۲۳ آذر ۱۳۹۲

مرداد و ستارگان شبکوب ـ آنکه گفت : نه

ظهر روز هفتم مرداد است  . یک پاسدار مرا از پشت در اتاقی که « هیئت مرگ » در آن قرار دارد بلند کرد و کنار راه پله  برد و روبه دیوار نشاند . چشم بند به چشمهایم فشار می آورد ولی جرأت نمی کنم به آن دست بزنم , رفت  و آمد پاسدارها  و ماموران اطلاعاتی زیاد است ,  دسته دسته زندانیها ی به صف شده  را از بندها به طبقه سوم دادستانی اوین می آورند . دو مامور در حال صحبت از پشت سرم گذشتند , شنیدم یکی از آن دو به دیگری با لحنی تعجب آمیز می گفت : ... یک زمانی با نمک و فلفل می جنگیدند  حالا با توپ وتانک آمده اند !!
 در پاگرد طبقه سوم, تعداد زیادی از بچه ها با فاصله کمی  روبه دیوار نشسته بودند . سعی کردم با کنار دستی ام صحبت کنم ولی پاسدار به شانه ام زد و گفت : پاشو . بعد ازمن  بقیه زندانی ها  را هم بلند کرد . به صف شده از پله ها پائین آمدیم  . فکرم مشغول بود  با خودم به اتفاقاتی که در اطرافم می دیدم و به هیئت چند نفره و عجیبی که دیده بودم, فکر می کردم و سعی می کردم تحلیلی از مسائل دو روز گذشته  را درذهنم شکل بدهم .
در بیرون ساختمان دادستانی اوین, زیر درختان بلند و سایه گستر, بسمت شمال وبالای اوین راه افتادیم . از بلندگوها ی محوطه زندان , صدای رفسنجانی که در حال سخنرانی در نماز جمعه بود پخش می شد . توجهی به آن نداشتم ولی کلمات  جنگ و ضد انقلاب و منافقین و ... بگوشم می رسید . دو پاسداری که ما  را  می بردند سختگیرانه و با داد وفریاد مانع صحبت بچه ها و تبادل اخبار می شدند . در طول مسیر یکی از پاسدارها هر چند وقت یکبار با صدای بلند و با نیشخند و کنایه  تکرار می کرد : « فروغ جاویدان » .
از کنار ساختمان دفتر زندان و بندهای چهارگانه گذشتیم . برایم محرز  شد که مثل شب قبل به سلول های انفرادی 209  نمی رویم وناراحت بودم که باز به  بند خودم برنمی گردم, دلم می خواست پیش بچه های بندمان بروم.
من روز قبل یعنی پنجشنبه بهمراه  مهرداد مریوانی و علی زارع و محمود یزدجردی و حمید میرسیدی و جهانبخش امیری ( عموجهان ) و چند نفر دیگر از بند چهار به  طبقه سوم ساختمان دادسرا رفته بودیم . ولی از همان لحظه دیگر خبری از آنها نداشتم ونمی دانستم کجایند و چه شده اند ؟ ما در واقع گوهردشتی بودیم و صد وپنجاه نفر بودیم که خرداد ماه  از زندان گوهر دشت به بند چهار بالا منتقل  و در دو ماه گذشته چند بار اعتصاب وکشمکش و ضرب وشتم را پشت سر گذاشته بودیم .
 بگذریم . ظهر جمعه است و ما در صفی طولانی به سمت ساختمان بندهای  انفرادی « آسایشگاه » می رویم . سعی کردم با  نفر جلویی و یا عقبی حرف بزنم و از آنها سوالاتی بکنم ولی امکانش نبود پاسدارها بشدت مراقب بودند .
در مدخل ساختمان انفرادی « آسایشگاه » متوقف شدیم . ما  را تک به تک  به داخل ساختمان بردند و همه را در راه پله  تا طبقات بالا  با فاصله چند پله از همدیگر  روبدیوار نگه داشتند .  پاسدار مرتب فریاد می زد و مانع حرف زدن ما می شد . مدت طولانی در راه پله ایستادیم . برای چند لحظه صدایی از نگهبان نیامد . چشم بندم  را بالا زدم به اطرافم نگاه کردم . چند پله بالاتر  علی زارع را شناختم . بیش از سه سال بود که با علی زارع همبند وهم سلول بودم و خردادماه  با هم از  زندان گوهر دشت به اوین منتقل شده بودیم و با هم  خاطرات زیادی داشتیم . علی اهل لرستان بود . ویژگی بارز او  فروتنی و متانتش  بود همینطور کم حرف ولی « گزیده گو »  بود .
انگار گمشده ام را پیدا کرده باشم با عجله از نفر جلویی ام خواستم که بجای من بیاید . به علی نزدیک شدم و آرام گفتم : سلام علی.  سرش را بالا گرفت و از زیر چشم بند نگاهم کرد و گفت : محمد تویی ؟
 پرسیدم تو هم  به دادگاه رفتی؟ جوابش مثبت بود .
بدون مکث پرسیدم : اتهامت را چی گفتی ؟
عجله داشتم تاهر چه زودتر حرفها و سوالاتم را با او درمیان بگذارم می دانستم هر لحظه ممکن است پاسدارها سر برسند و نتوانم با او صحبت کنم و اخبار بقیه را بدست بیاورم . صدایی آمد ,  لحظه ای سکوت کرد و از زیر چشم بند به پاگرد طبقه بالا نگاه کرد . پاسدار با سروصدا زیاد به داخل اتاق «پاسبخشی» رفت .
علی آرام گفت : اتهامم  را هوادار مجاهدین  گفتم  و نوشتن « انزجارنامه » را قبول نکردم .
حال و سراغ بچه های دیگر بخصوص مهرداد مریوانی و محمود یزدجرد و جهانبخش امیری را  گرفتم . جواب داد : خبر ندارم و نمی دانم آنها چه شدند ؟
دراین لحظه صدای پای پاسدارها آمد وهر دوساکت شدیم . دو پاسدار به طرف درخروجی رفتند .
یک نگهبان به بیرون آسایشگاه رفت  و منتظر ماند و پاسدار دیگری با لیست اسامی جلوی درخروجی فریاد زد : هر کس که اسمش را می خوانم دستش را بلند کند .
 اسم کوچک بچه ها را می خواند وهر کس که دستش را بلند می کرد اسم پدرش را می پرسید بعد می گفت: بیا پائین . در بیرون در آهسته  از زندانی اسم فامیل را می پرسید . با این شیوه مانع می شد تا بدانیم چه کسانی را صدا می کنند و می برند . لیست اسامی طولانی بود و بنظرم آمد همه را می برند . علی زارع هم به بیرون رفت . احساس کردم قلبم فشرده شد . از اینکه نتوانسته بودم بیشتر با او صحبت کنم ناراحت بودم . همه را صدا کردند و من تنها در پاگرد اول باقی ماندم .
پاسدار که شک کرده بود  برای اطمینان از اینکه من  به اشتباه جا نمانده باشم , اسمم را پرسید و لیستش را  چک کرد ولی نام من در آن نبود . همانجا در پاگرد اول ایستادم .
صف طویل بچه ها  در بیرون بند براه افتاد . صدای کشیده شدن دمپایی ها بر روی زمین هر لحظه ضعیف تر  و دورتر می شد . بنظرم آمد این آخرین باری است که آنها را می بینم . وسط تابستان بود ولی  احساس سرما وجودم را فراگرفته بود  گویا  درغروب یک روز زمستانی هستم  .
در افکارم غرق شدم وبه  اتفاقات دو روز اخیر  و بچه ها وعلی زارع  و صف طولانی که دور می شد, اندیشیدم . ناگهان صدای آشنایی بگوشم رسید و گوشهایم را تیز و حواسم را جمع کردم . از چند پله بالاتر صدای حسن فارسی را تشخیص دادم .انگار که گم شده ی با ارزشی را پیدا کرده ام بسرعت خودم را جمع وجور کرده و  در پاگرد جابجا شدم . دزدکی نگاهی به بالای پله ها کردم  خودش بود . او با چشم بند در وسط پاگرد بالا ایستاده بود .
حسن  را  از فاز سیاسی می شناختم  باهم در دبیرستان دارالفنون  درس می خواندیم و در « انجمن دانش آموزان مسلمان دارالفنون » هوادار سازمان مجاهدین, فعالیت می کردیم . او دو سال از من بزرگتر بود ولی در رفتار و کردار و روحیات, شخصیتی  کامل و مجرب و وارسته  و بزرگ منش داشت  همراه با اعتماد بنفسی باورنکردی . بعد از سی خرداد  و با پایان یافتن دوران « فاز سیاسی »  و شروع زندگی مخفی همدیگر را ندیدیم . سالها گذشت و در سال 1364 در زندان گوهر دشت دوباره  بهم رسیدیم . حسن چهارسال زندان را با  کارنامه ای درخشان و سرفراز  طی کرده بود . مدت طولانی را در انفرادیهای گوهر دشت گذرانده بود . یک روز که در راهروی بند نوزده  گوهر با او قدم می زدم, از او پرسیدم : به چه دلیل این همه در انفرادی بودی؟ حسن مثل همیشه  خنده ای از ته دل کرد وبا چشمان سیاه و براقش که می درخشید نگاهی به من کرد و گفت : در ملاقاتها از خانواده ام  می پرسیدم : از برادر بزرگم چه خبر ؟ حالش خوبه ؟
بازجوها که  نوارمکالمات ملاقاتها را گوش می کردند فهمیدند که منظورم چه  است  و زیر تیغ بازجویی رفتم . در شعبه, بازجو با عصبانیت می گفت : فکر کردی ما خر هستیم و نمی دانیم منظور تو از برادر بزرگ , مسعود رجوی است . تو بزرگترین فرزند خانواده ات هستی و برادر بزرگتر نداری .
 حسن که حکمش تمام شده بود تحت فشار بود تا با نوشتن «انزجارنامه » مجوز آزادیش را بگیرد ولی او حاضر به نوشتن آن نبود و بالاخره بدون نوشتن انزجارنامه در سال 1365  از زندان آزاد شد . مدتی بعد خبر آمد که  به سازمان پیوسته است . چند ماه بعد از آن یکی از بچه ها که از بند نوزده گوهر به اوین رفته بود  در برگشت خبر دستگیری مجدد حسن را آورد .او توانسته بود با حسن فارسی در راهروی  دادستانی اوین صحبت کند . حسن به او گفته بود : الان  از دادگاه برگشته ام  و  جلوی حاکم شرع و بازجو  از سازمان بطور کامل دفاع کردم .
حسن  سپس به دوستمان گفته بود : به همه بچه های بند , سلام مرا برسان و بگو  باید محافظه کاری را کنار بگذاریم  واز هویت  سازمانی خودمان دفاع کنیم .
مدتی بعد یعنی زمانی که هنوز در گوهردشت بودیم خبر دیگری از اوین به ما رسیده بود . خبراین بود که چهار نفر از بچه های زندان اوین توانسته بودند از سلول های انفرادی «آسایشگاه»  فرار کنند و خودشان را به دیوارهای اصلی زندان برسانند و از آن عبور کنند ولی  در فاصله کوتاهی  قبل از آنکه خیلی دور شوند , در بیرون زندان دستگیرشده بودند . حسن فارسی نیز جزو این چهار نفر بود .
 و حالا در هفتمین روز مرداد 1367  من او را بعد از دو سال دوباره  می دیدم . حسن در حال مجادله با پاسدار بود .  پاسدار به او می گفت : ... هیچ وسیله شخصی در سلولت  باقی نمانده است .
 ولی حسن فارسی با سماجت  برای گرفتن وسایل مفقود (سرقت ) شده اش  اصرار می کرد  و آنها را می خواست . پاسدار که از پافشاری حسن کم آورده بود بسمت  داخل  راهروی بند  برگشت. 
از فرصت استفاده کردم و حسن را صدا کردم . او سرش را بالا گرفت و از فراز پله ها و از زیر چشم بند به من نگاه کرد و فوری شناخت . می خواستم به او داستان محاکمات  و بردن دسته جمعی بچه ها  به دادگاه را بگویم ولی او که می دانست وقت تنگ است پیشدستی کرد و با عجله گفت :  من امروز دادگاه رفتم  و از مواضع سازمان بطور کامل دفاع کردم و الان هم برای اعدام می روم.
می خواست ادامه دهد  ولی صدای پاسدار آمد  حسن ساکت شد  و من خودم را به کنج پاگرد کشاندم  .
لحظاتی بعد در حالیکه پاسدار و حسن هنوز با هم مجادله می کردند از کنارم گذشتند و بسمت در خروجی رفتند .
غروب هفتم مرداد بود  و او  نیز با تأخیر به صف طویل بچه هایی که  برای اعدام می رفتند پیوست .
هنوز صدایش گرم و ملتهب  حسن فارسی را  در گوش و قلب خودم حس می کنم  آنجا که گفت :
من از مواضع سازمان بطور کامل دفاع کردم و الان هم برای اعدام می روم ...
جاودانه باد  نام و یاد جاودانه فروغ های آزادی
مرداد1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر