۲۳ آذر ۱۳۹۲

مرداد و ستارگان شبکوب ـ دو

در انفرادی« آسایشگاه » زندان اوین هستم . هفته چهارم مرداد ماه است . بیش از دو هفته است که از بند چهار بالا خارج شده ام . هیچ خبری از بچه های بندمان ندارم . از روز هفت مرداد که درطبقه سوم  دادسرای اوین بوسیله هیئت مرگ ( عفو خمینی !) محاکمه  شدم و به انفرادی آسایشگاه آمدم از همه جا بی خبر مانده ام . بی خبری کلافه ام کرده است . با خودم فکر می کنم الان بچه های بندمان چکار می کنند ؟ آیا از وضع ما و اوضاع زندان خبری دارند ؟ اگر مرا به بند برگردانند کلی حرف و موضوع برای تعریف کردن دارم . وقتی برگردم بچه های بند دوره ام می کنند و من هم هر چه دیده ام برایشان تعریف می کنم .هر روز روایتی را که باید برایشان تعریف کنم با خودم مرور می کنم.
صبح اول وقت بخاطر گرفتن یک لیوان چای از دست نگهبان از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه شروع به قدم زدن کردم , صدای شرشر آب از سلول بغلی آمد که نشان می داد  همسایه ام بیدار است . با مشت به دیوار سلول سمت راست کوبیدم . به این وسیله می خواستم که  محمدرضا سرادار  «پای خط » بیاید . با مورس با هم احوالپرسی و چاق سلامتی کردیم .طبق معمول و از سر عادت پرسیدم : چه خبر ؟ خودم هم می دانستم که خبرجدیدی در کار نیست, شب قبل آخر وقت با هم صحبت کرده بودیم و در حصار سلول شب را به صبح رسانده بودیم .
 بعد از محمدرضا سرادار سراغ  دیوار سلول سمت چپ رفتم و« دق الباب » کردم . قاسم آلوکی که همسایه سمت چپم بود جواب مورس را داد . احوالپرسی و جویای خبر!  خبرخاصی نبود .
بعد از صحبت با همسایه ها مشغول قدم زدن شدم هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای باز شدن درسلول ها  بگوشم رسید . درب  سلولها بسرعت باز و بسته می شد و صدای پاسدار را شنیدم که با عجله به زندانی هر  سلول می گوید : « وسایلت را جمع کن و بیا بیرون» .
یادم آمد که شب قبل یک نفر که با پاسدارهای معمولی فرق می کرد با قلدری وخشونت جلوی در سلولها آمده بود و از همه سوالاتی کرده بود . احتمالا بیرون بردن زندانی ها به آن سوالات ربط داشت . در دلم دعا کردم مرا  هم بیرون بکشند، دلم می خواست از یکنواختی و بی خبری  دوهفته ای سلول خارج شوم . نگهبان به ما که رسید، محمدرضا سرادار و بعد من  و سپس قاسم آلوکی را  بیرون کشید . بنظر می آمد همه سلولها خالی می شوند .
در یک صف طولانی از بند انفرادیهای « آسایشگاه» خارج شدیم و بسمت پائین اوین براه افتادیم . از اینکه تعدادمان زیاد بود احساس اطمینان و آرامش می کردم . از خودم پرسیدم به کجا می برندمان ؟ آیا به بند برمی گردیم یا دوباره به دادسرا برای محاکمه می رویم ؟ از نفر جلویی آهسته پرسیدم کجا می رویم؟ او در جواب من نجواکنان گفت : نمی دانم .
من که دلم می خواست به سمت بند برویم . اما صف طولانی مان, نه به طرف بند رفت و نه به سمت ساختمان دادسرای اوین . بسمت  بهداری اوین پیچیدیم از راهرو بهداری گذشتیم و از درب بند 209  وارد محوطه داخلی قسمت 209 شدیم . بند 209 مقر وزارت اطلاعات در اوین است . همگی روبه دیوار نشستیم . راهروی 209 شلوغ و پر از زندانی بود . اطلاعاتی ها  هر چند دقیقه یک نفر را بی سروصدا بلند می کردند و می بردند . نوبت  به من رسید . یک مامور اطلاعاتی مرا به داخل اتاقی در پاگرد 209 برد . در داخل اتاق وقتی در پشت سرم بسته شد صدایی گفت : چشم بندت را بردار .
با تعجب به جماعتی که در اتاق بود نگاه کردم اینها همان هیئت مرگ بودند که دو هفته پیش در محل دادگاهها درساختمان دادستانی اوین دیده بودم . عجب! پس هیئت به اینجا یعنی  بخش 209 اوین منتقل شده است ؟!
آخوند نیری پشت میزبزرگی نشسته بود و در سمت راست او اشراقی (دادستان ) وسمت چپ او شخصی که او را نشناختم  نشسته بودند . روی میز انبوهی پرونده بصورت بهم ریخته قرار داشت . آخوند نیری با عجله و بدون اینکه اجازه نشستن به من بدهد پرسید : تو پسر دکتر خدابنده لویی هستی ؟ همان که سال شصت اعدام شد ؟ جواب دام : بله . می خواستم به او بگویم  چرا مرا در انفرادی نگه داشته اید ؟ ولی او مهلت نداد و گفت : برو بیرون .
بیرون اتاق پاسدار مجتبی حلوایی مرا  بسمت راهروی اول برد و به داخل سلولی انداخت . همین که صدای بسته شدن درسلول را شنیدم چشم بندم را برداشتم . در گوشه سلول جوان ورزیده ای نشسته بود که با ورود من از جایش بلند شد و سلام کرد بعد از احوالپرسی گوشه ای از سلول را آماده کرد تا من بنشینم . خودم را معرفی کردم او هم خودش را معرفی کرد :  من مجتبی آرام هستم .
مجتبی صدایی ملایم و خلق وخویی ملایم تر داشت . به شوخی گفتم :  مثل اسمت هستی .آرام ! . لبخندی ملیحی بر لبانش نشست . پرسیدم تو هم دادگاه رفته ای ؟ جوابش مثبت بود . برایش داستان خودم  و سوالی که آخوند نیری درباره پدرم کرده بود تعریف کردم . مجتبی با تعجب پرسید : دکتر خدابنده لویی پدر تو بود ؟! اسم پدرت را در کتاب لیست شهدای سازمان دیده ام . 
با تعجب پرسیدم : کتاب شهدا  را کجا دیده ای ؟! درجواب سوالم گفت : من سال شصت و پنج از زندان آزاد شدم وبه سازمان پیوستم درپایگاه سازمان کتاب شهدا را دیدم .
بلافاصله پرسیدم : اسم « حسنعلی صفایی » را هم درلیست دیدی ؟ در جواب گفت : آره اسم او و خیلی ها ی دیگر در لیست شهدا  موجود است .
احساس خوبی داشتم از اینکه با حمید هم سلول شده بودم فرصتی بود تا خاطرات او را درباره دوستان ویاران قدیمی بشنوم . با تعجب از او پرسیدم :  چطور حالا اینجایی ؟ چی شد دوباره دستگیر شدی ؟
لبخندی برلبانش نشست و با خونسردی گفت : در جریان یکی از ماموریتهایم بعنوان پیک در تهران دستگیر شدم و هشت سال حکم گرفتم .
از شنیدن میزان حکم مجتبی تعجب کردم و پرسیدم : حکم کمی گرفتی !چطور به تو هشت سال داده اند به بچه های دوبار دستگیری خیلی بیشتر حکم زندان می دهند ! مجتبی با آرامش خاطر باورنکردنی لبخندی زد و گفت : هشت سال حکم دادند چون مطمئن بودند بالاخره یک روزی مثل این روزها اعدامم می کنند .
مجتبی برایم تعریف کرد درمحکمه هیئت مرگ حاضر نشده است سازمان را محکوم کند  و  اتهام خودش را  « هوادار سازمان مجاهدین خلق » اعلام کرده است .
بعد از ظهر  مجید عبداللهی  و ساعتی بعد حمید جلالی را به سلول ما آوردند . مجید عبداللهی جوانترین عضو جمع ما بود و مثل حمید جلالی محکومیت  حبس ابد  داشت، لاغراندام وبلند بالا و سبزه بود . مجید بی قرار و ناآرام بنظر می آمد و نگران برادرش بود . آخوند نیری بهش گفته بود : یا از سازمان ابراز انزجار کن یا می فرستیمت پیش برادرت . امیر را اعدام کردیم و اگر سازمان را محکوم نکنی تو هم می روی پیش برادرت , ما دلمان به بابات میسوزه و راضی نیستیم  نسل پدرت منقطع بشود .
اشاره نیری به این موضوع بود که مجید و امیر دو فرزند ذکور خانواده شان بودند وبقیه بچه های خانواده دختربودند و تاکیدی بر اینکه امیر نیز اعدام شده است . مجید  را دو بار به محکمه برده بودند ولی او جواب منفی به درخواست هیئت مرگ برای محکوم کردن سازمان داده بود . خودش را هوادار سازمان مجاهدین معرفی کرده بود .
مجید عبداللهی در همه حال خوشرو و خنده برلب بود . هر بار قدم می زد آوازی را با صدای گرم خودش زمزمه می کرد :
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
هر بار از قدم زدن و خواندن باز می ایستاد از من می پرسید نظر تو چیه؟ آیا آنها واقعا برادرم را کشته اند ؟ خیلی بی قرار و نا آرام بود . نمی دانستم چه جوابی بدهم در حالیکه خودم کاملا ناامید بودم و فکرمی کردم که امیر را اعدام کرده اند سعی می کردم به او امید بدهم . با ناامیدی گفتم امیر ممکن است زنده باشد ... دو سه روز گذشت و سلول های اطرافمان  پر و خالی می شدند . آخوند مرتضوی رئیس زندان اوین  چند بار به سلول ما سرزد  و هربار از مجید می پرسید : چی شد ؟ تصمیمت را گرفتی ؟ یک روز ظهر مرتضوی در سلول را باز کرد و سوالش را از مجید تکرار کرد .  مجید در حالیکه لبخندی بر لب داشت ظرف غذا را بطرفش گرفت و گفت : ما نهار نخورده ایم گرسنه مان است .  آخوند مرتضوی صورتش قرمزشد و با عصبانیت درب سلول را بست و رفت .
روز بعد مرتضوی در سلول را باز کرد و مجید عبداللهی را با « کلیه وسائل » صدا کرد . وسایلی در کار نبود  که او کلیه  آنرا بردارد از جایش بلند شد دمپایی اش را پوشید و رو به ما زیر لب گفت : خب ما رفتیم  تک تک ما را در آغوش گرفت و بعد از روبوسی بیرون رفت  . بعد از ظهر درحالیکه جای خالی مجید آزارمان می داد مامور اطلاعات, مجتبی آرام را هم  صدا کرد . مجتبی  این جوان آرام و با وقار نیز از میان ما می رفت . در حالیکه درسلول باز بود  با من و حمید جلالی روبوسی کرد و گفت : مواظب خودتان باشید . با گفتن این حرف از سلول بیرون رفت .

شب فرا رسید . چراغ کم سوی بالای دیوار،  سلول را روشن کرده بود . با تاریک شدن هوا سلولمان  حال و هوای دیگری پیدا کرده بود . شام تخم مرغ آبپز بود و با لواش ماشینی خوردیم . احساس عجیبی داشتیم ؟
به بچه ها فکر می کردم .در حالیکه در طول سلول قدم میزدم به حمید گفتم : نوبت به نوبت  برای اعدام می برند نوبت ما کی می شود ؟  حمید نگاهی به من کرد و با خنده وبه طنز گفت : من که این راه را قبلا یکبار رفته ام  و می دانم اینبار چطور بروم ,شماها که تازه کار هستید باید فکری بحال خودتان بکنید ! جوابش برایم سوال برانگیز بود  و پرسیدم : منظورت چیه ؟  حمید جواب داد : من یکباردر سال شصت برای اعدام تا یک قدمی مرگ رفته ام.
حمید جلالی هم سن وسال خودم بود تا حدودی سبزه رو  با قامتی متوسط و لاغر .  کنجکاوی ام گل کرد و شروع به سوال وجواب درباره جزئیات موضوع کردم . او نیز وقتی علاقه و اصرار مرا برای شنیدن داستانش دید تعریف کرد :
در سال شصت من هفده سال بیشتر نداشتم که دستگیر شدم و مستقیم به اوین منتقل شدم . « عموی » من  سرهنگ محمد حسین جلالی درسال شصت  فرمانده هوانیروز رژیم بود و بعدها  ارتقا پیدا کرد و وزیر دفاع  شد . او آنزمان مدارکی از هوانیروز را گم کرده بود و چون من هوادارسازمان بودم گم کردن آنرا به گردن من انداخته بود . وقتی من دستگیر شدم  سرهنگ به اوین می آمد و در بازجویی من شرکت می کرد. این موضوع خودش سرآغاز داستانی برایم شد .  «حاج صفایی»  را  که می شناسی ؟ دوست صمیمی پدرت که سال شصت اعدام شد؟
 سرم را به نشانه تایید  تکان دادم و گفتم : ما به او « آقای صفایی » می گفتیم  او اصلا مکه نرفته بود و حاجی نبود.
حمید لبخندی زد و گفت : می دونم ولی بچه های سازمان به او حاج صفایی می گفتند نمی دونم چرا, شاید بخاطر سن و سال بالا و تیپ خاصی که داشت . من و حاجی در تابستان سال شصت در یک بند و یک سلول با هم بودیم و از قضا همیشه برای بازجویی ما را با هم صدا می کردند . همین که به شعبه می رسیدیم حاج صفایی را روی تخت می خواباندند و شروع به زدن می کردند و هی می گفتند : آدرس خانه های تیمی و انبارهای سلاح کجاست ؟  حاجی اصلا صداش در نمی آمد و بازجوها از روحیه او خیلی عصبی می شدند . یک روز من پشت درب شعبه نشسته بودم و صدای کابل و حرفهای بازجوها  و صفایی را می شنیدم . بازجو که از زدن  خسته شده بود دست از کابل زدن برداشت و گفت : حرف میزنی یا می خواهی زیر شلاق بکشمت ؟ حاجی با طمانینه وصدای محکمی گفت : اول یک سیگار به من بده تا بکشم بعد در موردش صحبت می کنیم .یکی از بازجوها بسرعت از شعبه بیرون آمد و رفت و سیگار و کبریت آورد و حاجی را از روی تخت باز کردند . چند دقیقه گذشته بود که بازجو گفت : خب سیگارت را کشیدی حالا بگو انبارهای سازمان کجاست ؟ صدای حاجی را از پشت در شنیدم که به بازجو گفت : بروبابا ؛ من زمان شاه به بازجوهای ساواک حرف نزدم حالا به شما جوجه بازجوها جواب پس بدم ؟!! با گفتن این حرف انگار که بازجوها را آتش زده باشند جیغ وهوارشان بالا رفت . داد میزدند فلان فلان شده یالله بخواب روی تخت .  حاجی هم انگار نه انگار که  اینجا شکنجه گاه اوین است با خونسردی می گفت : من بخوابم روی تخت تا تو منو بزنی ؟ !  تو میخواهی شکنجه کنی خودت اگر میتونی بخوابون  و بزن .  بازجوها با شنیدن این حرف فریاد می زدند  علی, تقی,  ولی  بیایید  کمک این فلان فلان شده را روی تخت بخوابانیم . حاجی هم مقاومت می کرد و نمی خوابید و همانطور سر پا او را با شلاق و کابل می زدند .
روز بعد توی بند نوبت حمام ما بود . من و حاجی آخرین نفری بودیم که به حمام رفتیم . وقتی حاجی لباسش را در آورد با صحنه وحشتناکی روبرو شدم تمام بدن و پشت صفایی کبود و خون مرده شده  و ورم کرده بود . با وحشت گفتم : حاجی چرا  چیزی نمی گی ؟ به مسئول اتاق بگو در بزنه ببرندت بهداری یا حداقل پماد مخصوص آنرا بزن .  حاجی دستش را روی لبش گذاشت و گفت : هیس ! صداشو در نیار . نمی خواهم بچه ها بفهمند . مشکلی نیست مهم نیست . بعد به آرامی  به من گفت : تو اتاق همه جور زندانی هست خیلی هایشان کم سن و سال هستند  و ممکن است از دیدن این صحنه دچار ترس و وحشت بشوند . بعد با اصرار از من قول گرفت که چیزی در اتاق مطرح نکنم . توی اتاق طوری عمل می کرد که هیچکس نمی فهمید او را شکنجه کرده اند تا اینکه  یک شب پاسدار در سلول را باز کرد و گفت این دو نفر با «کلیه وسایل» بیایید بیرون :   حسنعلی صفایی و حمید جلالی .
صفایی جلو پرید و از نگهبان پرسید : برای اعدام می برید ؟ پاسدار از این سوال یکه خورد و دست و پایش را گم کرد و با لکنت گفت : من من چیزی نمی دونم .
من و حاجی بعد از روبوسی با بچه ها از اتاق بیرون آمدیم . حاجی سعی می کرد به من روحیه بده و گفت : کفش ورزشی نداری که بپوشی ؟ با تعجب پرسیدم : کفش ورزشی برای چی ؟ حاجی با خنده گفت برای اینکه اون دنیا با شهدا فوتبال بازی کنیم .
ما را بهمراه تعداد زیادی از زندانیان به دفتر زندان بردند و گفتند وصیت نامه تان را  بنویسید . حاجی گفت من نمی نویسم چون می دونم چیزی را که بنویسم به خانواده ام نمی دهند .  بعد از مرحله وصیت نامه  همه ما را به پای تپه های اوین بردند .بعد از اینکه همه در یک ردیف  و با فاصله کنار هم قرار گرفتیم ماشین های پاسدارها را آوردند و نور چراغهایشان را روشن کردند و روی ما انداختند .همین که دستور آتش صادر شد صدای شعار دادن بچه ها بلند شد . صدای حاجی را تشخیص دادم که شعار می داد : الله اکبر  درود بر سازمان مجاهدین خلق .
صدای رگبار در تپه های اوین پیچید . از زیر چشم بند کناردستی هایم را دیدم که  روی زمین افتادند و خونشان را روی زمین جاری شد . ولی من سر پا بودم . با خودم فکر کردم من هم مثل بقیه مرده ام و آنچه می بینم توهم است . هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده که صدای داد و فریاد پاسدارها را شنیدم که می گفتند : این یکی چرا نمرده ؟ کی به این شلیک کرده ؟ چرا دقیق نشانه نرفته اید و...
داشتند مرا مسخره می کردند . یکی سرم داد زد فلان فلان شده چرا تو نمردی ؟ ...   دوباره  مرا به جوخه سپردند و شلیک کردند ولی باز خبری از گلوله نبود . بعد از مقداری مسخره کردن و تهدید و ترساندن  مرا به  انفرادی بردند .روز بعد دوباره مرا به دادگاه بردند وسرهنگ  هم آمده بود . در دادگاه  « عمو» به حاکم شرع گفت : این اطلاعات نسوخته زیادی داره و  رو نمی کنه باید از او در بیاورید که مدارک سری هوانیروز را چکار کرده است ؟.
بهرحال مدتی گذشت و مرا مرتب برای بازجویی می بردند و محل مدارکی که گم شده بود را از من می خواستند و من هم می گفتم خبری ندارم . این داستان تا سال شصت و سه ادامه یافت تا اینکه  مرا دادگاه بردند و به  حبس ابد  محکوم کردند .
داستان حیرت انگیز حمید و آشنایی نزدیکش با حسنعلی صفایی که از دوستان خانوادگی ما و  از یاران پدرم بود برایم خیلی شورانگیز بود . از اینکه شخصی را می دیدم که تجربه منحصر بفردی را  از سر گذرانده بود و امروز در کنارش در یک سلول بودم احساسی غرور انگیزی داشتم . حمید با شخصیت گیرا و پرصلابت و درعین حال متین و مقاوم مرا مجذوب خود کرده بود . خوشحال بودم که دست تقدیر مرا با  او هم سلول و هم صحبت کرده است .
از حمید پرسیدم : در دادگاه چه برخوردی کردی ؟ آیا فکر می کنی اعدامت کنند ؟
حمید لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد لبخندی زد و گفت : توی  دادگاه نیری پرسید : نظرت درباره سازمان چیه ؟  بهش گفتم : من هفت ساله که توی زندانم و از همه جا بی خبرم . چه می دانم سازمان در این هفت سال چی شده ؟ چه کار کرده ؟ چطور می تونم درباره چیزی که خبر ندارم موضع بگیرم ؟!
نیری گفت : اگر مشکل تو بی خبری است من آنرا حل می کنم و اطلاعات لازم را بتو می دهم تو هم موضع خودت را بگو . سازمان ارتش آزادیبخش تشکیل داده و الان هم به ایران حمله کرده و تا نزدیکی باختران آمده است و  می خواهند  نظام جمهوری اسلامی را سرنگون کنند .  این هم خبر . حالا بگو نظرت چیه ؟
من هم به نیری گفتم  : اگر برای سرنگونی شما آمده اند قبولشان دارم .
نیری آنقدر عصبانی شد که اگر کارد میزدی خونش در نمی آمد و با خشم گفت : فکر نکن مثل سال شصت می تونی از اعدام جان سالم بدر ببری و چون «عموت » در نظام جایگاهی داره  برای نجات تو کاری می کنه . امروز هیچ کس نمی تواند ترا نجات بدهد .من هم در جواب بهش گفتم : سال شصت هم من از کسی نخواسته بودم مرا نجات بدهد الان هم امید به هیچ کسی ندارم  .
در اینجا حمید جلالی ساکت شد . فکر کنم نیمه شب بود . آخرین روزهای گرم مرداد ماه را می گذراندیم و اکثر سلولهای اطرافمان  خالی شده بود و سکوت نسبی در راهروهای 209 حاکم بود . هر دو به فکر فرورفتیم . با خودم به روزهایی که پشت سر گذاشته بودیم و به بچه هایی که از کنارم رفته بودند فکر می کردم . از زیر چشم نگاهی به حمید انداختم . آماده خواب می شد .
 با خودم گفتم :
آیا فردا نیز در کنار هم خواهیم بود  ...  
 آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
 
فریادشان تموج شط حیات بود
 
چون آذرخش در سخن خویش
زیستند
یاد آن شهیدان گرامی و راهشان پر رهرو باد .
مرداد 1392

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر