآن چکار می کنند و در چه حالی هستند ؟ در این ساعات در خانه ای دورافتاده درکرج منتظر و چشم براه من هستند و حتما خیلی نگرانند . عصربود که از خانه بیرون آمدم و گفتم تا غروب برمی گردم و حالا دو روزبود که غیبم زده بود . بخصوص به مادر فکر می کردم که در سن سی و سه سالگی می باید بعد از داغ اعدام همسرش , دستگیری و بی خبری بچه های اول و دومش را هم تحمل کند و در غربت و اختفا از سه بچه کوچکتر نگهداری کند . باخودم فکرکردم نکند بعد از دستگیری من سراغ آنها بروند ؟ سیامک ( 5 ) اطلاعات زیادی از من وخانواده دارد و اگر خدای ناکرده چیزی در بازجویی بگوید ...حالا چطور می توانم به مادرم خبر بدهم ؟ البته اگر بفهمند زندان هستم نمی توانند جلو در زندان بیایند , این روزها رژیم به هرکس کوچکترین شکی کند دستگیر می کند و ما هم در خانه با هم قرار گذاشته ایم که اگر یکی مان دستگیر شد کسی جلوی زندان نیاید .
نمی دانم کی خوابم برد ولی با صدای قفل و باز شدن در بیدار شدم . پاسدار پرخاشگرانه گفت : ظرف چایی را بدهید درجایم نشستم . بچه ها یکی یکی و آرام آرام از جایشان بلند شده و با چشمهایی نیمه باز و نیمه بسته نگاهی به من انداختند تعجب در نگاهشان محسوس بود فکر نمی کردند نیمه شب کسی به سلولشان اضافه شده باشد. مجتبی کتری چای را از پاسدار گرفت و بیدار باش را اعلام کرد . سپس با خنده رو به حجت گفت : پاشو یه همشهری پیدا کردی .
حجت با شنیدن این حرف ازجایش بلندشد و در حالیکه لبخندی برلب داشت سلام کرد و از همانجا پرسید : راست میگه بچه همدانی ؟ بلافاصله پتوهایش را جمع کرد و کنار دیوار گذاشت و به کنارم آمد و دست داد و گفت : حجت الله معبودی هستم حالت خوبه ؟کی دستگیر شدی ؟ بچه کجای همدانی ؟
به چشمهای درشت حجت که برق می زد خیره شدم نگاهش سرشار از شور و محبت بود . من که واقعا چند روز قبل از همدان برگشته بودم و از اوضاع آنجا باخبر بودم تحولات همدان را برایش تعریف کردم .
هنوز صبحانه را شروع نکرده بودیم که پاسدار دریچه را باز کرد و با عجله گفت : ناصر پورزاد بیاد بیرون .
همه نگاهها به گوشه اتاق دوخته شد سکوت در اتاق حاکم شد. ناصر به سختی و آهسته از جایش بلند شد . در این لحظه متوجه پاهایش شدم . پاهایی کبودشده و ورم کرده و آثار زخم های خونی در کنار کف پایش پیدا بود . از همه خداحافظی کرد و بیرون رفت . حجت به من خیره شد . لبخند روی لبانش محونشده بود ولی با لحن جدی گفت : هر روز صبح ناصر را به شعبه صدا می کنند و عصر با پاهایی کبود و آش ولاش برمی گرده . خدا بهش صبر و طاقت بیشتری بده .
بعد از صبحانه مجتبی جلسه معارفه گذاشت و مرا به همه معرفی کرد و یک به یک افراد اتاق را به من معرفی کرد :
من که معرف حضورهستم مجتبی بهاری از خطه سرسبز شمال, حجت الله معبودی همشهری خودت , ناصر احمدیان بچه جنوب شهر تهرانه و مسئول صنفی سلوله , یوسف کنعانی , ابولفضل قربانی , حمید جلالی مسئول بهداری است , حمید رستگار , فرهاد کوروس و ... و ناصر پورزاد را هم که دیدی رفت شعبه .
گذر ایام, داستان هر کدام از این بچه ها را بیشتر برایم روشن کرد . همه زندانیان این سلول دانش آموزانی بودند که در فردای انقلاب ضد سلطنتی انرژیهای فشرده شان آزاد شده بود و در صحنه فعال سیاسی بعد از انقلاب به سازمان مجاهدین خلق یا گروههای دیگر سیاسی پیوسته بودند : ناصر احمدیان با هیکلی تنومند و لهجه آذری خیلی قوی و محکم حرف می زد و تن صدایش نشان از صلابت درونش داشت. یوسف کنعانی که اسمش بنظر مستعار می آمد جثه ای نحیف و صورتی پرجوش و رنجور داشت یک لحظه آرام نمی گرفت و هرطور شده خودش را مشغول به کاری می کرد . نخ جورابهای کهنه را می شکافت و می تابید و برای کارهای ضروری استفاده می کرد . ابولفضل قربانی که موقع دستگیری قرص سیانور را خورده بود ولی با کمک شیخ الاسلام وزیر بهداری زمان شاه از مرگ رهانیده شده بود تا برروی تخت شکنجه به حرف بیاید .ابولفضل کلیه هایش از کار افتاده بود و نمی توانست ادرار خودش را نگهدارد و ناچار یک دبه پلاستیکی در گوشه سلول به او اختصاص داده بودند تا بتواند هر لحظه لازم شد از آن استفاده کند . ابولفضل خیلی خجالتی بود و هیچ چیز برایش سختتر از انجام اینکار در سلول و در حضور دیگران نبود و تا آنجا که می توانست تحمل می کرد وخودش را نگه می داشت و بالاخره با اصرار زیاد بچه ها راضی به این کار می شد . صورتش سرخ وسفید می شد ولی بچه ها راهی برای کاستن از این « رنج هرروزه شرمندگی » او پیدا کرده بودند در حالیکه دو نفر پتویی را بعنوان حجاب نگه می داشتند بقیه با خنده و شوخی دم می گرفتند: هر کی بفکر خویشه ابولی به فکر جیشه با خنده و قهقهه صحنه را تبدیل به یک موضوع و سوژه خنده دار و عادی می کردند و ابولفضل هم در این وانفسا بناچار و با خنده ای زورکی کارش را می کرد .
بجز فرهاد کوروس بقیه به جرم هواداری از مجاهدین دستگیر شده بودند . جرم فرهاد هواداری از چریکهای فدایی اقلیت بود آدم حساس و احساساتی بود و با دیدن شکنجه هایی که روی بچه ها اعمال شده بود , هیجانزده شروع بخواندن سرودهای کنفدراسیون می کرد.
ساعت ده صبح پاسدار در را باز کرد و با لحن لمپنی گفت : هواخوری .
حیاط کوچکی که با ساختمان دوطبقه بند و دیوارهای بلند احاطه شده بود حس زندانی بودن را هر چه بیشتر در آدم زنده می کرد . جام جهانی فوتبال تازه تمام شده بود . تب بازیهای فوتبال از دیوارهای قطور و بلند زندان عبور کرده و به سلول و زندانیهای شکنجه شده نیز واردشده بود . کسانیکه مدتی بازجویی نشده بودند و پاهای سالمتری داشتند تیم فوتبال تشکیل دادند هر کس بر روی خودش اسم فوتبالیست مشهوری را گذاشته بود . حجت الله معبودی با سروصدا و هیاهوی زیاد خودش را پائولو روسی اسمگذاری کرده بود و همینکه گلی به دروازه طرف مقابل می زد دور حیاط می چرخید و میگفت : من پائولو روسی هستم .
یوسف کنعانی آرام و بی سروصدا در گوشه حیاط هواخوری , پیراهنش را در آورده وحمام آفتاب گرفته بود . خیلی خوددار بنظر می آمد و کم حرف بود مجتبی که دید به یوسف نگاه می کنم آهسته گفت : تو شعبه خیلی زدندش ولی بچه مقاومیه .
تا بخودمان بجنبیم هواخوری تمام شد و به سلول برگشتیم . روزی سه بار صبح و بعد ازنهار و بعد ازشام برای توالت و ظرفشویی در سلول باز می شد و هر بار ده دقیقه بیشتر وقت نبود . در این فاصله هم می باید دستشویی می رفتیم و هم ظرفها را می شستیم و یا احتمالا لباس های مان را .
ابولفضل قربانی مسئول توالت بود وکارش این بود که سهمیه وقت هر کس رابرای توالت نگه دارد آخه وقت توالت آنقدر کم بود که ممکن بود عده ای نوبتشان نشود و مجبور شوند تا هشت ساعت دیگر منتظر نوبت بعدی سلول بمانند . ابولفضل با تمام شدن وقت هر کس پشت در توالت می ایستاد و اخطار می داد : شماره یک وقتت تمام شد . شماره سه بیا بیرون . شماره سه یالا بیا بیرون وقتت تمام شد ...
غروب ناصرپورزاد با تنی رنجور و چهره ای رنگ پریده وپاهای بادکرده وکبود برگشت . حجت الله در حالیکه کمکش می کرد در جایی بنشیند پرسید چی شد ؟ ناصربا تلخی گفت : هیچی مثل روزهای قبل . بازهم « مسائل ناگفته » را می خواستند من هم گفتم همه چی را گفتم وچیزی ندارم . امروز هم روی همان زخم های دیروز کابل زدند .
روزهای بعد درباره ناصر بیشتر دانستم . یک روز برایم تعریف کرد که چطور دستگیر شده :
با یکی از بچه ها سوار تاکسی برای اجرای قرار می رفتیم میدان شهدا تور بازرسی پاسدارها بود به محض اینکه تاکسی وایستاد هم تیمی ام از در دیگه تاکسی پیاده شد وبی سروصدا به آنطرف خیابان رفت ولی همینکه من پیاده شدم پاسدارها جلویم را گرفتند و پرسیدند توی ساک چی داری ؟ ساک پر از اعلامیه بود جلویشان گذاشتم پاسدارداشت ساک را باز می کرد من از فرصت استفاده کردم وفرار کردم ولی به طرف من شلیک کردند و زمین خوردم اولش فکر کردم تیر خوردم ولی پاسدارها فوری سر رسیدند و دستگیرم کردند و متوجه شدم پایم لیز خورده بود . از آنروز هر روز مرا می زنند واسم مسئول و قرارهای تشکیلاتی و آدرس خانه تیمی ام را می خواهند ومن می گویم چیزی نمی دانم و هر چی می دونستم گفته ام . ولی یکی از دوستان قبلی ام که دستگیر شده اطلاعات زیادی از من داره و هر بار چیزی از من رو می کنه و بازجو هر روز می بره و روی تخت شعبه می خوابونه و کابل می زنه و می گه همه چیزت لو رفته . من هم که نمی دونم چی لو رفته ؟ زیر بار نمی روم و آنها هم تا می تونند کابل می زنند و بعد که خسته می شوند طرف را می آورند بالای سرم . منهم هر چی را که اون میگه و لو رفته می نویسم . دوباره روز دیگه , روز از نو روزی از نو .
ناصرپورزاد فقط موقعی چیزی می نوشت که مطمئن می شد اطلاعات مورد نظر « سوخته » است . می گفت هر بار می برند و روی زخم های روز قبل کابل می زنند و در این حالت هر شلاقی واقعا به اندازه صد تا کابل روی پای سالم درد داره .
صورتش رنگ پریده و استخوانی شده بود بسختی راه می رفت ولی صدای یک آخ هم از او شنیده نمی شد . یک روز به من گفت : پدرم در خیابان آزادی نزدیک میدان آزادی آموزشگاه تعلیم رانندگی داره اگر روزی آزاد شدی برو و سرنوشت مرا بهش بگو.
هربار ناصر را می دیدم انگیزه ام برای مقاومت و کینه ام به رژیم بیشتر می شد او در نظر من اسطوره مقاومت در زیر شکنجه بود .
روزها می گذشت وخبری از بازجویی من نبود ولی ناصر پورزاد بی وقفه و هر روز به شعبه برده می شد وشب رنجور و پریشان بر می گشت و بچه ها بسرعت رختخواب را برایش درست می کردند و او بدون آنکه چیزی بخورد می خوابید . باوجودیکه اتاق مسجد , محبس شکنجه شده ها و افراد جدیدالورود بود ولی سلول پرسرو صدا و با نشاطی بود . حجت و ناصر احمدیان از همه بیشتر شلوغ می کردند . ناصراحمدیان معمولا سربه سر حمید رستگار می گذاشت . حمید رستگار نوجوان کم سن و سالی بود که در بسیج محله شان فعالیت می کرده , بعد از سی خرداد یک روز آخوند علم الهدی رئیس کمیته صدایش کرده بود تا ماموریت او را ابلاغ کند . ماموریت حمید نفوذ به یک تیم تشکیلاتی مجاهدین بود مسئول این تیم از آشنایان حمید بود واو می بایست خودش را به این آشنا نزدیک کند و وانمود کند هوادار مجاهدین شده است و پس از آن می باید هر اطلاعاتی را که کسب می کرد به آخوند علم الهدی گزارش کند . حمید به فامیل مجاهدش وصل شده بود... ولی بقول سعدی :
شد غلامی که آب جوی آرد
جوی آب آمد و غلام ببرد
ماهی اینبار رفت و دام ببرد
حمید با وجود آنکه دو ماه بازجویی نرفته بود ولی هنوز در کف پاهایش آثار زخم و گوشت اضافه معلوم بود و پوست پایش هنوز ور می آمد .
درمیان این جمع حجت الله معبودی اما روحیه دیگری داشت . هر وقت مرا تنها می دید سراغم می آمد وبا شور حرارت خاص خودش سر صحبت را باز می کرد صحبتهایش همیشه با خنده ویا لبخند همراه بود, حتی وقتی از سخت ترین و دردناکترین موضوعات زندگی اش حرف میزد لبخند و شوخ طبعی اش را کنار نمی گذاشت .
صبح بود و درگوشه سلول نشسته بودم حجت متوجه من شد و کنارم آمد و پرسید : راستی تو که تازه دستگیر شدی دستگاه پخش صوت جدید ماشین ها را دیده ای ؟ « پخش های دولبه »؟
جواب دادم : آره , ماشین خودمان از همین پخش های دولبه داشت .
حجت ادامه حرفش را گرفت : می دونی جوونها این روزها چکارمی کنند ؟ چند نفری توی ماشین می نشینند و توی شهر ویراژ می دهند. در نظر بگیر نوار را گذاشته اند و دارند موزیک و ترانه گوش می کنند : چیلی پوم پوم پوم , چیلی پوم پوم پوم ...
یکهو می بینند پاسدارای کمیته وسط خیابون ایست بازرسی گذاشته اند و دارند ماشینها را تفتیش می کنند . پاسداره میگه بزن کنارو سرش را از پنجره ماشین می کنه داخل تا ببینه جوونا چی گوش می کنند ؟ جوونی که جلو نشسته فوری دکمه لبه پخش را فشار میده . تاحالا که چیلی پوم پوم پوم پخش می شد یکهو عوض میشه و پاسدار صدای نوحه را می شنوه که داره میخونه : بهشتی ای روح روان غمت مرا کشته است...
پاسداره میگه: بفرمایید . برادر بفرمایید بروید .
کنجکاوی ام گل کرد و پرسیدم حجت کجا دستگیر شدی ؟ لبخندی زد و گفت : بعد از سی خرداد چون در همدان شناخته شده بودم وامکان فعالیت نداشتم به تهران منتقل شدم . یک روز توی خیابان برای اجرای قرار می رفتم که دستگیر شدم نمیدونم چه طور لو رفتم مستقیم مرا به اتاق شکنجه بردند و روی تخت خواباندند و با کابل به جانم افتادند هی میزدند ومی گفتند خونه تیمی ات کجاست و قرارتشکیلاتی ات چه ساعتی هست ؟ علامت سلامتی تان چیه ؟ منهم می گفتم قرار چیه ؟ خونه تیمی چیه ؟ علامت سلامتی چیه ؟ اونها هم می زدند ومی گفتند : الان بهت نشون می دهیم که خونه تیمی چیه و قرار یعنی چی ؟ و ... یه روز چشمت روز بد نبینه مرا تا نصفه شب کابل زدند و آخرش خودشان خسته شدند همونجور که چهار دست و پایم به تخت بسته بود بهمدیگه گفتند : خب فعلا بریم یک چیزی بخوریم و انرژی بگیریم و زود برگردیم چون تا صبح کارمون ادامه داره , این را گفتند و از شعبه بیرون رفتند . من هم خیلی خسته بودم و از صبح بازجویی شده بودم و کتک خورده بودم وقتی دیدم اونها رفته اند با خیال راحت همونطور که دست و پایم به تخت بسته بود خوابیدم خواب عمیق و آسوده . صبح یکهو با داد و فریاد بازجوها از خواب پریدم خیلی عصبانی بودند و داد میزدند : چی ؟ ما ترا به تخت بستیم و تو اینجور بی خیال خوابیدی مگه اینجا تخت خوابه ؟ فکر کرده بودند از ترسم تا صبح خوابم نمی بره . آقا افتادند به جونم و هی با کابل میزدند . منهم روی تخت ورجه , وورجه می کردم , آنقدر تکان خوردم که طنابهای دست وپایم شل شد و خودم را آزاد کردم . یک سوراخ بزرگی وسط تخت بود که نمی دونم برای چی بود من به هر زوری بود از اون سوراخ رفتم زیر تخت . بازجوها که خیلی کفری شده بودندمی گفتندکجا رفتی وبا شلاق منو از زیر تخت بیرون آوردند و من هم از دستشان دررفتم . اونا با شلاق دنبالم افتاده بودند و من هم دور تخت می چرخیدم من بدو بازجو بدو یک صحنه ای بود , ها هاهاها . حجت که خودش از داستان خودش ریسه رفته بود به اینجای داستان که رسید با چشمهای درشتش به من خیره شد وآرام آرام لبخندی تلخ روی لبانش شکل گرفت ولحظاتی به فکر فرو رفت و بعد خیلی جدی گفت : واقعا اینها چه جور موجوداتی هستند ؟ ذره ای حس انسانی در وجودشان نیست.
مرداد ماه بود و هوا هم خیلی گرم . از کولر و پنکه خبری نبود کسانیکه پاهایشان کبود و زخمی بود بیشتر از بقیه رنج می بردند تنها امکان تهویه سلول, پنجره سلول بود که باز گذاشته بودیم ولی بجز باد گرم حاصلی نداشت .
ناصر احمدیان که از پچ پچ های درگوشی فهمیدم پرونده سنگینی دارد, با خنده می گفت : پدرم رفته سراغ یکی از فامیل هایمان که در بسیج مسجد کار می کنه و بهش گفته بیاید پارتی من بشود . پدرهر بار ملاقاتم می آید , می گوید غصه نخور بزودی میایی بیرون فلانی دنبال کارت هست . ناصر این را می گفت و می زد زیر خنده : عجب پارتی کلفتی ! بسیجی محله دونقوزآباد . وقتی ناصر را می دیدم احساس می کردم به شرایط سخت زندان و مرگ ریشخند می زند. نشانه ای از ضعف وسستی در او دیده نمی شد .
هفته ها گذشت. اواخر مرداد بود , حدود ساعت پنج بعداز ظهر در سلول باز شد و دو آخوند عمامه بسر و یک نفر لباس شخصی وارد سلول شدند و سلام کردند. با تعجب و شک آن سه نفر را ورانداز کردیم . آخوندها را فوری شناختیم : هادی خامنه ای و محمود دعایی . سه نفری همان پایین اتاق , کنار در نشستند .
هادی خامنه ای رئیس یا سخنگوی این جمع بود و توضیح داد : ما از طرف امام آمده ایم تا از زندانها بازدیدکنیم و به شکایات زندانیان رسیدگی کنیم... آیا کسی هست که شکایتی داشته باشد مثلا بلاتکلیف باشد و یا پرونده اش خیلی طول کشیده باشد یا نسبت به حکمی که گرفته اعتراض داشته باشد و یا احیانا در بازجوییهایش زیاده روی شده باشد ؟ البته در سلولهای دیگر دوستانتان درباره مشکلات صنفی و غذایی نکاتی را گفتند و...
با شنیدن این حرف به همدیگر نگاه کردیم . برای اکثر ما که در طول سه سال گذشته در صحنه سیاسی ایران فعال بودیم و از نزدیک خمینی و سیستم او را می شناختیم این ژستها فریبی بیش نبود .کسی چیزی نگفت . هادی خامنه ای که متوجه اوضاع شده بود سعی کرد با دادن این اطمینان که گزارشها به خود خمینی تحویل داده می شود واو خودش دنبال قضیه هست ما را به حرف زدن بکشاند . ناصراحمدیان بخودش جرات داد و گفت : ما چی بگیم خودتان که بهتر می دانید چه خبر است .هادی خامنه توضیح داد : ما ربطی به زندان و دادستانی نداریم و حرفهای شما به بازجوها گفته نخواهد شد .
ولی مشکل حرف زدن با این هیئت قبل ازآنکه ناشی از ترس ونگرانی از عواقب حرف زدن باشد مشکل عدم مشروعیت آنها بود . ما بتجربه و با گوشت وپوستمان به این واقعیت رسیده بودیم که خمینی خودش سرمنشا همه این شکنجه ها و ظلم ها است و در ضمن می دانستیم که او یک ریاکار و مزور حرفه ای است .
فرهاد کوروس شانس خودش را با گفتن اینکه در این سلول چراغ همیشه روشن است و شبها نمی توانیم بخوابیم امتحان کرد . خامنه ای در جواب گفت : این قانون زندان است در زمان شاه هم که ما زندان بودیم چراغها روشن می ماند . با گفتن ای حرف روبه فرهاد کرد وگفت : اسمت چیه ؟ فرهاد از این سوال جا خورد وآشکارا از گفتن اسمش خودداری کرد . یکی دیگر از بچه ها به گرمای شدید و نبود پنکه وکولر اشاره کرد مجددا خامنه ای گفت : خب زمان شاه که ما زندان بودیم سلولمان بدون سرمایش بود بهرحال زندانه دیگه . زمان زیادی برای روشدن ماهیت هیئت امام نیاز نبود و همان اول کار ماهیت و ماموریت خودش را نشان داد . هیئت کاری جز تایید شرایط غیرانسانی زندان نداشت و جالب اینکه مشروعیت کارش را هم از قوانین زندان شاه می گرفت . بقول معروف دم روباه را شاهد می آورد .
محمود دعایی اما با قیافه متفرعن, ساکت بود و همه ما را می پایید و نفر لباس شخصی صحبتها را صورتجلسه می کرد چیزی نمانده بود که بخاطر کسادی بازار, خامنه ای کارش را تعطیل کند همین لحظه در باز شد و ناصر پورزاد با صورتی رنگ پریده و موهای ژولیده و پاهایی زخمی و خون آلود وارد سلول شد رمقی برای راه رفتن نداشت .ناصر که انتظار حضور چنین کسانی را در سلول نداشت نگاهی متعجب به این سه نفر کرد . بچه ها مثل همیشه جایی برایش درست کردند تا بنشیند . «هیئت امام» نظاره گر ناصر شدند که چطور بدست سربازان گمنام همان امام , تیکه پاره و آش ولاش شده است . ناصر احمدیان از فرصت استفاده کرد و گفت : ایناهاش این یک نمونه . هر روز می برندش و تا جادارد می زنندش . ببینید چه بلایی سرپاهاش اومده .
خامنه ای که تا این لحظه از موضع نخوت و شارلاتانی برای هر حرف و شکایتی جوابی داشت ساکت و خاموش شد . لحن صدایش را تغییر داد و از ناصر پورزاد سوالهایی کرد : کدام شعبه هستی ؟ اتهامت چیه ؟ چندوقته دستگیر شدی ؟ و ...
ناصر با بی میلی جوابهای کوتاهی بهش داد بخوبی احساس می کردم که تمایلی به صحبت با این سه نفر را ندارد . آخر او بیش از هر کسی ماهیت اینها را لمس می کرد و « آثار و برکات امام » را تاهمین چند لحظه پیش تجربه کرده بود.
ظاهرا حضور ناصر تعادل را چرخانده بود و جایی برای هیئت نبود . بعد از چند سوال , خامنه و دعایی و آن دیگری بلند شدند و رفتند .
چند روز بعد ناصر پورزاد وقتی که غروب از شعبه برگشت برایمان تعریف کردکه در راهروی شعبه های بازجویی در حالیکه شکنجه شده بود متوجه حضور این سه نفر در کنارش شد . خامنه ای بالای سرش ایستاد و پرسید : بازهم تعزیز شده ای ؟ ناصر سرش را بعنوان تایید تکان داده بود و او لحظه ای ناصر را ورانداز کرده بود و سپس دور شده بود .
مدتی گذشت . عصر یکی از روزها در سلول باز شد و یک نفر جدید وارد سلول شد جوانی با قد متوسط و جثه ای تنومند و عضلانی و چهره ای روستایی . با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود صورت استخوانی و زمختش ساده و صمیمی می نمود . جای نشستن در کنار دیوار برایش باز کردیم و به آرامی نشست .پاهایش باندپیچی شده بود ولی خون از باندهای ضخیم گذشته وبه بیرون آن درز کرده بود . همگی دور او جمع شدیم . از پتوها یک پشتی ساختیم تا او بتواند راحت تر بنشیند . وقتی پاچه شلوار ش را بالا کشید تازه متوجه شدیم که چه بلایی سرش آمده است پاهایش تا زیر زانو کبود و خون مرده بود . فرهاد کوروس قرار از کف داد و زد زیر گریه . در حالیکه گریه می کرد گفت : ای بی شرفها , چه بلایی سرش آورده اند ؟
عبدالکریم معزز خودش را اهل تایباد معرفی کرد توضیح داد که چطور و به چه علت دستگیر شده است . لهجه شهرستانی و رفتار ساده اش حرفهایش را قابل باور می کرد . تعریف کرد که هفته قبل در حالیکه با موتور در حوالی میدان گمرگ تهران تردد می کرده دستگیر شده است و یک اسحله کمری از او گرفته اند . اسلحه را در ازاء دستمزد از کسی گرفته بود تا به یکنفر در میدان گمرگ تحویل بدهد ولی قبل از تحویلدهی اسلحه یک اکیپ گشتی پاسداران به او مشکوک می شوند و دستگیرش می کنند . درتمام طول هفته زیر شکنجه مداوم بود تا « حقیقت ماجرا » را بگوید عبدالکریم علیرغم شکنجه های طولانی داستان روز اول را تکرار کرده بود . امروز ظاهرا بازجوها از شکنجه کردنش خسته شده بودند و او را به بند فرستاده بودند . اما رفتار کریم رنگ و بوی دیگری داشت و حس درونی ام نسبت به او چیز دیگری می گفت . کریم از صلابت و متانت و وقاری برخوردار بود که از یک آدم عادی و قاچاقچی اسلحه آنهم بعد از یکهفته شکنجه بعید بود . روزهای بعد کریم صمیمیت و حس مسئولیت پذیری ویژه ای از خود بارز کرد وبا وجود اینکه پاهایش مجروح و بانداژ شده بود ولی مرتبا پیشقدم انجام کارهای سلول می شد از نظافت سلول و توالت یا هر کار دیگر . مدتی گذشت یک روز در حالیکه در هواخوری قدم می زدم به من نزدیک شد و با صدایی که از کینه و نفرت می لرزید آهسته د ر گوشم گفت : بی شرفهای کثیف . بالاخره یه روز به سزای اعمالشان می رسند . سرم را کنار کشیدم و با تعجب نگاهی به او کردم و پرسیدم : چی شده ؟ موضوع چیه ؟
صورتش برافروخته بود . با همان لحن گفت : شنیدم پدرت را اعدام کرده اند . تو باید به پدرت افتخار کنی . غصه نخور بالاخره انتقام این خونهای به ناحق ریخته را می گیریم . اولین بار بود که کریم بی پرده چنین موضعی را بیان و جوهره درونی اش را بارز می کرد . احساس عجیبی داشتم بنظرم می آمد که سالهای زیادی است که او را می شناسم .
اوایل شهریور 61 من بهمراه ابولفضل قربانی و حمید رستگار و یوسف کنعانی به سالن شش آموزشگاه اوین منتقل شدیم . وقتی وارد سالن شش شدم چشم بندم را که برداشتم فضای عجیبی دیدم . اولین بار بود که بند عمومی را می دیدم . تعداد زیادی جلوی در ایستاده بودند و نفرات جدید را نگاه می کردند و احتمالا دنبال آشنایی می گشتند . مبهوت ومتحیر این فضا بودم که ناگهان پسری با چشمهای قهوه ای و صورتی که تازه کرکهایی در آن روییده بود و لبخندی بر لب داشت , بسمت من آمد و دست داد و گفت : چطوری محمد ؟ و بلافاصله روبوسی کرد . در این لحظه تازه متوجه شدم او احمد برادرم است ! عجب ! چقدر در این ماهها تغییر کرده بود . در سن رشد بود و در فاصله یازده ماه قیافه اش بکلی متفاوت از سال قبل شده و من در نگاه اول نشناختمش . به گرمی همدیگر را در آغوش گرفتیم در حالیکه او را در بغلم می فشردم حس بشدت متناقضی داشتم . شادی دیدن برادرکوچکتر بعد از یکسال سخت وطولانی .
یازده ماه بود هیچ خبری از او نداشتیم . حس شادی دیدار با برادر با تأسف از اینکه او را بالاخره در سیاهچال مخوف اوین یافته ام آمیخته شد . حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم . او که هیچ خبری از ما نداشت نگران خانواده بود که چه بلایی برسرشان آمده است ؟ وقتی وضع مادر و خواهر و برادرها را گفتم مقداری آرام گرفت . نمی توانستم نگاهم را از او بردارم چقدر تغییر کرده بود نه تنها در هیکل و قیافه بلکه در رفتار وشخصیتش متانت و پختگی خاصی نمایان بود .
و اما بقیه ی بچه های «اتاق مسجد» یعنی حجت الله و فرهاد و ناصر احمدیان و حمید به سالنی دیگر در بند آموزشگاه منتقل شدند . کریم و ناصرپورزاد که هنوز پاهایشان زخمی و کبود بود بهمراه چند نفر دیگر در اتاق مسجد باقی ماندند .
چندماه گذشت . یک روز در سالن شش بند آموزشگاه , حمید رستگار که از شعبه برگشته بود خبر آورد کریم معزز را با پاهای باندپیچی شده در سلول زیر پله بند آموزشگاه دیده است . مدتها از این ماجرا گذشت تا اینکه کریم را هم به پیش ما در سالن شش آوردند . روحیه سرشار و قوی خودش را همچنان حفظ کرده بود از او پرسیدم : چی شده بود تو را در زیر پله با پاهای باندپیچی شده دیده بودند ؟ لبخندی زد و گفت : همه چی لو رفت . یک نفر دستگیر شد و مرا هم لو داد و دوباره زیر شکنجه رفتم بازجوها خیلی از دستم عصبانی بودند آخه چند ماه آنها را سرکار گذاشته بودم .
سالهای گذشت من با گرفتن یک حکم هفت ساله به قزلحصار و سپس گوهر دشت منتقل شدم ... یکی از روزهای خرداد 1367 است و من در بند 9 زندان گوهردشت هستم .
امسال سومین سالی است که به گوهر منتقل شده ام . خرداد سال 64 که به اینجا منتقل شدم مستقیم به بند عمومی نوزده رفتم . همان بندی که بخاطر ورزش جمعی هر روز پاسدارها به حیاطش می ریختند و همه را به کریدور زندان و بعد « اتاق گاز » می بردند و با هر چی دستشان می رسید , می زدند . بندی که بعد از خودکشی تکاندهنده علی طاهرجویان بخاطر اعتراض به ظلم دستگاه قضاییه رژیم , اعتصاب غذا ی جمعی کردیم آنروزها هم مرداد ماه بود ولی مرداد سال 66 . باوجودیکه در اعتصاب غذا بودیم ولی ورزش جمعی برقرار و کتک و کابل و زنجیر پاسدارها هم برگزار . بچه ها تحمل شان زیاد بود و پاسدارها تحمل شان کم . بهمین خاطر تصمیم گرفتند بهر قیمت شده اعتصاب و ورزش جمعی را تعیین تکلیف کنند . موقع ورزش جمعی ریختند و همه مان را به راهرو بردند . از دالان مرگ گذشتیم چه دالانی بود ؟ یکی شان زنجیر بدست بود و دیگری چماق چوبی و آن یکی کابل و بعضی میلگرد و هر پاسداری هم که چیزی پیدانکرده بود با پوتین خشک و لگدهای بی رحمانه . بعد از تونل مرگ نوبت « حمام سونا » یا همان اتاق گاز ( 6 ) شد . اما آنروز با روزهای دیگه فرق می کرد ناصریان یا همان شیخ محمد مقیسه با حاج داوود لشکری برنامه دیگه ای داشتند : ضرب حتی الموت تا شکستن اعتصاب غذا . غروب آن روز بند 19 بیشتر شبیه عصر عاشورا بود . بدنهای لت و پار شده و کبود و سلول های بند که شبیه بیمارستان شده بود . محمد زند دستش و محمدعلی حافظی نیا دماغش شکسته بود و من هم چشم راستم کور شده بود .
مرداد سال 66 را هم پشت سرگذاشتم و حالا در خرداد 67 توی راهروی بند 9 در حال قدم زدن هستم در بند باز شد و پاسدار روزنامه جمهوری اسلامی را تحویل مسئول بند داد . همه به سلولهایمان هجوم بردیم تا زودتر تیتر خبرها را بخوانیم .
برای هر دوسلول یک روزنامه سهمیه در نظرگرفته شده بود هر کس یک صفحه را بر می دارد . سکوت همه جا حاکم می شود و همه مشغول خواندن روزنامه هستند . ناگهان یکی از بچه آهی می کشد . همه نگاه ها به سمت او می گردد : چی شده ؟
خبر اعدام چند نفر بجرم محارب در روزنامه درج شده است :
حجت الله معبودی
انوشیروان لطفی
و ... اعدام شده اند .
ایران من
بعد از آن مرداد گران
خشم تو خفته در خاکستر تابستان
ای میهن ام ای ایران
سالها از آن مرداد گران می گذرد : حجت الله معبودی , ناصر احمدیان , ناصرپورزاد , یوسف کنعانی , ابولفضل قربانی , کریم معزز ومجتبی بهاری و بسیاری دیگر از یاران سرفراز به عهد شان با خدا وخلق وفا کردند .
آنان ستارگان شبکوبی بودند که برای لحظه ای تاریخی درخشیند و آسمان غمزده میهن مان را روشن کردند . اخگرانی که چراغ راه آینده شدند و امید را در دل خلق شان زنده نگه داشتند .
مرداد 1391
محمد خدابنده لویی
(1 ) ـ علی خدابنده لویی . دندانپزشک و زندانی سیاسی دوران شاه و خمینی . در هجدهم مهر 1360 بجرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق در زندان اوین تیرباران شد .
(2 ) ـ فرید نام مستعار علی اکبر یعقوبی از فرماندهان چریک شهری سازمان مجاهدین خلق که در خرداد 1361 دستگیر و در زیر شکنجه در زندان اوین به شهادت رسید .
(3 ) ـ حسنعلی صفایی . بازاری هوادار مجاهدین خلق ایران و زندانی سیاسی دوران شاه و خمینی , در مرداد 1360 در زندان اوین تیرباران شد .
(4 ) ـ صادق باقری از مسئولان انجمن جوانان مسلمان خزانه و مسئول من در فاز سیاسی وهم محله ای بسیار دوست داشتنی ام . او در سال 1360 بدست پاسداران رژیم به شهادت رسید .
(5 ) ـ سیامک نام مستعار کسی است که مرا لو داد و بواسطه او دستگیر شدم . او قبلا هم تیم من بود .
(6 ) ـ اتاق گاز یا حمام سونا اسم اتاق شکنجه در زندان گوهر دشت بود . در این اتاق که هیچ روزنه ای نداشت تعداد زیادی زندانی را می ریختند و در را می بستند . به مرور زمان اکسیژن اتاق کم می شد و زندانیها بخاطر کمبود اکسیژن و از شدت گرما و عرق از هوش می رفتند . وجه تسمیه این اتاق گرمای زیاد و تعریق شدید زندانیان در آن بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر