۲۵ آذر ۱۳۹۲

روزی که عید نبود

(بمناسبت عیدغدیروگرامیداشت یاد شهیدان قتلعام سال شصت و هفت )
صبح روز شنبه هشتم مرداد سال شصت و هفت است . امروز سومین روزی است که در یکی از سلول های طبقه سوم بند انفرادی « آسایشگاه» اوین هستم .
در این سه  روزانفرادی فهمیدم که همسایه سمت راستم محمدرضا سرادار و همسایه سمت چپم  قاسم آلوکی است .
 سه شنبه هفته قبل چهارم  مرداد  روزملاقات با خانواده هایمان بود و خبر عملیات فروغ جاویدان به ما  رسیده بود .  درمیانه شور و هیجان ناشی از خبر « فروغ » در بین زندانی ها, کارگزاران زندان در واکنش کینه توزانه مانع ادامه ملاقات ها شدند و نیمه کاره تعطیل کردند و از آن لحظه به بعد به مدت دو ماه  ارتباط زندان اوین  و زندانیان ,  با دنیای بیرون قطع شد .
بعد از ظهر روز پنجشنبه ششم مرداد, مرا به همراه  محمود یزدجردی, مهرداد مریوانی, محمودسمندر , جهانبخش امیری, حمید میرسیدی و علی زارع از بندچهار بالا  بیرون آوردند و به دادگاه بردند.
 من که مدتها بود به انفرادی اوین نیامده بودم اوضاع کنونی آن برایم عجیب بود و نکته خاصی که نظرم را جلب کرده بود شرایط و جوّکاملا متفاوت سلولهای انفرادی با سالهای گذشته بود . برخلاف شرایط سخت و خفقان زای سالهای قبل که بخاطر سرکوبی شدید پاسداران , سراسر بند انفرادی را سکوتی جانکاه فرامی گرفت و هیچ صدایی از زندانیان برنمی خواست و حتی گاهی بازکردن شیرآب  و صدای شرشر آب در سلول  باعث کتک خوردن بی رحمانه توسط پاسداران می شد ولی اکنون دراین چند روزصدای بلند بچه ها و پژواک رعدآسای فریادشان در محوطه شمال زندان اوین, مرا به تعجب وشگفتی انداخته بود .هر روزصبح با صدای بلند « صبح بخیر  بچه ها » , « روزهمگی  بخیر» از خواب بیدار می شدم . صداها از سلولهای اطراف وطبقات مختلف بگوش می رسید .
بعداز صبحانه, فریادهای بلند زندانیها که از طریق پنجره بالای دیوار با هم صحبت می کردند و اخبار و پیامها را با هم تبادل می کردند در فضای زندان می پیچید .
زندانیان زن مجاهد و مبارز که در طبقه پائین بودند با اسامی مستعار وجالب, همدیگر را صدا  می کردند و با هم گفتگو و تبادل اخبار می کردند:
ـ « دریا » سلام .
ـ سلام « آفتاب » .
ـ روز بخیر بچه ها .
ـ « مهتاب» صبح بخیر .
ـ « ستاره » کجایی ؟
ـ ...
من  دو ماه قبل در روز یازده خرداد, از زندان گوهردشت به اوین منتقل شده بودم واین شور و تحرک در سلولهای انفرادی برایم عجیب ولی شورانگیز بود و باعث قوت قلبم می شد و تصویرذهنی و روحیه تدافعی  مرا نسبت به « انفرادی» تغییرمی داد .
نزدیک ظهر ناگهان صدای رعد آسایی در فضا پیچید : « درود بر سازمان پرافتخار مجاهدین خلق» .
و لحظاتی بعد در بازتاب این شعار, صداهای مختلف از پنجره ها بلند شد :
ـ درود , درود , درود
ـ درود , درود , درود
ـ ...
من که در حال قدم زدن بودم درجای خودم میخکوب شدم . عجب شجاعتی ! ولی بلافاصله ترسی در وجودم دوید . صدای شعار از نزدیکی سلول من بود و می ترسیدم پاسداران سراغ من هم بیایند,  فورا در گوشه ای نشستم . دراین لحظه صدای پا و دویدن پاسداران در راهرو بگوشم رسید که نزدیک می شدند ولی پاسدارها با سرعت از کنار سلول من گذشتند ودور شدند و به ضلع بعدی بند رفتند . لحظاتی بعد درب یک سلول را باز کردند و بدنبال آن  صدای ضرب و شتم و داد و فریادی بگوشم رسید . صدای پاسدارها و واکنش زندانی بصورت مبهم شنیده می شد ولی قابل تشخیص نبود . بعد از چند دقیقه پاسداران در حالیکه یک نفر را کشان کشان می بردند از جلوی سلولم گذشتند .
بعد از دور شدن پاسداران محمدرضا سرادار با مورس تماس گرفت و پرسید : آیا فهمیدی پاسداران چه کسی را و از کدام سلول بیرون کشیدند ؟  جوابم منفی بود .
شروع به قدم زدن کردم . به جسارت و شهامت این بچه ها و سرزنده بودنشان فکرمی کردم و در دلم تحسین شان می کردم .
شب خسته از قدم زدن مستمر روزانه رختخوابم را با پتوی « سربازی» موجود در سلول  مهیا کرده و آماده خواب شدم , با فکر کردن به حوادث این روزها و سرنوشتی که من و بقیه در انتظارمان بود بخواب فرو رفتم .
روز بعد یکشنبه نهم مرداد بود و مثل هر روز با فریادهای بیدارباش« صبح همگی بخیر » از جا برخواستم . در طول روز خودم را با ورزش و مورس زدن و صحبت با همسایه ها و قدم زدن و فکر کردن مشغول نگه داشتم . در حین قدم زدن و اندیشیدن, ناگهان یادم آمد که دوشنبه هفته قبل روز « عید قربان » بود و جشن مفصلی را در بند چهار بالا گرفته بودیم . در پایان جشن وقتی با مهدی فتحعلی آشتیانی قدم می زدم , مهدی گفت : راستی می دانی که هفته بعد عید غدیر است و باید آماده یک جشن دیگر بشویم ؟ در واکنش به او گفتم : « جدی می گی ؟ چه روزی است ؟ »مهدی به من توضیح داد همیشه هفت روز بعد از عید قربان عید غدیر است .
اکنون با محاسبه من, فردا  روز دوشنبه دهم مرداد روز عید غدیر بود . فکری به سرم زد . با خودم گفتم باید در سلول و درعین تنهایی برای خودم جشن بگیرم . انگیزه ام را از رهنمودی گرفته بودم که قبلا شنیده بودم .سالها قبل رهنمودی  به نقل از « مسعود »(1) با این مضمون  به داخل زندان رسیده بود که : « بچه های زندانی در اعیاد ملی و مذهبی حتی با یک قند هم که شده جشن بگیرند و رودروی ایدئولوژی ماتم و سرکوب آخوندها عمل کنند ».
تصمیم گرفتم قندهای صبحانه را نگه دارم و فردا با درست کردن شربت « آب قند » جشن عید غدیر را تکمیل کنم . در هنگام خواب به ذهنم زد جسارت بخرج بدهم و اولین نفری باشم که عید غدیر را با صدای بلند از پنجره به همه تبریک بگویم .
صبح دوشنبه دهم مرداد از خواب بیدار شدم و سلولم را مرتب کردم و سرو صورتم را شستم . سپس از روی لوله قطور شوفاژ سلول بالا رفتم و کنارپنجره سلول با همه توان فریاد زدم : « صبح همگی بخیر , عید غدیر خم برهمه مبارک باد »
بلافاصله به پائین پریدم و درگوشه ای نشستم تا اگر پاسداران به راهرو آمدند شناسایی نشوم . می دانستم که بچه ها بلافاصله جواب تبریک مرا خواهند گفت . مدتی منتظر ماندم ولی هیچ واکنشی شنیده نشد . با خودم گفتم لابد زود اقدام کرده ام و بچه ها هنوز بیدار نشده اند. مدتی گذشت صدای « صبح بخیر » بچه ها بلند شد ولی کسی پاسخ تبریک عید مرا نداد . با خودم فکر کردم این بچه ها مدت زیادی است در انفرادی هستند و از زمانبندی عید خبر ندارند . برای بار دوم از لوله شوفاژ بالا رفتم و با صدای بلند عید غدیر را به همه تبریک گفتم و بلافاصله با عجله به پائین پریدم و گوشه ای  کز کردم و منتظر پاسخ شدم . ولی افسوس و دریغ که باز کسی پاسخ مرا نداد .
وضعیت مأیوس کننده ای برایم ایجاد شده بود ازاینکه بچه ها پاسخم را نداده بودند ناراحت شدم . با خودم فکر کردم شاید در  دو روز اخیر اتفاقی افتاده و بچه ها ریسک پذیری کمتری پیدا کرده اند .شاید خبر اعدامها به همه رسیده و افراد «محافظه کاری» پیشه کرده اند و شاید ...
بناچار به تبریک گویی به محمدرضا سرادار و قاسم آلوکی بسنده کردم . هردو بی خبر ازموضوع پرسیدند مگه امروز عیده ؟
من هم با اطمینان خاطر جواب مثبت دادم و فرمول اختلاف هفت روز عید قربان و عیدغدیر را مطرح کردم .
شب شد و مثل هر شب در رختخوابم به وقایع روز و حوادث گذشته و احتمالات آینده فکر می کردم تا خوابم برد .
صبح زود روز سه شنبه یازدهم مرداد, در خواب خوش صبحگاهی صدای پرطنین و با صلابتی در هوا پیچید و مرا از خواب خوش بیدار کرد  :
 عید غدیر بر همگی مبارک .
و بدنبال آن تعداد زیادی از بچه ها پاسخ دادند :
ـ عید غدیر مبارک
ـ عید همگی مبارک
ـ عیدتان مبارک
با شنیدن این صداها در رختخوابم جابجا شدم و غرولند کنان گفتم : اینها را ببین  24 ساعت تأخیر دارند , و حالا با این سروصداهای بی موقع, ول کن هم نیستند و نمی گذارند بخوابیم .
روزها از پی هم گذشت و من مدتی بعد به انفرادیهای 209 منتقل شدم و سپس در ماه شهریور به بند چهار بالا بازگشتم .
از بچه های هم بندی ام خبری نبود واکثر قریب به اتفاق اعدام شده بودند .از بند 157 نفره چهار بالا فقط هفت نفر زنده مانده بودیم .
مدتی گذشت و یک روز که در راهروی بند چهاربالا با یکی از هم سلول هایم صحبت می کردم  داستان عید غدیر و اختلاف در روز عید را برایش تعریف کردم . او در حالیکه می خندید گفت : تو اشتباه کرده بودی عید غدیر روز سه شنبه یازدهم مرداد بود وما دربند جشن هم بپا کردیم . با خودم اندیشیدم وقتی مهدی فتحعلی آشتیانی به من گفته بود یک هفته بعد عیدغدیر است منظورش سه شنبه بود و من در روزی که عید نبود جشن گرفته بودم .
یادشهیدان همیشه روشنایی بخش مسیر آزادی ایران خواهد بود .
عیدغدیر مبارک
دوم آبان 1392
(1) منظور آقای مسعود رجوی است که زندانیان مجاهد درارتباط عاطفی و صمیمیت قلبی شان نام او را صرفا «مسعود » می گفتند .
ـ همه شخصیتهای زندانی  که در این داستان نامشان برده شد در جریان قتل عام سال شصت و هفت «سربدار» شده و به شهادت رسیدند .


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر